eitaa logo
شهدایی🥹🥹
736 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
8 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
+ معناے‌۷سال‌رو‌ڪے‌خوب‌ميفهمہ?¡ - دانشجوهاے‌پزشکی + معناے۴سال‌رو‌ڪے‌خوب‌ميفهمہ?¡ - بچه‌هاے‌ڪارشناسے + معناے۲سال‌رو‌ڪے‌خوب‌ميفهمہ?¡ - سربازا + معناے۱سال‌رو‌ڪے‌خوب‌ميفهمہ?¡ - پشت‌ڪنڪوریا + معناے‌۹ماھ‌رو‌ڪے‌خوب‌ميفهمہ?¡ - مادرے‌ڪہ‌چشم‌بہ‌راھ‌ تولد‌نوزادشہ + معناے۱ماھ‌رو‌ڪے‌خوب‌ميفهمہ?¡ - روزھ‌داراے‌ماھ‌مبارڪ‌ + معناے۱روز‌رو‌ڪے‌خوب‌ميفهمہ?¡ - ڪارگراےِ‌روز‌مزد + معناے‌۱دقیقہ‌رو‌ڪے‌خوب‌ميفهمہ?¡ - اونايے‌ڪہ‌از‌پرواز‌جا‌موندند + معناے‌۱ثانیہ‌رو‌ڪے‌خوب‌ميفهمہ?¡ - اونايے‌ڪہ‌در‌تصادف‌ ، جون‌سالم‌بہ‌در‌بردند + معناے‌۱دهم‌ثانیہ‌رو‌ڪے‌خوب‌ميفهمہ?¡ - مقام‌دوم‌‌المپيک + معناے‌۱لحظہ‌رو‌ڪے‌خوب‌ميفهمہ?¡ - ڪسے‌ڪہ‌دستش‌از‌دنیا‌ڪوتاهہ اما‌معناے۱۱‌۸‌۳سال‌تنھایے‌را‌فقط‌اون‌آقایے ‌میدونن‌ڪہ‌منتظرن‌تا‌شیعیان براے‌آمدنش‌خود‌را‌آمادھ‌ڪنند‌ و‌بدانند‌ڪہ‌گناهانشان‌ ، ظهوررا‌بہ‌تأخیر‌مے‌اندازد💔 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
در شب شهادت لباس سیاه بر تن کرد و شال سبز برکمر بست و خود را معطر ساخته بود بسیار خوشحال بود و می‌گفت امشب شب من است. مادر شهید " سیدعلی دوامی " راز 21 را این چنین تعریف کرد: در سن 15 سالگی ازدواج کردم 21 ساله بودم که در 21 رمضان، علی به دنیا آمد و در 18 اردیبهشت ماه سال 67 مصادف با 21 و در حالی که علی تنها 21 سال از عمرش می‌گذشت در خاک مقدس به درجه شهات نائل گشت تا "سردار راز 21" لقب بگیرد..🥲❤️‍🩹!
