°•|🌿🌸
+ایسٺاده بود ڪنارِ در حـرم
و بہ وضوخانہ اشاره مےڪرد !
_ٺازه رسیده بودیم دمشـق
و دلـمـان میخواسٺ
یڪ زیــارٺ با حــال بڪنیم
ولـے وقـت اذان بود .
+ گفٺ بـرادرا ...
زیـارت مسٺـحبہ ، نمــاز واجـب
#عجـلّــوا_بالصـلــوة_قبــل_الــفـوٺ...
#منبع: یادگاران جلد ۹
ڪٺاب جاویدالاثر مٺوسلیان ص۹۳
#حاج_احمد_مٺوسلیان
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
اد تبادلات گسترده میشم
آمارت بالای 400❤️🔥.
30جذب تضمینی 🤩🤩🤩🤩🤩!
https://eitaa.com/joinchat/1910702953C5374904058
··|🌻|··
#طنزجبهه😂
یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ...
ڪسایـے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے
میگم ... 🙃
جلوے درش کفشاشو👞 میگیرن و واڪس میزنن ...
از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت 🌴🌳رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ ... :)
یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر
" شهید علے حاتمے "
پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...⁉️
گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔🤷🏻
رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت
دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😰 میڪشیدن جلو بیان
برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ...
ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 👩❤️👨
هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ
(پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂😂😂)
ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم ...
یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣😄 خنده گفت آقایون این شهید شوهر میده ها ... زن نمیده به ڪسے 😂
یهو همه اطرافیا و اون خواهراے پشت سرے خندیدن و ما هم آروم آروم تو افق محو
شدیم ..🌅 😅
البتہ راویہ بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدن و ازدواج هم کردن 👰🏻🤵🏻
وقتی با عڵے آقا مصاحبہ ڪرده بودند
گفتہ بود من اسم این ڪاࢪم ࢪا میگذارم
دفا؏ از ناموس!
دفا؏ از ناموس بࢪ هࢪ مسڵمانی واجب است
هیچ ڪس جز خدا پشت آدم نیست
وقتے سمت آݩ جواݩها ࢪفتم امیدم بہ هیچ ڪسے نبود
مݩ براے ڵبخند حضࢪت آقا ࢪفتم♥🌱
#شهیدعلیخلیلی
شهدایی🥹🥹
وقتی با عڵے آقا مصاحبہ ڪرده بودند گفتہ بود من اسم این ڪاࢪم ࢪا میگذارم دفا؏ از ناموس! دفا؏ از ناموس
میگفــت:
هیشکــی پشتِت نیســت
فقط خداست که پُشتتهـ..-"
#شهیدعلیخلیلی
18.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق،زیباتریننقاشۍدنیاست!
وقتۍحاصلتصویرشتـوباشۍرفیق ..♥️!
#برادر_شهیدم
#شهیدبابڪنوࢪے 🌿
May 11
شهدایی🥹🥹
شروع رمان #خاطرات_یک_مجاهد🌿☺️☺️☺️3قسمت تقدیم نگاه شما☺️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت1
خش خش جارو روی برگهای نیم جان و زرد رنگ کمی حالم را جا می آورد.
از بس خم بوده ام کمرم تیر می کشد. با صدای مادر حرکت دستانم را تند و تند تر میکنم.
_ریحانه دست بجنبون مادر!
الان مهمونا میان.
پوفی سر میدهم و می گویم:
_مادر من یه جوری میگی مهمون داره میاد انگار انیس الدوله قاجاره با فک و فامیلش! لیلا میخواد بیاد دیگه!
_خُبِ خُبِ نمکدون شدی.
در باز می شود و محمد وارد می شود. سوت زنان کفش های را روی سینه حیاط میکشد و با هوار مادر را صدا می زند.
_ماامااان!
مادر گیس هایش را میکشد و می گوید:
_ذلیل نشی بچه! چه خبرته؟ یکم یواش تر کل همسایه ها فهمیدن.
جعبه شیرینی را به همراه پاکت تخمه به دست مادر میدهد و می گوید:
_بیا اینم خریداتون.
_دستت دردنکنه محمدجان. یه خورده مراعات کن پسرم، اینجوری داد میزنی زشته دیگه. خوبیت نداره پیش درو همسایه؛ بعدشم نمیگن بچه های آ سِد مجتبی چشونه؟
محمد چشمی میگوید و وارد خانه می شود. با چشم غره مادر جارو را رها میکنم و با آفتابه مسی حیاط را آبپاشی میکنم.
بوی خاک نم دار بینی ام را نوازش می کند. از اعماق جان نفس میکشم و هوای تازه وارد ریه هایم می شود. سوز و سرما هنوز از مشهد رخت نبسته است.
