eitaa logo
شهدایی🥹🥹
739 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
15 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت اول...シ︎ اذری زبان است و فارسی حرف ز
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت دوم...シ︎ گاهی وقت ها آن قدر برای کاری هیجان دارم که همان هیجان ذمیشود اضطراب، و مجبورم میکند بر خلاف میلم بخواهم دیر تر برسم سر وقت آن کار؛ یا آرزو کنم زمان پا شل کند تا شاید آرام شوم. حالا من دقیقا توی همان گاهی وقت ها هستم. برای آرام شدنم، حواسم راهی پرت این ور و ان ور میکنم؛ می اندازمش زیر ماشین های توی جاده ؛ روی گاری آلبالو اخته فروش کنار خیابان ؛ پیش پای عابر های منتظر عبور؛ وسط نثش و نگار تابلویی که واضح و روشن میگوید(به شهر رشت خوش آمدید)؛ این یعنی رسیده ام به شهر و دیار شهید مدافع حرم بابک نوری آسمان یک دست ابی ست. از ابر های سفید خبری نیس. شهریور هنوز گرمای مرداد را بنه خود دارد. یکبار دیگر حرف هایم را مرور میکنم؛ از طرز سلام علیک کردن تا خداحافظی. انگار همین امروز صبح از جنگل وارد شهر شده ام و سال های سال بوده که با کسی معاشرت نداشته ام. تا این حد ارتباط بر قرار کردن برایم سخت است، و کلمه عا از ذهنم فراری شده اند!! راننده میگوید........ https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت دوم...シ︎ گاهی وقت ها آن قدر برای کار
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت سوم...シ︎ راننده میگوید: میدون فرزانه پیاده میشید خانم؟! پیاده می شوم؛ می پرسم که «تا میدان امام حسین میشود پیاده رفت؟!» پیر مرد دست لرزانش را تا کنار گوشش میبرد و میگوید: اووووو. دختر جان میدونی چقدر راهه؟! پیرمرد سعی میکند صاف بایستد اما شانه خمیدگی خو کرده اند. با دستان لرزانش تو هوا کروکی میگشد. کف سرش را محکم میخاراند و میگوید: ماشین بیشنش¹، زای پیاده نوشو¹. باید بروم ان سمت میدان سوار ماشین شوم. اما تاکسی جلوی پایم ترمز میکند. و رانندن میگوید: میدان امام حسین؟! امروز همه دست به دست هک دادن اند تا من زودتر به مقصد برسم.... حالا همین چند دقیقه رفتن به آن طرف خیابان از دستم رفته! زیر لب ملتمسانه از خدا کمک میخواهم.. وقتی اقا مرتضی سرهنگی از پدر شهید حرف میزد معلوم بود که پدر شهید چقدر سخت گیر است؛ اینکه خیلی ها پیشنهاد نوشتن زندگی نامه پسرش را داده اند و قبول نکرده. این که برایش مهم است قلمی که قرار است از بابک بنویسد در دستان چه کسی است...... https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت سوم...シ︎ راننده میگوید: میدون فرزانه
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهارم...シ︎ به دستانم نگاه میکنم؛ به تک تک انگشتانم. انگار منتظرم یکی گردن خم کند و بگوید که من توانایی نوشتن این کتاب را دارم.. بین عقل و قلبم درگیری است؛ این که از پس این کار بر می آیم یا نه. دوست دارم توی ایستگاه اتوبوسی بنشینم و به ادم ها نگاه کنم. توی پچ پچ شان گم شوم؛ گم شوم توی قیمت پیاز و گوشت تا این هیجان اضطراب کننده هم گم شود؛ اما ممکن نیست!!. به وقت قرار مان با پدر شهید نوری سه دقیقه مانده... جلوی در ورودی شرکت می ایستم. گوشی ام را خاموش میکنم و می روم توی اداره. از نگهبانی نشانی اتاق آقای نوری را میپرسم. و او. میپرسد: نوری کوچیک یا نوری بزرگ؟! چشم میچرخانم توی اتاقک شیشه ای به بابک نوری که تکیه داده به دیوار‌ و زل زده به روبرو نگاه میکنم. میگویم:نمیدونم. همون که پسرش شهید شده. و انگشت اشاره ام می رود به سمت پوستر چسبیده به شیشه که عکس شهید نوری روی ان هست او میگوید: اهان! نوری بزرگه رادرس را میدهد و من رد میشوم از میان اتاق ها تا برسم به دومین در کوچک سمت چپی و پله هایش. پله ها را بالا میروم.