شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت یـازدهــم (تـقـصـیــر ڪـس
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت دوازدهــم
(گــرمــاے تـهــران)
ما چند ماه توے خونه پدر و مادر متین بودیم … متین از صبح تا بعد از ظهر نبود … بعد از ظهرها هم خسته برمے گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت … با این وجود من دست و پا شڪسته یه سرے جملات رو یاد گرفته بودم …
آخر یه روز پدر متین عصبانے شد و با هم دعواشون شد … نمے دونم چے به هم مے گفتن اما حس مے ڪردم دعوا به خاطر منه … حدسم هم درست بود … پدرش براے من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز … با صبر زیاد با من صحبت مے ڪرد … تمام روزهاے خوش من در ایران، همون روزهایے بود ڪه توے خونه پدر و مادرش زندگے مے ڪردیم …
ما خونه گرفتیم و رفتیم توے خونه خودمون … پدرش من رو مے برد و تمام وسایل رو با سلیقه من مے گرفت … و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم هاے خانواده شون چیدیم… خیلے خوشحال بودم …
اون روزها تنها چیزے ڪه اذیتم مے ڪرد هواے گرم و خشک تهران بود … اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود … اما ڪم ڪم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد … وقتے خانم هاے چادرے رو مے دیدم با خودم مے گفتم …
– اوه خداے من … اینها حقیقتا ایمان قوے اے دارن … چطور توے این هوا با چادر حرڪت مے ڪنن؟ …
و بعد به خودم مے گفتم … تو هم مے تونے … و استقامت مے ڪردم …
تمام روزهاے من یه شڪل بود … ڪارهاے خونه، یادگیرے زبان و مطالعه به زبان فارسے … بیشتر از همه داستان زندگے شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامے شون … برام تبدیل به یه الگو شده بودن...
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت دوازدهــم (گــرمــاے تـهـ
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت سـیــزدهــم
(اولـیــن رمـضــان مـشـتـرڪ)
تمام روزهاے من به یه شڪل بود … ڪم ڪم متوجه شدم متین نماز نمے خونه … نمے دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین ڪارے، حیله و ترفندے ڪه بلد بودم سعے مے ڪردم به خوندن نماز ترغیبش ڪنم … توے هر شرایطے فڪر مے ڪردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه ڪار مے ڪرد؟ …
اما تمام تلاش چند ماهه من بے نتیجه بود …
اولین رمضان زندگے مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالے تمام سحرے درست ڪردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا ڪردم … اما بیدار نشد …
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش ڪردم …
– متین جان، عزیزم … پا نمیشے سحرے بخورے؟ … غذا نخورے حالت توے روز بد نمیشه؟ …
با بے حوصلگے هلم داد ڪنار …
– برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه …
برگشتم توے آشپزخونه … با خودم گفتم …
– اشڪال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها ڪوتاهه … حتما بدون سحرے مشڪلے پیش نمیاد …
و خودم به تنهایے سحرے خوردم …
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم ڪه با صداهاے ضعیفے از آشپزخونه بیدار شدم … چیزے رو ڪه مے دیدم باور نمے ڪردم … نشسته بود صبحانه مے خورد … شوڪه و مبهوت نگاهش مے ڪردم … قدرت تڪان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم …
چشمش ڪه بهم افتاد با خنده گفت …
– سلام … چه عجب پاشدے؟ …
مے خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرڪت نمے ڪرد … فقط میم اول اسمش توے دهنم مے چرخید …
– م … م` …
همون طور ڪه داشت با عجله بلند مے شد گفت …
– جان متین؟ …
رفت سمت وسایلش …
– شرمنده باید سریع برم سر ڪار … جمع ڪردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو مے بوسه …
همیشه موقع رفتن بدرقه اش مے ڪردم و ڪیفش رو مے دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرڪت نمے ڪرد …
در رو ڪه بست، افتادم زمین …
ادامه دارد..
