7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ڪلیپ
🔺 دلش نیامد به مادرش بگوید میخواهد شهید شود
برادر #شهید_جلیل_خادمی از آخرین دیدار با او میگوید، شبی که حتی به مادرش هم نگفت دارد میرود، چون میخواست شهید شود ...
#شهید_جلیل_خادمی
#مادر
#روز_مادر
#روز_زن
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
🍂
•
مادر جان!
من متنفر بودم و هستم
از انسانهایِ سازش کار و بی تفاوت
و متاسفانه جوانانی که
شناخت کافی از اسلام ندارند و
نمیدانند برای چه زندگی میکنند،
و چه هدفی دارند و
اصلا چه میگویند بسیارند؛
ای کاش به خود میآمدند،
از طرف من به جوانان بگویید:
چشم شهیدان و تبلور خونشان
به شما دوخته است!
به پا خیزید!
و اسلام و خود را دریابید...
#شهیدمحمدابراهیمهمت
#شهید
#مادر
#روز_مادر
#روز_زن
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
📌هدیه ی روز مادر؛خاطره ای از شهید آرمان علی وردی
🔸روز مادر بود، میدانستم آرمان یادش نمیرود... آمد توی خانه پیشم؛ گفت: مامان چشمات رو ببند. گفتم: چی کار داری؟
🔹گفت: حالا شما ببند. چشم هامو بستم. آروم خم شد و شروع کرد به بوسیدن دستم. گفتم: مادر نکن. دست هاشو باز کرد و یه انگشتر عقیق رو توی دستانم گذاشت.
▪️گفت: مبارکه. بعدم رفت پایین که پاهام رو ببوسه... اجازه نمیدادم؛ میگفت: مگه نمیگن بهشت زیر پای مادرانه!نمیخوای من بهشت برم؟
#روز_مادر
#شهید_آرمان_علی_وردی
#میلاد_حضرت_زهرا(س)
#شهید
#مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوایل ازدواجمان بود. یک شب از صدای دلنشین قرآن بیدار شدم . نور کم سویی به چشمم خورد. از خودم پرسیدم : این نور از کجاست ؟ بعد از مدتی متوجه شدم از چراغ قوه ای است که علی روشن کرده بود تا نماز شب بخواند، چراغ بزرگتری را روشن نکرده بود که مبادا من از خواب بیدار شوم . علی خیلی به من احترام می گذاشت.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_علی_شفیعی🌷
#سالروز_شهادت
#شهید
#مادر
#روز_مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
📌 سالروز شهادت سید رضی موسوی
🔹سید رضا موسوی (معروف به سید رضی) در سال ۱۳۴۲ در چاشم، از توابع مهدیشهر سمنان در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. او در سنین جوانی به عضویت سپاه زنجان درآمد و در جنگ ایران و عراق حاضر شد.
🔹وی یکی از سرداران برجسته نیروی قدس سپاه پاسداران بود که به مدت بیش از سه دهه در «پشتیبانی از جبهه مقاومت» نقشآفرینی کرد. او در سوریه بهعنوان یکی از مستشاران نظامی فعالیت داشت و از نیروهای نزدیک به شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید محمد حجازی بود. مسئولیتهای او شامل برنامهریزی و پشتیبانی عملیاتی در منطقه بود که نقش مهمی در مقاومت منطقهای داشت.
🔸سردار سید رضی موسوی در تاریخ چهارم دی ماه ۱۴۰۲ در حمله موشکی رژیم صهیونیستی به منطقه زینبیه دمشق به شهادت رسید. او در روز حادثه ابتدا در سفارت ایران در دمشق حضور داشت و سپس به محل اقامت خود بازگشت که هدف سه موشک قرار گرفت و به فیض شهادت نائل آمد.
#شهید_سید_رضی
#شهید
#مادر
#روز_مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
🌧 هرموقع که به منزل جدیدی میرفت، آسمان برایش برف شادی میپاشید
❄️ جملیه حسنارودی، مادر شهید صیادی در کاشان بیان میکند: ابراهیم که به دنیا آمد برف میبارید، بهقدری که جادهها بسته شد و من نتوانستم تا یک هفته از منزل بیرون برم.
📖 در دوره نوزادی نام ابراهیم را از میان قرآن انتخاب کردیم، آن زمان بوسههای ماما را بهصورت ابراهیم از یاد نمیبرم که مدام صورت گرد او را میبوسید و میگفت: ماشاءالله چقدر خوشگل است".