‌.....‌‌ https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهارم...シ︎ به دستانم نگاه میکنم؛ به
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت پنجم...シ︎ پله هایش را بالا میروم و خودم را به پسر حوانی چه میگوید منشی دفتر است معرفی میکنم. او میگوید:حاجی مهمون دارن بفرماید بنشینید تا بهشون خبر بدم. روبروی اتاق رئیس مینشینم. گوشه شالم تو پیچش دستانم چروک شده و به نم نشسته. موزاییک ها را میشمارم . به صدای تند تایپ کردن خانم کناری گوش میکنم. حالا میدانم از جایی که نشسته ام ۱۲ موزاییک تا اتاق رییس فاصله است و سی و سه موزاییک تا میز منشی. صدایی میگوید: بفرماید خانم رهبر ........... مرد پشت میز بلند میشود. قد متوسطی دارد و لبخندی که اندازه ی هوش برخ‌رد بودنش گرم است. جوری سلام احوال پرسی میکند انگار سال هاست مرا می شناسد. صورت گرد اش در انبوهی از ریش های سفید و مرتب، مهربان تر جلوه میکند. امنیت و آرامشی که در نگاهش است، اضطرابم را به کترین حدش میرساند. صندلی تعارف میکند. مینشینم و چشم میگردانم به دور و بر اتاق. تازه متوجه حضور دو دختری میشوم که آن طرف اتاق نشسته اند....... https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
خب اینم ۵قسمت‌ زندگینامه من. تقدیم نگاه شما باماهمراه باشید...ادامه داره....☺️ https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
’«تــولـدتـون مــباࢪڪ حـٰاج مہدۍ❤️🧷»‘
12.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یـٰا ر‌نیستیم‌ اَمـٰا . . می شَـود‌ بِہ‌‌ بَهـٰای خوب‌ ڪَردَن‌ِ حـٰاݪ‌ِ دِلمان بیـٰایۍ؟!🌱 (عج) https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
•~﷽‌~• ما ندانیــــم‌ که‌ آن‌ عـــهدی‌ کـه‌ بســـــتی‌ چـــــه‌ بـــود ‌‌... ماندی‌ آنقــدر بر آن‌ عــــهد که‌ شهیدی‌ حالا ..🕊!" 🌺 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
•~﷽‌~• ما ندانیــــم‌ که‌ آن‌ عـــهدی‌ کـه‌ بســـــتی‌ چـــــه‌ بـــود ‌‌... ماندی‌ آنقــدر بر آن‌
~🌹~ نوجوانی و ورود به دنیای جهاد با گذر زمان، نوید بزرگ‌تر شد و این عشق به امام حســــین (ع) در دل او بیشــــــتر و بیشتــــر شــد ❤️ او در نوجـــــوانی‌اش، در مراسم‌های عزاداری و هیـئت‌های مختلف شرکـت می‌کرد و همیشه سعی داشــت تا با برپایی مراسم، دیگران را نیز با عاشـــورا و قیام امام حسین (ع) آشـــنا کند.🏴 او در دلــــش آرزو داشــــــت کـه روزی مانــــــند اربابش، امام حســــــین (ع)، در راه خـدا و دماغ از حریم اهل‌بیت (ع) جان بدهد✨ این آرزو هر روز در دل او بزرگ‌تر می‌شد و او تصــــمیم گــــــرفت که به دنیای جــــهاد و مقاومت وارد شود.✌️🕊 🌷 • https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلا میبینی گریه هامو؟!🥺♥️ اربعین کربلای حسین🥹🥹🕌 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a