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت سـیــزدهــم (اولـیــن رمـ
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــاردهــم
(پـایـہ هــاے اعـتـمــاد)
تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد ڪرده بودم … فڪر مے ڪردم مسلمانه … چون مسلمان بود بهش اعتماد ڪرده بودم … اما حالا …
بدون اینڪه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک مے ڪردم … پدرم حق داشت …
متین پله پله و ڪم ڪم شروع ڪرد به نشان دادن خود حقیقیش … من به سختے توے صورتش لبخند مے زدم … سعے مے ڪردم همسر خوبے باشم … و دستش رو بگیرم… ولے فایده نداشت …
ڪار ما به جایے رسیده بود ڪه من توے اتاق نماز مے خوندم… و اون بے توجه به گناه بودن ڪارش، توے تلوزیون، فیلم هاے مستهجن نگاه مے ڪرد … و من رو هم به این ڪار دعوت مے ڪرد …
حالا دیگه زبان فارسے رو هم ڪاملا یاد گرفته بودم … اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون مے سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش …
– سلام متین جان … خوش اومدے … چے شده امروز زودتر اومدے خونه؟ …
– امروز مهمونے خونه یڪے از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودے مے گفتم اذیت میشے نمے بردمت … اما حالا ڪه ڪاملا بلدے …
رفت توے اتاق … منم پشت سرش … در ڪمد لباس هاے من رو باز ڪرد …
– هر جایے رو هم ڪه نفهمیدے از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسے فول بلدن …
سرش رو از ڪمد آورد بیرون …
– امشب این لباست رو بپوش …
و ڪت و شلوار بنفش سلطنتے من رو گذاشت جلوم …
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهــاردهــم (پـایـہ هــا
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت پـانـزدهـم
(مـهـمــانــے شـیـطـان)
چند لحظه طول ڪشید تا به خودم بیام …
– متین جان … مگه مهمونے زنانه است؟ …
– نه … چطور؟ …
– این ڪت و شلوارے بود ڪه عروسے خواهرت پوشیدم … ڪتش تنگ و ڪوتاهه …
با حالت بے حوصله اے اومد سمتم …
– یعنے چے تنگ و ڪوتاهه؟ … زن خارجے نگرفتم ڪه این حرف هاے مسخره رو بشنوم … و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس … اونجا آدم هاش با ڪلاسن … امل بازے در نیارے ها …
– امل بازے؟ … امل چے هست؟ …
خندید و رفت توے اتاق ڪارش … با صداے بلند گفت …
– یعنے همین اداهاے تو … راستے رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشے برے وایسے به نماز …
سرش رو آورد بیرون …
– محض رضاے خدا … یه امشب، ما رو مسخره و مضحڪه مردم نڪن …
تڪیه دادم به دیوار … نفسم در نمے اومد … نمے تونستم چیزهایے رو ڪه مے شنیدیم درک ڪنم … مغزم از ڪار افتاده بود … اومد سمتم ...
– چت شد تو؟ …
– از روز اول دیدے من چطور آدمے هستم … اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج ڪردے؟ …
با خنده اومد طرفم …
– زن بور اروپایے نگرفتم ڪه بره لاے چادر … زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد ڪه زن هاے خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن …
دوباره رفت توے اتاق … این بار قدرت حرڪت ڪردن نداشتم ڪه دنبالش برم …
– راستے یه دستم توے صورتت ببر … اینطورے بے هیچے هم زیاد جالب نیست … همچین ڪه چشم هاشون بزنه بیرون …
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~🌹~
امام خمینی(ره):
اين پيروزي ارتباط به من نداشت، من يك
طلبه هستم و نبايد اين را به من منتسب
كنيد! پيروزي ارتباط به ملت هم نداشت،
اين پيروزي مربوط به خدا بود.
#دهه_فجر🇮🇷
.
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما لشکریانِ غایب عاشورائید؛
خدا خواست کمی دیرتر به#کربلا
برسید تا سپرِ بلای زینـبۜ باشید♥️!'
#پنجشنبہهاےشہدایے
#هدیہبہࢪوحپاڪشھداصلـوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هممونبه،یهرفیق آسمونی نیاز داریم
که وقتای خستگی و درد و بُهت
بیاد پیشمونو اَزمون بپرسه:
هوسِسفرنداری،زِغبارِاینبیابان💔؟
#هدیہبہࢪوحپاڪدوشھیدصݪـوات
#رفقایشهیدمـ♡
یکی از همسنگرانش می گفت در سوریه حرف فتنه ۸۸ بود و مرور خاطرات آن روزها که در تهران با هم داشتیم، محمودرضا به من گفت: برای من شلمچه یا میدان انقلاب تهران یا سوریه فرقی ندارد، هر جا حرف از انقلاب اسلامی هست ما هستیم.
🌷شهید محمودرضا بیضائی🌷
نقل از: برادر شهید
#شهادت
#شهدا
#دهه_فجر
#انقلاب
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄
#زندگی نامه شهیدحمید سیاهکالی مرادی
حمید سیاهکالی مرادی ۴ اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ در قزوین به دنیا آمد.
این شهید بزرگوار دانشجوی مقطع کارشناسی حسابداری مالی بود. در تاریخ دهم آبان ماه سال ۱۳۹۱ ازدواج کرد.
ایشان توسط سپاه صاحب الامر(عج) قزوین و به عنوان مدافع حرم و فرمانده مخابرات و بیسیم چی در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت.
شهید حمید سیاهکالی🥺🥺🥺