فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- آقایامامرضا ؛ انگار که عادت شماست . . بازکردنآغوشبرایِقلبهایِبیپناه کهبهشماپناهآوردن💛 . . !'️
#امامرضایقلبم
😭😭🥺🥺🥺
شهدایی🥹🥹
#داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_هشتم ♦️می گفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کر
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_نهم
🔸گفتم دکتر چمران . من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد . مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت. پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطور آرام گفت: من همیشه هرچه خواسته اید فراهم کرده ام ، ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست . او شبیه ما نیست ، فامیلش را نمی شناسیم . من برای حفظ شما نمی خواهم این کار انجام شود .
🔸 گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفته ام . می روم . امام موسی صدر هم اجازه داده اند ، ایشان حاکم شرع است و می تواند ولی من باشد . بابا دید دیگر مسئله جدی است
♦️گفت : حالا چرا پس فردا ؟ ما آبرو داریم .
🔸گفتم: ما تصمیم مان را گرفته ایم ، باید پس فردا باشد . البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر . اگر شما رضایت بدهید و سایه تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم .
♦️باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید .
🔸گفتم: من آمادگی دارم ، کاملاً !
نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم . من داشتم ازهمه امور اعتباری ، از چیزهایی که برای همه مهمترین بود می گذشتم . البته آن موقع نمی فهمیدم ، اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم، فقط می دیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه اینها عشق میورزیدم...
ادامه دارد....
#به_وقت_رمان
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
#داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_نهم 🔸گفتم دکتر چمران . من خیلی سعی کردم شمارا قان
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_دهم
🔰 مادرم رفت آنجا را دید ، فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت .
مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید اینطور باشد ؟ شما آیا معلول بودید، دست نداشتید ، چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید ؟ ولی من در این وادی ها نبودم ، همان جا ، همانطور که بود ، همان روی زمین میخواستم زندگی کنم .
مادرم گفت: من وسایل برایتان می خرم ، طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند . آخر در لبنان بد می دانند دختر چیزی ببرد خانه داماد ، جهیزیه ببرد ، می گویند فامیل دختر پول داده اند که دخترشان را ببرند . من و مصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد . می خواستیم همانطور زندگی کنیم .
💖یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چیکار داری ؟
وسایلت را بردار بریم خونه ی خودمون.
🔸گفتم: چشم.مسواک وشانه و.... گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم : من دارم می روم .
مامان گفت: کجا ؟
🔸گفتم: خانه شوهرم ، به همین سادگی می خواستم بروم خانه شوهرم . اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را . مادرم فکر کرد شوخی می کنم . من اما ادامه دادم؛ فردا می آیم بقیه وسایلم را می برم . مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کرد که: تو دخترم را دیوانه کردی ! تو دخترم را جادو کردی ! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین . مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش .
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
#داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_دهم 🔰 مادرم رفت آنجا را دید ، فقط یک اتاق بود با
. #داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_یازدهم
🙎♀مادر همانطور دست و پایش میلرزید و شوکه شده بود که چی دارد می گذرد . من هم دنبال او ودست پاچه . مادرم میگفت: دخترم را دیوانه کردی ! همین الان طلاقش بده . دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن.
💟حرفهایی که می زد دست خودش نبود. خود ما هم شوکه شده بودیم . انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم . مصطفی هر چه می خواست آرامش کند بدتر می شد و دوباره شروع می کرد .
🔹بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می دهم .
مادرم گفت: همین الان !
🔹مصطفی گفت: همین الان طلاقش می دهم......
♦️مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول میدهی؟
🔹مصطفی گفت قول می دهم الان طلاقش بدهم ، به یک شرط !
من خیلی ترسیدم ، داشت به طلاق می کشید . مادرم حالش بد بود . مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می دهم . من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید .
مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می خواهم .
🔸گفتم: باشه مامان ! فردا می روم طلاق می گیرم . آن شب با مصطفی نرفتم . مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود . مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم.
بابا به من گفت" ما طلاق گیری نداریم . در عین حال خودتان می خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که...
🔸گفتم: بله ! من همه این شرط را پذیرفتهام .
بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید .
#شهادت
#شهدا
#دهه_فجر
#انقلاب
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
. #داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_یازدهم 🙎♀مادر همانطور دست و پایش میلرزید و ش
. #داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_دوازدهم
🔰چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه میرفت نگاه کرد . فکر کرد مصطفای ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می آورد . بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است .
