📎 مزار این شهید همیشه شلوغ است!
مزار سجاد خیلی شلوغ میشود، اوائل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود، میرفتیم و میدیدیم یکی از شیراز به عشق سجاد بلند شده آمده تهران، یکی در گرگان خواب سجاد را دیده و آمده بهشت زهرا، یکی در قم، یکی در اصفهان و ...
اولش نمی دانستیم حکمتش چیست
بعد دیدیم حکمت این شلوغی، بر
می گردد به وصیت نامه سجاد که خطاب به مردم گفته:« اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر مزار من، به لطف خداوند من همیشه حاضر هستم. »
شاید باورتان نشود اما ما هر وقت سر مزار سجاد میرویم میبینیم مزار پر از دسته گل است و اصلا احتیاجی نیست ما با خودمان گل ببریم.
#شهید_سجاد_زبرجدی
🔸راوی خواهر شهید
مزار مطهر: قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران
#شعبان
#دهه_فجر
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد وشکست...
#شهید_ابراهیم_رئیسی
#ماه_شعبان
#شهادت
#دهه_فجر
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾•••┈┈•
♦️ماجرای دست مجروج سردار سلیمانی/ روزی که همه فکر کردند حاج قاسم در جنگ شهید شده است
سردار مرتضی قربانی، همرزم حاج قاسم در دوران دفاع مقدس:
من با حاج قاسم تماس گرفتم دیدم صدایش قطع شد
به بیسیمچی او گفتم بیسیم را بده دست حاجی
بیسیمچی گفت حاج قاسم شهید شد.
گفتم گوشی را به بنیاسدی یا رحیمی بده. در تاریکی گشت آنها را پیدا کرد. گفتم چی شده؟ گفت حاجی افتاد روی زمین و شهید شده.
حاجی بیهوش شده بود و آنها در تاریکی شب خیال میکردند شهید شده است.
دوشکایی که حاجی را زد، صد برابرش در هر نقطه شلیک میشد. بچه ها رفتند و ایشان رابا برانکار آوردند. رفتم بالای سرش، دستم را روی پیشانی حاجی گذاشتم دیدم گرم است.
دستشان کامل منهدم و رها شده بود. خونریزی زیاد بود و ترکش به سینه حاج قاسم اصابت کرده بود.
#شهدا
#شهادت
#شعبان
#دهه_فجر
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
ناراحتبود)):
بهشگفتممحمدحسینچراناراحتۍ؟!
گفت:خیلۍجامعہخرابشدھ،
آدمبہگناهمۍافته..
رفیقشگفت:خداتوبہرو
براۍهمینگذاشته...
وگفتہڪہمنگناهاتونرومیبخشم...
محمدحسینقانعنشدوگفت:
وقتۍیہقطرھجوهرمۍافتہ
روآینہ،شایددستمالبردارۍ!
وقطرھروپاڪکنۍ،ولۍآینہکدرمیشه..(:
شھیدمحمدحسینمحمدخانی🕊
شهیدانه
#شهدا
#شهادت
#شعبان
#دهه_فجر
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
•
«#یامهدیادرکنی»
رایحه ظهور موعود، دل شیفتگان حق را
بىتاب کرده و آنان را به صحنه حضور
کشانده است.«#شهیدسیدمرتضیآوینی»
فدایی امام زمان(عج)
تربیت یافته نهضت خمینی کبیر
دانشجوی آزاده، بسیجی دریادل
شهاب آسمان شهادت
"#شهیدشهابکنعانیمقدم"
#شهادت
#شعبان
#دهه_فجر
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
#داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_دهم 🔰 مادرم رفت آنجا را دید ، فقط یک اتاق بود با
. #داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_یازدهم
🙎♀مادر همانطور دست و پایش میلرزید و شوکه شده بود که چی دارد می گذرد . من هم دنبال او ودست پاچه . مادرم میگفت: دخترم را دیوانه کردی ! همین الان طلاقش بده . دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن.
💟حرفهایی که می زد دست خودش نبود. خود ما هم شوکه شده بودیم . انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم . مصطفی هر چه می خواست آرامش کند بدتر می شد و دوباره شروع می کرد .
🔹بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می دهم .
مادرم گفت: همین الان !
🔹مصطفی گفت: همین الان طلاقش می دهم......
♦️مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول میدهی؟
🔹مصطفی گفت قول می دهم الان طلاقش بدهم ، به یک شرط !
من خیلی ترسیدم ، داشت به طلاق می کشید . مادرم حالش بد بود . مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می دهم . من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید .
مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می خواهم .
🔸گفتم: باشه مامان ! فردا می روم طلاق می گیرم . آن شب با مصطفی نرفتم . مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود . مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم.
بابا به من گفت" ما طلاق گیری نداریم . در عین حال خودتان می خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که...
