فکرشو بکن تو محشر
ببینی حضرت فاطمـه
دارن شفاعت میکنن!
بری سمتشون
بگی منممم چادرییی بودم!!!
حضرت بگن:
'تو حرمت چادر رو نگه نداشتی'
اونجاست که عالم و آدم روی
سرت خراب میشه💔 ..
خرابش نکن خواهر من!
این کار نیکِت رو با آرایش و
برخی تیپ هاخراب نکن
- چادر حضرت زهرا حرمت داره🌱♥️
#شهدا
#چادر
شهدایی🥺🥲
https://eitaa.com/dfhjvccdddf
•آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر
•دلی میخواد به وسعت خود آسمون🌦
• مردان آسمونی بال پرواز نداشتن
• تنها به ندای دلشون لبیک گفتند☺️
#داداش_بابک 🤍
May 11
دخترش زار زار گریہ مۍکرد…
ازش پرسیدن:
چۍمۍخواۍ؟!
گفت:
مۍخوام صورت پدرمو بوس کنم!
جیغ و دادِش، دل همہ را کباب ڪرده بود.
یکۍ رفت و بہ سرباز روۍ سر تابوت گفت: خب بذارید صورت پدرش رو ببینہ،دخترشہ!چۍ میشہ مگہ؟
سرباز اشکش جارۍ شد: آخ کہ من براش بمیرم،پدرش سر نداره💔:)!
#شھید_جوادالله_کرمۍ
🍃🌹🔹
شهدایی🥲🥺
https://eitaa.com/dfhjvccdddf
بعضی ها مثل گل اند ...🌷
کنارشان که مینشینی، حتی اگر حرف نزنند
یا نــــــگاهشان نکنی، در قـــلبت مینشینند و
نا خود آگاه لبخند بر لبت میآید🙂
وقتی از کنــــارشان مـــــیروی، تو هم
بوے خوب آن ها را می دهی ...🍃
+مثل شهدا((:
#شهیدمحمد بلباسی ♥️
شهدایی🥲🥺
https://eitaa.com/dfhjvccdddf
*🔰وجدان ِخود را قاضی کنید،*
*ببینید آن وظیفهای*
*که بر عـُهدهی شما بوده ؛*
*انجام دادهاید یا نه..🌱*
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#وعده_صادق
#ماه_رجب
#شهادت
#فوری_سراسری
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄
▫️ #شهیدان_بی_باک
.
💢دوتا داداش بودند تو لشکر ویژه ۲۵ کربلا
اهل قائم شهر ، محمدرضا و سعید ، محمدرضا ۱۶ سالگی تو منطقه شوش سال ۱۳۶۱ و سعید چهار سال بعد ( دی ماه ۱۳۶۵) در سن هجده سالگی تو شلمچه بشهادت رسید.امروز هم سالگرد آقا سعیدشونه ...
.
▪️یادمه چند سال پیش رفته بودم پیش مادر شهیدان بی باک ؛ میگفت هر دو پسرم و خودم گذاشتم تو قبر ...فدای صبر مادران شهدا ...😔
#وعده_صادق
#ماه_رجب
#شهادت
#فوری_سراسری
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_پنجاه_یکم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا تو شش ماه من از گذشتم به حاج رضا گفتم گاهی
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_پنجاه_دوم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خون حاجی اینا یکی، دوساعتی طول کشید
مامان بابای رضا خیلی مهربون بودن
انگار خونه ای خودم راحت بودم 🙈🙈🙈
مامان و باباش بعداز یه ساعت رفتن تو حیاط کباب بزنن
رضا داشت انگور میخورد
یهو بهش گفتم بامن ازدواج میکنی؟
انگور پرید گلوش
رفتم براش آب آوردم
گونه هاش مثل دخترا قرمز شده بود خخخخخ
سرش انداخت پایین
هیچ حرفی نمیزد
گفتم چیه من دوست دارم همسرم جانباز باشه
خب ازت خوشم اومده 😁😁😁
هیچی نگفت
تا عصر اصلا بهم نگاه نمیکرد،و سرش پایین بود
آره من چندماه بود عاشق رضا بودم
فرداش رضا زنگ زد خونمون بابام که حرفاش شنید داد و فریاد راه انداخت
بهم گفت ازخونه برو
از ارث محرومم کرد
#ادامه_دارد
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