با این که ساز و دُهُل بهار از دور به گوش می رسد و صدای پای حاجی فیروز از نزدیک می آید اما ننه سرما قصد رفتن ندارد. گویا ممکن است ننه سرما و حاجی فیروز امسال را در کنار هم عید کنند.
نزدیک غروب است و دیگر باید پدر هم بیاید.
مادر کلی به آقاجان سفارش کرده تا شب عید را زودتر برگردد.
صدای زنگ در خانه را پر می کند. نمیدانم چطور خود را از خانه پرت کردم که مادر دستانم را می کشد. ابروهایم درهم می روند که با لبخندش گره ابرو هایم را باز می کند و می گوید:
_چادرتو بگیر!
چادر گل گلی را میگیرم و در را باز میکنم. قد و قامت آقاجان در قاب در جا می گیرد و عبایش کمی خاکی شده است. وارد خانه که می شود به اصرار عبایش را می گیرم و در هوا می تکانم.
مادر هم لبخند زنان به استقبال آقاجان می آید.
سلام و احوال پرسی میکنند و وارد خانه می شویم.
چای را دم کرده ام و باید میوه و شیرینی ها را بچینم. در همین بین چشمم به محمد می افتد که به سفره هفت سین ناخنک می زند. حرصم در می آید و یواش یواش به طرفش می روم و دستانش را می گیریم.
چشمان وزقی اش که نزدیک است از کاسه در آید کمی دو دو می زند. لبخندی گوشه لبم می نشانم و می گویم:
_مچتو گرفتم! چرا دست میزنی؟؟
کمی خودش را جدی می کند و فاز مرد بودن به خود می گیرد و می گوید:
_به تو چه! مگه مفتشی؟
حرصم در می آید و دستش را محکم فشار میدهم و می گویم:
_نخیر! این سفره رو من چیدم اگه خراب شه وای به حالت.
آخ آخش به هوا می رود و از مادر کمک می خواهد. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش خودش را مرد می دانست.
با وساطت مادر دستش را رها میکنم و سراغ میوه ها می روم. آقاجان می نشیند و مادر چای برایش می برد.
آقاجان هی می کند و افسوس میخورد.
_اون از کاپیتولاسیونش، اونم از اقتصادش که هرچی در میاره رو خرج تسلیحات میکنه و کوفت به مردم نمیرسه و اینم از نفت که همین جوری میبرن و اونوقت مردم خودمون از بی نفتی و سرما بمیرن!
مادر دستش را روی دست آقاجان می گذارد و می گوید:
_غصه نخور آ سد مجتبی درست میشه. مردمم خدایی دارن.
_آخه زهرا خانم این درسته هر قاتلی بیاد برامون تصمیم بگیره بعد یه ترسو هم هر چی اون گفت بگه چشم؟
مادر سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_والا چی بگم. نمیدونم این مملکت کی میخواد یه روز خوش ببینه؟
در همین بین زنگ در به صدا در می آید. سریع به اتاق می روم و لباس جدیدم را از کمد در می آورم. امسال پدر به من قول داده بود برایم لباس میخرد اما چون وضع اقتصادی خیلی بد شد و قیمت ها بالا رفت، تصمیم گرفتم امسال را هم با مانتوهایی که مادر برایم می دوزد سر کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت1 خش خش جارو روی برگهای نیم جان و زرد رنگ کمی حالم را جا م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت2
مانتوی گشادی که بلندای آن زانوهایم را رد می کند و اپل هایی بزرگتر از عرض شانه ام. سر آستین هایم هم مچ دار است. روسری قهوه ای ام را به سر می کنم و گره ای بهش میزنم.
بعد هم چادر رنگی ام را به سر می کنم و وارد اتاق پذیرایی میشوم.
لیلا با دیدنم بغل می کند و عید را بهم تبریک می گوید. لیلا سه سال از من بزرگ تر است. فاطمه گوشه چادرم را میکشد و با لحن بچگانه اش می گوید:
_آله زون بَگَلم تون! (خاله جون بغلم کن!)
به آقا محسن هم سلام میدهم و با فاطمه وارد آشپزخانه می شوم. سینی چای را آماده می کنم و محمد را صدا میزنم.
محمد سینی را برمیدارد و میرود. آقا محسن رادیو را به دست گرفته است و با موج هایش کلنجار می رود. خش خش رادیو گاهی اوج می گیرد و کلافه مان می کند.
ما خیلی اهل رادیو گوش کردن نیستیم یعنی پدر نمیگذارد گوش کنیم چون از نظر او چیزهایی در رادیو گفته می شود که درست نیست و ترویج فساد است.