🔸گفتم: بله ! من همه این شرط را پذیرفتهام .
بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید .
#شهادت
#شهدا
#دهه_فجر
#انقلاب
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
. #داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_یازدهم 🙎♀مادر همانطور دست و پایش میلرزید و ش
. #داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_دوازدهم
🔰چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه میرفت نگاه کرد . فکر کرد مصطفای ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می آورد . بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است .
🗣صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی آیم . سعی کن محبت مادر را جلب کنی ، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب میآیم دنبالتان .
آن شب حال مادر خیلی بد شد . ناراحتم ، مصطفی که آمد دنبالم ،
🔸مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمی توانم ولش کنم.
مصطفی آمد بالای سر مامان ، دید چه قدر درد می کشد، اشک هایش سرازیر شد . دست مامانم را می بوسید و میگفت: دردتان را به من بگویید.
دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقت ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود.
🔹مصطفی گفت: من می برمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد . من هم راه افتادم رفتیم بیروت . مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که: شما باید بالای سر مادرتان بمانید ، ولش نکنید حتی شب ها. مامان هر وقت بیدار می شد و می دید مصطفی آن جا است میگفت: تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشتی ؟ ببرش ! من مراقب خودم هستم .
🔹مصطفی میگفت: نه ، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم . و دست مادرم می بوسید و اشک می ریخت، مصطفی خیلی اشک می ریخت . مادرم تعجب کرد . شرمنده شده بود از این همه محبت .
مامان که خوب شد و آمدیم خانه ، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم . یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم ، قبل از آن که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید ، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد .
🔸من گفتم: برای چه مصطفی؟
🔹گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.
ادامه دارد...
#به_وقت_رمان
#شهادت
#شهدا
#دهه_فجر
#انقلاب
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
. #داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_دوازدهم 🔰چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگ
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_سیزدهم
🔸گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب ، این که من خدمت کردم مادر من بود ، مادر شما نبود ، که این همه کارها میکنید.
🔹گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد . من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید...
گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما کردند اینها را دارید می گویید؟
گفت: آن ها که کردند حق داشتند ، چون شما را دوست دارند ، من را نمی شناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری می خواهند دخترشان را حفظ کنند. هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم . بعد از این جریان مادرم منقلب شد .
مادرم میگفت : من اشتباه کردم این حرف را زدم . دیگر حرفم را پس گرفتم . باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد. چرا این قدر نازش می کنی .
مصطفی چیزی نگفت ، خندید . غاده به مادرش نگاه کرد.فکر کرد: حالا برای مصطفی بیشتر از من دل میسوزاند! و دلش از این فکر غنج رفت. روزی که مصطفی به خواستگاریش آمد مامان به او گفت: شما می دانید که این دختر که می خواهید با او ازدواج کنید چه طور دختری است ؟ او ، صبح ها که از خواب بلند می شود وقتی رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند، لیوان شیرش را جلوی در اتاق آورده اند و قهوه آماده کرده اند . شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید ، نمی توانید برایش مستخدم بیاورید این طور که در این خانه اش هست .
#شعبان
#دهه_فجر
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
#داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_سیزدهم 🔸گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب ، این که من
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_چهاردهم
. مصطفی خیلی آرام این را گوش داد و گفت: من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم ، اما قول می دهم تازنده ام ، وقتی بیدارشد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت .
و تا شهید شد این طور بود.
💟حتی وقت هایی که در خانه نبودم در اهواز در جبهه ، اصرار می کرد خودش تخت را مرتب کند ، می رفت شیر می آورد. خودش قهوه نمیخورد ، ولی میدانست ما لبنانی ها عادت داریم ، درست می کرد .
گفتم: خب برای چی مصطفی ؟
می گفت: من قول داده ام به مادرتان تازنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم .
🔰مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند ، نگذارد من بروم پیش آن ها ، ولی مصطفی جز محبت و احترام کاری نکرد و من گاهی به نظرم می آمد مصطفی سعه ای دارد که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی های زندگی مشترکمان در مدرسه جبل عامل را .
خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه با چهارصد یتیم، به اضافه این که آن جا پایگاه سازمان بود، سازمان امل . از نظر ظاهر جای زندگی نبود ، آرامش نداشت . البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج معمولی نیست . احساس می کردم شخصیت مصطفی همه چیز هست . خودم را نزدیک ترین کس به او می دیدم و همه آن هایی که با مصطفی بودند همین فکر را می کردند.گاهی به نظرم می آمد همه عالم در گوشه این مدرسه در این دو اتاق جمع شده ، همه ارزشهایی که یک انسان کامل ، یک نمونه کوچک از امام علی علیه السلام می توانست در خودش داشته باشد.