مُهِم‌اینِه‌خُدا‌فَراموشِت‌نَکُنِه‌ بَقیهِ‌کِه‌میان‌و‌میرَن📿🌿️
شهدایی🥹🥹
#داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_هفدهم 💯آقای صدر به من می گفت: می دانی مصطفی برای
💟من آن وقت نمی فهمیدم ، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود . مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می گفتند: ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم . ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات . برای ما جز مرگ چیزی نیست . شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ 🔹مصطفی می گفت: من به کسی نمی گویم این جا بماند . هر کسی می خواهد ، برود خودش را نجات بدهد . من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام . تا بتوانم ، می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم ، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند . آنقدر این حرفها را با طمأنینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد . ☑️مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود . به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می کند . غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا ، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می کرد ، خیلی منظره زیبایی بود . دیدم مصطفی به این منظره نگاه می کرد و گریه می کرد خیلی گریه می کرد ، نه فقط اشک ، صدای آهسته گریه اش را هم می شنیدم . من فکر کردم او بعد از اینکه با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعا میدید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه میکند. 🔸گفتم: مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیباست! ادامه دارد.... ‎‎‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
#داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_هجدهم 💟من آن وقت نمی فهمیدم ، اما به تدریج اتفاقا
🔰 در طول این مدت ، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم ، اما مدام نگران بودم که چه می شود ، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می کند؟ ☄تا اینکه جنگ کردستان شروع شد . آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست . برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است . آن شب تلویزیون که تماشا می کردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می آمد . فارسی بلد نبودم . فقط چند کلمه و متوجه نمی شدم ، دیگران هم نمی گفتند . خیلی ناراحت شدم ، احساس می کردم مسئله ای هست ولی کسانی که دورم بودند می‌گفتند: چیزی نیست ، مصطفی بر می گردد . هیچ کس به حرف من گوش نمی کرد. مثل دیوانه‌ها بودم و دلم پر از آشوب بود . ⚡️روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان . آنجا فهمیدم خبری است ، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند . پاوه محاصره بود . به مهندس بازرگان گفتم: من میخواهم بروم پیش مصطفی . به دیگران هر چه می گویم گوش نمی دهند . نمی گذارند من بروم. 💟فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند گفت: مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبالتان . گفته غاده بیاید . غاده گل از گلش شکفت . از اول می دانست که محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید ، حتی اگر جنگ باشد . مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که "محسن الهی" را دنبال او فرستاده ، محسن را از لبنان از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید ، می شناخت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
. #داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_بیست_یکم البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مر
🔰به هرحال ، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم . البته به سردشت که رفتیم ، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم . نمی توانستم بیکار بمانم . در کردستان سختی ها زیاد بود. همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران . در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید . منافقین خیلی حمله می کردند به او . عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می کرد ، خیلی عکس وحشتناکی بود . ✅ من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار می کرد ، چقدر خسته می شد ، گرسنگی می کشید ، اما روزنامه ها اینطور جنجال به پا کرده بودند. در ذهن من هیچ کس درک نمی کرد مصطفی چه کارهایی انجام میدهد . از آن روز از سیاست متنفر شدم . به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم . بیا برگردیم لبنان . ولی مصطفی ماند. به من می‌گفت: فکر نکن من آمده ام و پست گرفته ام ، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی کنی ، جنگ هم هست . ✨بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم . همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می دادم می گفت . سفارش یک یک بچه های مدرسه را می کرد و می خواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم . برایشان نامه می نوشت . می‌گفت: بهشان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم . مدام می گفت: اصدقائنا ، دوستانم ، نمی خواهم دوستانم فکر کنند آمده ام ایران ، وزیر شده ام ، آن ها را فراموش کرده ام . ⚡️یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم . جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم . امید برایم بود که کردستان الحمدلله تمام شد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
سه شنبه ها متوسل به شهید شوید 💢شهیدی که بعد از شهادتش کارنامه امتحانی دخترش را امضاء کرد وقتی به شهادت رسید دختر هفت ساله ­ای داشت. روزی معلّم دختر، کارنامه­ ی دانش آموزان را به دستشان داد و به آن ها تأکید کرد که پدرتان حتماً باید پای کارنامه را امضاء کند و اگر فردا با کارنامه­ ی بدون امضاء به مدرسه بیایید خودتان می­دانید. دختر کوچک با دلی شکسته به خانه رفت و مستقیم به اطاقی که عکس پدر در آن بود رفت و با چشم گریان از پدر می­ خواست تا کارنامه­ اش را امضاء کند. صبح که از خواب بیدار شد دید پای کارنامه­ اش با رنگ قرمز امضاء شده است. آیت الله خزئلی فرمودند: «این امضا را با ۶۰ امضای شهید تطبیق دادیم و دیدیم امضای خودش است».  این کارنامه اکنون در موزه­ ی شهدا نگهداری می ­شود. برای حاجت متوسل شوید به شهید به شهید برای روزهای سه شنبه این عمل را انجام دهید... سه، سه شنبه سوره ی هدیه به شهید شود از ┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پشت‌ڪࢪدم‌به‌گناه،پاڪ‌شوم‌دࢪ همه‌تࢪڪم‌بڪنندعیب‌نداࢪد،توبمان‌حسینم..🥲♥️