تنها خودش در زیر زمین گوش می کند و فقط من یک بار او را دیدم که داشت در اتاق رادیو گوش می داد و البته زیر لب چیزهایی میگفت و گاهی خشمگین می شد آنقدر که رگ هایش متورم می شد و تا چند ساعت نمی شد با او حرف زد.
همگی چای را می نوشند که رادیو ورود به سال ۵۴ را اعلام می کند.
مادر لیلا را در آغوش می گیرد و سپس به سراغ من می آید. دعای سلامتی و عاقبت به خیری آنان سال جدیدمان را زیباتر می کند.
پدر قرآنش را در می آورد و از لایه آن عیدی را بهمان می دهد.
فاطمه که پول را به دست می گیرد روی پایش بند نمی شود و غرق شادی می شود. امشب قرار است بعد دو هفته ای برنج بخوریم آن هم با ماهی!
البته من راضیم به همه چیز فقط محمد کمی بهانه گیر است و اَه و پیف می کند.
خلاصه پدر با اشعار حافظ اش مجلس را به دست می گیرد و وقت مناسبی ست که سفره را بیاندازیم.
سفره که پهن می شود محمد خودش را نمیتواند کنترل کند و مثل بچه های کوچک شروع به غذا خوردن می کند.
من با احتیاط استخوان های ماهی را جدا میکنم و شروع به خوردن می کنم. فاطمه در کنارم نشسته است و بهانه میگیرد که من غذایش بدهم.
با دقت بیشتر قاشقی در دهانش می گذارم و قاشق بعدی را خودم می خورم.
وقتی همه سیر شدند پدر از خدا و سپس از مادر بسیار تشکر کرد. عشق آقاجان را با همین کارهایش می توان فهمید.
از مادر بزرگ خدابیامرزم شنیده بودم که آ سد مجتبی عاشق دختر همسایه شان می شود که هیچ گاه او را ندیده است!
بلکه از تعاریف، حجاب و رفتارهای متین و عفیفش عاشقش می شود.
دختر همسایه صبح زود با دختران روستا روی پشت بام ها مشغول قالیبافی می شوند که آ سد مجتبی برای اولین بار دختر همسایه را می بیند و یک دل نه صد دل عاشقش می شود.
پدر دختر چون از تاجران فرش است اول ممانعت می کند تا دخترش با پسر یک کشاورز زندگی نکند اما کم کم کوتاه می آید و این وصلت سر می گیرد.
چند وقت بعد هم آ سد مجتبی دست زنش را میگیرد و او را به مشهد می آورد تا درس حوزه بخواند.
خانم آ سد مجتبی که مادرمان است سالیان سال با نداری و فقیری آ سد مجتبی سر می کند و عشق را به جای تمام نداشته هایش میگذارد و همین می شود که آقاجان در هر موقعتی از او تشکر می کند و خود را مدیون او می داند.
مادر گالُنی را آب می کند و بساط تشت را آماده میکند و کمی زغال می آورد.
من و لیلا آماده شستن می شویم. در بین چندین بار فاطمه پیش ما می آید و شیرین زبانی می کند . مادر که دلش قنج می رود قربان صدقه اش می رود و به لیلا می گوید:
_این بچه درست مثل بچگی های خودته. حرف گوش کن و بانمک! نمیدونم برای تو چیکار کردم که اینجوری شدی اما واسه ریحانه نکردم که اینجوری شده!
چشمانم گرد می شود و می گویم:
_مگه من چمه؟
مادر لحن درمانده ای به خود می گیرد و می گوید:
_چِت نیست! دختر تو ۱۷ سالته من همسن تو بودم هم تو رو داشتم هم لیلا رو.
باز بحث های قدیمی! نمیدانم به چه زبانی باید بگویم من میخواهم درس بخوانم. از ۱۵ سالگی مادر به فکر شوهر دادن من است اگر آقاجان نبود ده باره من را شوهر داده بود!
_لیلا ۱۶ سالش بود که عروسش کردیم. خداروشکر آقا محسن هم مرد خوبیه و مومنه. لیلا هم اگه میخواست مثل تو دست دست کنه آقا محسنو از دست می داد اصلا آقامحسن تنها که نه همه رو از دست می داد.
آب دهانش را قورت می دهد و می گوید:
_زشته مادر! بخدا حرف درمیارن مردم وقتی ببینن تا این سن ازدواج نکردی. دختر آ سد مجتبی کلی خاستگار داره، اینجوری نگاه نکن وضع مالیمون درست نیست اما ازدواج همش مالی نیست بیشتری از اخلاق و منش آقاجانت خوششون میاد. بابات مرد آبرومندیه، واسه ازدواجم بیشتری دنبال همینن.
من کلافه بودم از حرف های مادر و لیلا ریز ریز می خندید.
این حرفها را اگر بگویم بیش از صد بار در گوشم خوانده دروغ نگفته ام.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