☑️ولی غریب بود مصطفی ، برای من که زنش بودم هر روز یک زاویه از وجودش و روحش روشن می شد و اصلاً مرامش این بود . خودش را قدم به قدم آشکار می کرد. توقعاتی که داشت یا چیزهایی که مرا کم کم در آن ها جلو برد اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم ، ولی ذره ذره با محبت آن ابعاد را نشان داد.
#شهادت
#شهید
#دهه_فجر
#انقلاب
#شعبان
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
#داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_چهاردهم . مصطفی خیلی آرام این را گوش داد و گفت: م
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_پانزدهم
❌چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم پیش خودم حتی فکرش را بکنم یا بگویم ، ولی به مصطفی می گفتم . او نزدیکتر از من به من بود . بچه های مدرسه هم همینطور . آنها هم با مصطفی احساس یگانگی می کردند. آن موسسه پایگاه مردم جنوب بود، طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سکینه می کردند. مصطفی حتی راضی نبود مدرسه ، مدرسه ایتام باشد. شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر میزد و وقتی می آمد گریه می کرد،
می گفت: ما به جای اینکه کمک کنیم که اینها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند. خوابگاه مثل زندان است، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند.
💑 یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند، مصطفی موسسه ماند، نیامد خانه پدرم .
آن شب از او پرسیدم: دوست دارم بدانم چرا نرفتی؟
مصطفی گفت: الان عید است. خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان. اینها که رفته اند، وقتی برگردند، برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه ماندند تعریف می کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم ،سرگرم شان کنم که این ها چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.
گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردی؟ نام و پنیر و چای خوردی؟!
گفت: این غذای مدرسه نیست.
گفتم: شما دیر آمدید. بچه ها نمیدیدند شما چی خورده اید؟!
ادامه دارد...
#به_وقت_رمان
#شهید
#دهه_فجر
#انقلاب
#شعبان
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄
شهدایی🥹🥹
#داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_پانزدهم ❌چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چ
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_شانزدهم
اشکش جاری شد
🔹گفت: خدا که می بیند .
🔰به محض اینکه وارد می شد ، بچه ها دورش را می گرفتند و از سرو کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای یک کندو. مصطفی پدرشان ، دوستشان و همبازی شان بود.
💟 غاده می دید که چشم های مصطفی چطور برق می زند و با شور و حرارت می گوید: ببین این بچه ها چقدر زور دارند! این ها بچه شیرند . با شادی شان شاد بود و به اشکشان بی طاقت . کمتر پیش می آمد که ولو یه قراضه غاده را سوار شوند ، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار نشسته و گریه می کند پیاده نشود. پیاده می شد ، بچه را بغل می گرفت ، صورتش را با دستمال پاک میکرد و می بوسیدش وتازه اشکهای خودش سرازیر می شد . دفعه اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد. مصطفی گفت: نه ، نمی شناسم .مهم این است که این بچه یک شیعه است . این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد وگریه اش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته. ظلمی که انگار تمامی نداشت و جنگهای داخلی نمونه اش بود.
✅بارها از مصطفی شنیدم که سازمان امل را راه انداخت تا نشان دهد مقاومت اسلامی چطور باید باشد. البته مشکلات زیادی با احزاب و گروه ها داشت . میگفتند چمران لبنانی نیست ، از ما نیست. خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بد گویی می کردند. هرچند آقای صدر با شدت با آنها حرف میزد. می گفت: من اجازه نمی دهم کسی راجع مصطفی بد گویی کند. ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری که کمتر کسی می توانست درک کند.
#شهید
#دهه_فجر
#انقلاب
#شعبان
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
#داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_هفدهم 💯آقای صدر به من می گفت: می دانی مصطفی برای
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_هجدهم
💟من آن وقت نمی فهمیدم ، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود . مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می گفتند: ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم . ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات . برای ما جز مرگ چیزی نیست . شما چطور ما را اینجا گذاشتهاید؟
🔹مصطفی می گفت: من به کسی نمی گویم این جا بماند . هر کسی می خواهد ، برود خودش را نجات بدهد . من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام . تا بتوانم ، می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم ، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند . آنقدر این حرفها را با طمأنینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد .
☑️مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود . به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می کند . غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا ، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می کرد ، خیلی منظره زیبایی بود . دیدم مصطفی به این منظره نگاه می کرد و گریه می کرد خیلی گریه می کرد ، نه فقط اشک ، صدای آهسته گریه اش را هم می شنیدم . من فکر کردم او بعد از اینکه با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعا میدید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه میکند.
🔸گفتم: مصطفی چی شده؟
او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیباست!
ادامه دارد....
#به_وقت_رمان
#دهه_فجر
#انقلاب
#رمضان
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