🗣صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی آیم . سعی کن محبت مادر را جلب کنی ، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب میآیم دنبالتان .
آن شب حال مادر خیلی بد شد . ناراحتم ، مصطفی که آمد دنبالم ،
🔸مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمی توانم ولش کنم.
مصطفی آمد بالای سر مامان ، دید چه قدر درد می کشد، اشک هایش سرازیر شد . دست مامانم را می بوسید و میگفت: دردتان را به من بگویید.
دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقت ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود.
🔹مصطفی گفت: من می برمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد . من هم راه افتادم رفتیم بیروت . مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که: شما باید بالای سر مادرتان بمانید ، ولش نکنید حتی شب ها. مامان هر وقت بیدار می شد و می دید مصطفی آن جا است میگفت: تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشتی ؟ ببرش ! من مراقب خودم هستم .
🔹مصطفی میگفت: نه ، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم . و دست مادرم می بوسید و اشک می ریخت، مصطفی خیلی اشک می ریخت . مادرم تعجب کرد . شرمنده شده بود از این همه محبت .
مامان که خوب شد و آمدیم خانه ، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم . یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم ، قبل از آن که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید ، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد .
🔸من گفتم: برای چه مصطفی؟
🔹گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.
ادامه دارد...
#به_وقت_رمان
#شهادت
#شهدا
#دهه_فجر
#انقلاب
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
. #داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_دوازدهم 🔰چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگ
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_سیزدهم
🔸گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب ، این که من خدمت کردم مادر من بود ، مادر شما نبود ، که این همه کارها میکنید.
🔹گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد . من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید...
گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما کردند اینها را دارید می گویید؟
گفت: آن ها که کردند حق داشتند ، چون شما را دوست دارند ، من را نمی شناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری می خواهند دخترشان را حفظ کنند. هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم . بعد از این جریان مادرم منقلب شد .
مادرم میگفت : من اشتباه کردم این حرف را زدم . دیگر حرفم را پس گرفتم . باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد. چرا این قدر نازش می کنی .
مصطفی چیزی نگفت ، خندید . غاده به مادرش نگاه کرد.فکر کرد: حالا برای مصطفی بیشتر از من دل میسوزاند! و دلش از این فکر غنج رفت. روزی که مصطفی به خواستگاریش آمد مامان به او گفت: شما می دانید که این دختر که می خواهید با او ازدواج کنید چه طور دختری است ؟ او ، صبح ها که از خواب بلند می شود وقتی رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند، لیوان شیرش را جلوی در اتاق آورده اند و قهوه آماده کرده اند . شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید ، نمی توانید برایش مستخدم بیاورید این طور که در این خانه اش هست .
#شعبان
#دهه_فجر
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#سیدعلی_زنجانی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
#نیایشصبحگاهی
ﺧﺪﺍﯾﺎ !!!
ﻣﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻢ ، ﺁﯾﻨﺪﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ .
ﻭﻟﯽ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﻡ ؛ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ
ﻭ ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ
ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ !!!
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ،
ﻋﺸﻖ ﺣﻘﯿﻘﯽ ،،،
ﺳﻼﻣﺘﯽ ،،،
ﺁﺭﺍﻣﺶ ،،،
ﻭ ﻧﯿﮑﺒﺨﺘﯽ ،،،
ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ .
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻫﺮ ﺁنچه ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍ
ﻟﺒﺮﯾﺰ ﮐﻦ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﻟﺒﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﻞ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﮑﻮﻓﺎ ﮐﻦ .
ﺁﻣﯿﻦ ﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﺗﺮﯾﻦ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻥ...🤲❤️
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چِقَـدرنَبودَنَت،حالِجَهـانرا پَریشانکَردِهاَست! مـولاۍِمَـن،بیا!(:💔' - #اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج -
💠امیرالمؤمنین (علیه السلام):
📜اَهْلُ الدُّنْیا کَرَکْب یُسارُ بِهِمْ وَ هُمْ نِیامٌ.
اهل دنیا،چون کاروانى هستندکه آنان را مىبرند،درحالىکه در خواب هستند.
📚{نهج البلاغه،حکمت ۶۴}
#حدیث_روزانهـ