👶 ابراهیم همیشه بیشتر از سنش متوجه میشد بهطوری که در ۴ سالگی انگار بچه ۷ بود، او زود رشد میکرد، احساس مرد بودن داشت و مثل یک مرد کارهایش را انجام میداد.
🤲 مادر شهید، ابراهیم کمکحال من در کارهای منزل و خانواده بود ، از سیزدهسالگی هم نمازش را میخواند و هم روزه میگرفت.
دست ابراهیم پربرکت بود ، همیشه سعی میکرد همه خرابیها را خودش درست کند، از سفیدکاری گرفته تا بنایی، حتی اگر کفش پارهای داشت خودش میدوخت.
📝 ابراهیم از ۱۷ سالگی سال خمساش را مشخص کرده بود، ریزودرشت داراییهایش را نوشته بود و طبق آن مالش را میپرداخت.
🚙 گاهی که از روستایمان، نشلج به کاشان میرفتیم، در پیچ محله میایستاد تا اگر مسافری باشد سوار کند، کرایه هم نمیگرفت و میگفت:"صلوات بفرستید که این ماشین برای من خیروبرکت داشته باشد".
💍 روز عروسی ابراهیم هم مانند روز تولدش برف سنگینی میبارید و حتی روز تشییع پیکرش نیز بارش برف زیاد بود، انگار وقتی ابراهیم به خانه جدیدی میرفت آسمان برایش برف شادی میپاشید.❄️🌨❄️
#شهید
#مادر
#روز_مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدایی🥹🥹
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_چهل_ششم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد استقبا
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهل_هفتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نزدیکم حاج ابراهیم همت و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته
یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و من سرم خورد به شیشه ماشین 😐😐😐
بعداز چند ثانیه که هوشیار شدم به طرف سمیه برگشتم و گفتم :سمیه کاغذو خودکار پیشت هست
سمیه :آره
کاغذ و خودکار از سمیه گرفتم و خوابمو نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود و گفتم بده به اقارضا
همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود
تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن
روزها از پس هم میگذشت
روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن
منم درگیر درس حوزه،بسیج و....بودم
اما همچنان منتظر زنگ آقارضا بودم
شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال ۹۰جاشو به سال ۹۱بده
منم مثل هرسال امسال هم میرم جنوب
اما همه فکرم درگیر اون جانباز بود
و همچنان منتظر زنگش
فردا باید بریم جنوب
داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن
#ادامه_دارد
#شهید
#مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_چهل_هفتم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نز
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهل_هشتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
عاشق شلمچه و طلائیه بودم
ورودی شلمچه کفشامو درآوردم و تا خود یادمان شهدا پیاده با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم بازی میکرد و اشکام جاری میشد
راوی شروع کرد روایتگری
بچه ها این شلمچه باید بشناسید
چندسال پیش یه کاروان از شهر .... اومدن جنوب
تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه شروع کرد ب مسخره کردن شهدا
اما شب که از شلمچه رفت نصف شب گریه و زاری که منو ببرید شلمچه
راوی ها میگن اون خانم توسط حاج ابراهیم همت برگشت و الان یه خانم محجبه است و عاشق و دلداده ی شهدا شده
-داستان من بود 😐😐😐😐😭😭😭
یکی از دخترای پشت سرمون: وای خوشبحالش المیرا فکرشو کن
این دختره واقعا نظرکرده شهداست
بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونست چقدر من میترسم ک پام بلرزه
یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم
اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره
اگه بشم همون ترلان مست و غرق گناه چی
زینب: حنان کجایی؟
پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم ساعت دیگه میخایم بریم طلائیه
#ادامه_دارد
#شهید
#مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
#مادر عزیزم
ام البنین علیهاالسلام ۴جوان خود را فدای حسین و زینب کرد و خم به ابرو نیاورد.
حتی زمانی که خبر شهادت پسرانش را به آن دادند باز از حسین سراغ گرفت؛ پس اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی، همچون ام البنین صبورانه و با افتخار فریاد بزن که مرا فدای حسین و حضرت زینب کرده ای و مبادا با بی تابی خود دل دشمن را شاد کنید…
#برادر عزیزم
اگر روزی مرا در لباس شهادت دیدی آن لحظه ایی را به یاد بیاور که اباعبدالله بر بالین عباس ابن علی حاضر شد و داغ برادر کمرش را خم کرد…
مبادا ناسپاسی کنی، مبادا به هدیه ایی که تقدیم اسلام کرده اید شک بیاورید…
🥹🥹🥹🥹🥹😥