بخون رفیق👇
اومد بهم گفت:میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی
تا داروهامو بخورم....❓
ساعت ۴ صبح بیدارش کردم تشکر کرد🙂
بلند شد از سنگر رفت بیرون...
بسیت الی بیست و پنج دقیقه گذشت
اما نیومد....
نگرانش شدم رفتم دنبالش دیدم یه قبر کنده!
توش نماز شب میخونه زار زار گریه میکنه...😭
بهش گفتم:مرد حسابی تو منو نصف جون کردی....
میخواستی نماز شب بخونی چرا به من دروغ گفتی
مریضم و میخوام داروهامو بخورم...!!
برگشت گفت:خدا شاهده من مریضم 💔
من ۱۶ سالمه ....🙂
چشمام مریضه ....🚶♂
چون توی این ۱۶ سال امام زمان (عج) رو ندیده..💔
دلم مریضه ...🚶♂
بعد ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا ارتباط بر قرار کنم💔
گوشام مریضه ...😔🚶♂
هنوز نتونستم یه صدای اللهی بشنوم....💔
#خاطرات
#خاطرات خدمت
پدر:از ناجا براش امریه اومده بود که خودش رو به نیروی انتظامی تبریز معرفی کنه اومد بهم گفت بابا اگه تو بخوای میتونی منو توی رشت نگه داری گفتم:پسرم برات ابلاغیه اومدهقطعی شده باید بری تبریز خودتو برای سربازی معرفی کنی به نیرو انتظامی گفت:نه بابا من رفتم تحقیق کردم گفتن که سه تا از دوستان قدیمیت که باهم بودید تو سپاه هستن و سرهنگ هستن اگر سه سرهنگ سپاه منو تایید و معرفی کنن من میتونم تو همین لشکر قدس رشت خدمت کنم...
مادر: بابک رفت سربازی محل خدمتش رشت بود در زمان سربازی هرازگاهی خونه نمیومد میگفت:جای دوستانم که مرخصی رفته ان موندم بعدها فهمیدیم که به کردستان میرفته و اونجا لب مرز خدمت میکرده
برادر شهید:سپاه رفتن بابک یک دگرگونی در زندگیش ایجاد کرد...
دوست شهید:بابک بعد سپاه مسیر و هدف زندگیش و دیدش عوض شد بهش میگفتیمبابک چطوری اینقدر تغییر کردی؟؟؟میگفت راهم رو پیدا کردم... توی خدمت کلا اعتقادات بابک خیلی قوی شده بود انگار زندگیه دنیایی براش مهم نبود روی گناه نکردن خیلی حساس شده بود بعد
خدمت یه کارایی که قبلا انجام میداد دیگه انجام نمیداد بابک پتانسیل این اعتقاد و دفاعرو داشت و از زمانیکه به خدمت رفت این پتانسیل به عمل تبدیل شد بابک آدمی نبود کهیه شبه انقلاب درونی درش ایجاد بشه بابک در طول زمان تغییر کرد ...
حاج آقا:موقعی که بابک سرباز بود توی برنامهفصل شیدایی شرکت کرده بود و اونجا بهش نقش شهید دادن و من شنیدم این تغییر از اونجا نشات میگیره...
# برادر شهیدم😥😥😭🥹
#خاطرات رزم
پدر شهید نوری سفارش کرده بودن هرگز نذارید بابک بیاد جلو دو نفر اونجا بودن آقای حسن قلی زاده و داوود مهر ورز که تاکید فراوان داشتن که پدر بابک سفارش کرده ایشون رو جلو نیارید بابک همراه شهید نظری و شهید کاید خورده و یکنفر دیگه قسمت موشکی بودن اینارو از ما دور کردن مارو
بردن جلو بابک اومد گریه میکرد میگفت مگه من دل ندارم منم دوست دارم جلو باشم و خواست خدا بود که ایشونم آوردن جلو و بازهم نه اون جلویی که ما بودیم یه مقدار فاصله داشتن و لیاقت شهادتی که نصیبشون شد واقعا عجیب بود..
من بچه ی آستانه ام،بابک بچه رشت، تو آموزش ها باهم آشنا شدیم یادمه یکم آبان از رشت رفتیم تهران یک شب تهران موندیم...تو تهران یکی از
بچه ها یع برگه پیدا کرده بود آورد پیشمون وقتی برگه رو برگردوند دیدیم عکس سه تا شهید روش چاپ شده بابک برگه رو گرفت و کلی گریه کرد گفت:یعنی میشه منو هم بخرن؟؟؟ بهش گفتم:بابک ان شاءالله اول تو شهید بشی بعدم من الان که اون دوستمو میبینم میگم کاش دعا کرده بودم اول من شهید بشم بعد بابک...
#شهدایی
#برادر شهیدم🥹🥹🥹
#یڪروایتعاشقانہ
لبخندِ فاطمه بخاطر رفتن به مزار شهدای گمنام ؛
روی لبش نشسته این لبخند دلم رو گرم میکنه ،
معشوقهی آدم اگر به این چیزا پایبند باشه
میشه بهش تکیه کرد ؛ میشه بیشتر دوسش داشت ،
میشه قربون صدقش رفت . .♥️
#خاطرات شهید عباس دانشـگر