eitaa logo
شهدایی🥹🥹
739 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
15 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت32 دایی را صدا میزنم و صدایش از حیاط به گوش می رسد. چادر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت33 در حالی که به در تکیه داده ام، صبر می کنم آثار ترس از چهره ام محو شود. دایی که صدای در را می شنود، پرده را کنار می زند. با نگرانی می پرسد: _طوریت شده؟ قلبم تیر می کشید و خودم را مچاله می کنم. سفره ی نان از دستم رها می شود و خودم را بدحال، روی زمین می بینم. دایی نگران است و مثل مرغ سرکنده ای کاسه ی چه کنم در دست گرفته است! به زور لبخندی میزنم و می گویم: _خوب میشم! وقتی خیلی استرس دارم قلبم تیر میکشه. دایی می گوید: _چیکار کنم؟ پاشو بریم دکتر. _خو...بم. آسپرین از کیفم دربیارین. دایی سریع به اتاق می رود بعد لیوانی را آب می کند و برایم می آورد. سریع قرص را قورت می دهم و کم کم حالم بهتر می شود. از جا بلند می شوم و به دایی اشاره میکنم تا نان ها را ببرد. دنبال دایی وارد آشپزخانه می شوم. در حالی هنوز ضربان قلبم آرام نگرفته است. برایم چای می ریزد و صبحانه آماده می کند. چای را کم کم می خورم و بعد از نیم ساعت حالم به وضعیت عادی می رسد. _چیشد ریحانه؟ حالت خوبه؟ میخوای دانشگاه نری؟ سری تکان می دهم و می گویم: _نگران نباشین، حالم خوبه. نه باید برم دانشگاه. کار ضروری دارم! _خب خودم میرسونمت. کمی بینمان سکوت می شود و دایی این سکوت را می شکند. _میتونی بگی چه اتفاقی افتاده؟ فکرش هم مرا آزار می داد و ترس را روانه جانم می کرد؛ اما حال دایی هم از من بهتر نبود. بیچاره خیلی نگرانم بود. _یه نفر داشت تعقیبم می کرد! _کی بود؟ _نمیدونم... یعنی نمیشناختمش! _پس واجب شد خودم هرجا بری بیام. صبحانه را میخورم و دایی سفره را جمع می کند. حاضر می شوم و کیفم را برمی دارم. دایی دم در منتظرم است و مرا با تاکسی به دانشگاه می رساند. در حالی مشوش است از من می‌پرسد: _کی بیام دنبالت؟ _زحمت نمیدم دایی. با ژاله میام‌‌. _نه زحمت نیست! خیال خودمم راحت تره! _دو ظهر. باشه ای می گوید و تاکسی حرکت می کند. دور و اطرافم را نگاه می کنم اما کس مشکوکی را نمی بینم. ژاله را در حیاط می بینم و باهم به کلاس می رویم. کلاس بعدی با آقای فرحزاد بود. وقتی از کنار پذیرش دانشگاه رد می شوم، خانم صدایم می زند و می گوید: _خانم حسینی؟بله خودم هستم. موهایش را در هوا تکان می دهد و دستی بهشان می کشد. با ناز و عشوه می گوید: _دکتر فرحزاد گفتن سرکلاساشون حاضر نشید. یعنی آن روز، روز بدشانسی ام بود! آن از اول صبح! اینم هم از فرحزاد! ژاله دستانم را می گیرد. سرم را پایین می اندازم و می گویم: _باشه! کمی که دور می شویم، ژاله می گوید: _گفتم باهاش بحث نکن! این مرده عقده ایه! جوابی نمی دهم و باز می گوید: _ولش کن! فقط میخواد ازت زهره چشم بگیره. دوباره میزاره بیای کلاسش. هر چه می گذشت بیشتر به حرف آقاجان می رسیدم. از دانشگاه دلسرد شده بودم. _مهم نیست! خودمم حوصله حرفاشو نداشتم. ترجیح میدم از کلاسش برم بیرون تا خفه خون بگیرم! ژاله به صندلی اشاره می کند و می گوید: _نگران نباش، هرچی بگه برات مینویسم‌. لبخندی میزنم و به آرامی میگویم: _شرمندتم! خیلی ممنون. _خواهش میکنم. دوستی و رفاقت واسه همین روزاس. به ساعتم نگاه می کنم و می گویم: _ژاله برو! دیر شد. ژاله سریع بلند می شود و فعلا می گوید. با نگاهم بدرقه اش میکنم. نمیدانم چرا فکر خانم غلامی به سرم می زند. یاد زینب می افتم و از تلفن عمومی در دانشگاه با او تماس میگیرم. خودش تلفن را برمیدارد و می گوید:_سلام. _سلام زینب! خوبی؟ _عه تویی؟ قربونت برم. خدروشکر تو چطوری؟ به اطرافم نگاه میکنم و می گویم: _خوبم، خداروشکر.... چیشد؟تونستی از خانم غلامی خبر بگیری؟ کمی مکث می کند دو می گوید: _اممم.... آره!_خب؟ _رفتم آدرسی که گفتی اما نبودن. از همسایه طبقه بالایی شون پرسیدم، بعدش فهمیدم داداششه.گفت رفتن تهران. و این سومین خبر بد در روز برایم بود. _چه بد. زینب آهی می کشد و می گوید: _آره دیگه.... وقتی میبیند حرفی نمیزنم، صدایم می کند. _بله!با اینکه اونجا نبودن.... اما _اما چی؟ بگو دیگه! _اما تونستم آدرس خونه شو توی تهران بگیرم. بعد هم میزند زیر خنده! نمیدانم عصبی باشم یا خوشحال! ترجیح می دهم خوشحال باشم و میخندم. بی صبرانه آدرس را می گیرم و باری دیگر عروس شدنش را تبریک می گویم. بعد هم تماس را قطع می کنم. روی نیمکت می نشینم و به تکه کاغذی که خوش بودنم را قلقلک می دهد؛ خیره می شوم. آنقدر غرق کاغذ هستم که نمی فهمم کسی کنارم نشسته! صدای مردانه ای میگوید: _خانم؟ خانم؟ سرم را بالا می آورم. دفعه اول چیزی نمیفهمم ولی دفعه دوم با دیدن یک مرد آن هم در چند سانتی متری خودم، چشمانم تا آخرین حد باز می شود و از جا می پرم! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت33 در حالی که به در تکیه داده ام، صبر می کنم آثار ترس از چ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت34 خوب که نگاهش میکنم متوجه میشوم او همان پسر مشکوک است! آنقدر عصبی می شوم که لرز به سراغم می آید. با لحن کاملا جدی می گویم: _شما چرا کنارم نشستین؟ پسر سرش را پایین می اندازد بعد هم به نقطه ای خیره می شود. بعد سرش را بالا می آورد و در چشمانم نگاه می کند. رنگ چشمانش از جنس حیاست اما حرفی میزند که رنگ چشمانش را برایم بی اهمیت می سازد. _مگه مشکلی داره؟بله! بعد هم بدون حرف دیگری راهم را در پیش میگیرم. مثل جن زده ها جلویم سبز می شود و میگوید: _باید باهاتون حرف بزنم. باز هم نگاهش به نقطه ای می رود. به عقب برمیگردم اما چیزی نمی بینم. به حرفش اهمیت نمیدهم و به سمت در خروجی دانشگاه می روم. صدای دویدن از پشت سرم می آید. همانطور که پشت سرم می آید؛ می گوید: _میخوام باهاتون حرف بزنم. _من حرفی باهاتون ندارم! _درمورد امانتیم میخوام باهاتون حرف بزنم. مطمئن هستم به دنبال بهانه ای است تا توجه ام را جلب کند. سر سوزنی توجه نمی کنم و راه خودم را می روم‌. دیگر صدایی را نمی شنوم انگار ایستاده است. چیزی میگوید که باعث می شود میخکوب شوم! _درمورد کتابه! همون که دیروز بهتون دادم. به طرفش برمیگردم و می گویم: _کدوم کتاب؟ _همون که جای بازار بهتون دادمش! فقط نگاهش می کنم . به پته پته می افتم و می گویم: _خب بگید! به حرف می آید و می گوید: _اینجا نمیشه، اگه میشه دنبالم بیاین تا یه جای بهتر صحبت کنیم. آن کتاب آنقدر ذهنم را مشغول کرده که دنبالش میروم. چند خیابانی میرویم تا داخل پارک می شود. ساندویچ و نوشابه ای میخرد و دستش را دراز می کند تا من بگیرم. غضب آلود نگاهش میکنم و می گویم: _این کارا چیه؟ گفتین میخواین حرف بزنین! اطرافش را نگاه می کند و می گوید: _باید طبیعی به نظر بیایم. لطفا بگیرید! باز هم به حرفش می کنم و از دستش ساندویچ میگیرم. کنارم می گذارم و می گویم: _خب حرفتونو بگین! چرا اون کتابو توی کیفم گذاشتین؟ من اهل این چیزا نیستم. بعد از این که لقمه در دهانش را قورت می دهد می گوید: _اون کتابو من گذاشتم تو کیفتون. _حدس زدنش کار سختی نبود. چرا؟ _چون شما لیاقتش رو دارید! همه مون نیازمند تغییر هستیم. ما برای تغییر می جنگیم و برای آینده! _من عقایدتونو قبول ندارم! _درمورد امپریالیسم۱ که هم عقیده هستیم. _بله ولی من با شیوه اسلام می جنگم. نگاه تیزی به من می اندازد و می گوید: _مگه ما طور دیگه ای میجنگیم؟ _شما عقایدتون با اسلام مغایرت داره. شما با امپریالیسم غرب میجنگید در حالی که شوروی رو قبول دارین. _ما هرکسی که بنای امپریالیسم داشته باشه، باهاش میجنگیم. اون کتابو خوندین؟ پوزخندی تحویلش می دهم و می گویم: _شما خیلی سطحی درمورد من میدونین. من اون کتابو نخونده کنارش گذاشتم. من با عقاید چپی مخالفم! بلند می شوم که می گوید: _باشه! پس اون کتابو بهم پس بدین! _اگه ندم چی میشه؟ نفسش را بیرون می دهد و می گوید: _هیچی! مجبورم بیشتر زیارتتون کنم _فردا براتون میارم. _کجا؟ _دانشگاه دیگه! _نه بیاین همین جا! _اسم پارک چیه؟ _باغ ایرانی. باشه ای می گویم و دور می شوم. ترجیح می دهم از این موضوع فعلا به دایی چیزی نگویم. دایی دنبالم می آید و به خانه می رویم. دایی غذای حاضری می خَرَد و در سکوت باهم می خوریم. خانه کمی سرد است و دایی از بشکه نفت میکشد و توی بخاری می ریزد. دلم برای آقاجان تنگ شده است برای مادر... برای محمد و لیلا... کاش اینجا بود، از دانشگاه می گفتم از پسر مشکوک و... صبح وقتی بیدار می شوم، لحاف ها را کنار می زنم و کتاب را از میان شان در می آورم. تعداد کلاس های امروزمان کم است خداراشکر امروز از حجتی و فرحزاد خبری نیست. ژاله نکات را برایم نوشته است و چند روزی می شود که شهناز را نمی بینم. بعد از کلاس آقای حشمتی که مردی خوشرو و مهربان است باید از ژاله جدا شوم. ژاله کنارم می نشیند و می گوید: _امروز میای ناهارو باهم بخوریم؟ دلم نمیخواهد دل ژاله را بشکنم اما از طرفی باید این کتاب را به دست آن مرد برسانم تا از شَرَش رها شوم. دست ژاله را می گیرم و می گویم: _ببخشید ژاله! من کار ضروری دارم. میشه برای یه وقت دیگه؟ با بی میلی نگاهم می کند و می گوید: _باشه. سریع از دانشگاه بیرون میزنم و خودم را به باغ ایرانی می رسانم. کنار حوض می نشینم که همان صدای مردانه می گوید:سلام! بلند می شوم. قیافه اش به کلی تغییر کرده! موی فرفری گذاشته بود و عینک دودی! نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و پقی زیر خنده می زنم. عینکش را برمی دارد و با جدیت می گوید: _بریم اونجا بشینیم. راستای دستش را با نگاهم می گیرم و می گویم: _باشه. ____ ۱.اصطلاح اَمپِریالیسم یا نظام سلطه یا امپراتوری‌طلبی خود از واژهٔ قدیمی‌تر امپراتوری آمده‌است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت34 خوب که نگاهش میکنم متوجه میشوم او همان پسر مشکوک است! آ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت35 روی نیمکت پارک با فاصله از او می نشینم. می خواهم کتاب را دربیاروم که می گوید: _این پاکت رو بگیرین، بزارین داخل این. پاکت را می گیرم و کتاب را داخلش می گذارم. پاکت را به دستش می دهم و می گویم: _خب خداحافظ! بلند می شوم که او هم بلند می شود. تا میخواهم قدم از قدم بر دارم، می گوید: _از من خوشتون نمیاد؟ چادرم را کمی جلوی صورتم می گیرم. خوشم نمی آید با او خلوت کنم و حرف بزنم اما او انگار دنبال صحبت کردن با من است. بی میلی را چاشنی لحنم می کنم و می گویم: _من بهتون فکر نمیکنم که ببینم خوشم میاد یا نه! دوست ندارم با نامحرم حرف بزنم. انگار برجکش می زنم، قدمی به من نزدیک تر می شود و می گوید: _بله حق دارید! ولی یه لطفی میخوام در حقم کنین. نفسم را با شدت بیرون می دهم و می گویم: _دیگه چی؟ سرش را پایین می اندازد و سنگها را به بازی می گیرد. _خواهرم حالش خوب نیست و چند روزیه نمیتونه بیاد دانشگاه، میشه جزوه تونو براش ببرم؟ _خواهرتون کیه؟ _اِم ....می شناسینش! شهناز زارعی! تعجب می کنم، آخر شهناز ذره ی سوزنی شبیه او نیست! آب دهانم را قورت می دهم و می گویم: _باشه، میدم بهتون. اونم همینجا؟ لبخندی به لبش می نشیند و می گوید: _نه توی دانشگاه میگیرم ازتون. سری تکان می دهم و به زور خداحافظی می کنم. دلم میخواهد امروز به آدرسی بروم که از زینب گرفته ام. دلم هوای خانم غلامی را کرده است. میان این شهر غریب، دیدن یک آشنا روحیه آدم را عوض می کند. جلوی ورودی پارک می ایستم و دستم را برای تاکسی بلند می کنم. پیکان نارنجی جلوی پایم ترمز می زند و سوار می شوم. پسر مشکوک دم ورودی پاک ایستاده. فرصت میکنم نگاهی به چهره اش بیازدازم. چشمان درشت و مشکی با ابروهای کشیده، دماغی متناسب با صورت مردانه اش و موهای فرفری. البته موهای خودش نیست ولی بهش می آید. تاکسی حرکت می کند و کم کم از جلوی دیدگانم محو می شود. آدرس را به راننده می گویم. کنارم زن مسنی نشسته و زنبیل حصیری در دست دارد. شیشه را پایین می کشم تا هوا عوض شود. تاکسی می ایستد و زن مسن می خواهد پیاده شود، پیاده می شود و او از ماشین خارج می شود. دوباره مینشینم و تاکسی ران گازش را می گیرد. توی فکر میروم و بخاطر آن خنده ای که جلوی پسر مشکوک بر دهانم نشست، خودم را سرزنش میکنم. یاد حرف های خانم جان می افتم. بچه که بودم در دره گز با بچه ها بازی می کردم وقتی ۸ سالم بود خانم جان روسری به من داد و گفت با پسرها بازی نکنم. بعد هم می گفت:" خنده ی دختر رو نباید کسی ببینه." حرفش به اینجا که می رسد گوشه ی لبش را پایین می آورد و می گفت:"فقط باید یکم گوشه لبش کج بشه، اینجوری!" من هم به قیافه ی خنده دارش می خندیدم‌. تاکسی می ایستد و راننده به من می گوید: _خانم رسیدیم! کرایه را می دهم و پیاده می شوم‌. محله ی قدیمی است با خانه های اجری و در میانشان کاه گِلی هم به چشم می خورد. نگاه آدرس می کنم و به دنبال پلاک ۱۸ می گردم. پیدا نمیکنم و از زنی که چادر گل گلی به سر دارد، می پرسم: _ببخشید! میدونین خونه خانم غلامی کجاست؟ زن گوشه ی چادرش را از دهانش بیرون می آورد و می گوید: _خانم معلمو میگین؟ سری تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم. زن در حالی که سعی دارد دست بچه اش را بگیرد؛ می گوید: _اون خونه اجریه هس. با دستم به خانه اشاره می کنم و می گویم: _همون دوطبقهه؟ _آره! اونه! تشکر می کنم و به سمت خانه ی دوطبقه می روم. وقتی زنگ را فشار می دهم تازه یاد دست خالی آمدنم می افتم! کاش چیزی با خودم می آوردم. در باز می شود و دختر پنج یا شش ساله ای با زبان شیرینش می گوید: _سلام. لبخندی میزنم و می گویم: _سلام. خانم غلامی هستن؟ صدایی از خانه می آید که می گوید:" کیه عطیه جان؟" دختر کوچولو که اسمش عطیه است می گوید:" با شما کار دارن." یکهو خانم غلامی با چادر رنگی دم در می آید و با دیدن من شوکه می شود‌. می خندد و مرا در آغوش می گیرد. سلام می دهم و جوابم را می دهد. _سلام عزیزم! خوش اومدی. سرم را پایین می اندازد که اشک هایم سرازیر می شود‌. _دلم براتون تنگ شده بود. دوباره مرا بغل می گیرد و می گوید: _منم همینطور. بیا تو گلم! خونه ی خودته! کفش هایم را در می آورم و می گویم: _ببخشید دست خالی اومدم. _عیبی نداره! همین که خودت اومدی مهمه. یک راهرو باریک بود که با چند پله به خانه وصل می شد. در آشپزخانه توی همین راهرو بود و اتاق نشیمن شان حالت "L" مانند داشت. گوشه ای می نشینم و به پشتی تکیه می دهم. خانم به آشپزخانه می رود و می گوید: _چه خبرا؟ کنکور دادی؟ _بله. دانشگاه فرح رشته ی جامعه شناسی میخونم. با سینی چای وارد نشیمن می شود و رو به رویم می نشیند. عطیه هم روی پایش می نشیند و خانم چای را جلویم می گذارد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت35 روی نیمکت پارک با فاصله از او می نشینم. می خواهم کتاب ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت36 به من رو می کند و می گوید: _شوهر که نکردی؟ می خندم و می گویم: _نه خداروشکر! پشت چشمی نازک می کند و می گوید: _دیگه وقتشه ها! سرم را پایین می اندازم و با شرم می گویم: _فعلا میخوام درس بخونم. با خنده می گوید: _مگه با شوهر نمیشه درس خوند؟ _چرا خب ولی راحت نیستم. خانم قندان را کنار چایم می گذارد و می گوید: _خب دیگه چخبرا؟ راضی هستی؟ _خداروشکر. والا از شما پنهون نباشه دیگه دلو دماغم به دانشگاه نمیره. تعجب می کند و می گوید: _عه چرا؟ _بنظرم استاداش خوب نیستن. با کمونیسما و لیبرالیسما نمیشه جامعه شناسی خوند. خانم سری تکان می دهد و می گوید: _والا چی بگم. دوره و زمونه ی اینا شده، ان شاالله که گورشونو گم کنن از این مملکت. _ان شالله. خانم به چایم نگاه می کند و می گوید: _چایی تو بخور سرد شد! حبه ای قند برمیدارم و با چای سر می کشم. بعد که چایش را میخورد می گوید: _ریحانه ممکنه دانشگاه رو ول کنی؟ _دو دلم، دوست ندارم با این وضعیت درس بخونم. امروز استاد منو از کلاساش محروم کرد. _آفرین! حتما جلوش درومدی کلک! باهم می خندیم و می گویم: _آره، چند باری نقد کردم ولی نتونست جواب خوبی بده‌. _کلاسای دیگه هم شرکت می کنی؟ _نه! مثلا چی؟ _کلاسای اساتید حوزوی و روحیانیون. تفسیر قرآن و نهج البلاغه و... ازین جور چیزا. _نه شرکت نکردم. خوبه؟ لبخندی می زند و درحالی که به آشپزخانه می رود؛ می گوید : _آره کلاسای پر باری هستش. تازه مسائل روز هم توش گفته میشه. بعد تن صدایش را پایین می آورد و می گوید: _مثلا سخنرانی های آیت الله خمینی رو میگن. با این حرف خانم، گوش هایم به شنیدن تشویق می‌شود. خانم غلامی با ظرفی پر از شیرینی و قوری وارد می شود. زیر لب می گویم: _زحمت نکشین! _چه زحمتی. نوش جونت! بشقاب را جلویم می گذارد و عطیه کوچولو تعارف می کند. یک دانه شیرینی را توی بشقاب می گذارم و تشکر می کنم. میخواهم از آن کلاس ها بیشتر بشنوم و می گویم: _اون کلاسا کجا برگزار میشه؟ _یکیش که مسجد سپهسالاره! _کجاست؟ _توی ناصرخسرو. اون آقایی که درس میده هم حاج آقا امامیه. خواستی بگو معرفیت کنم. فورا سر تکان می دهم و می گویم: _آره چرا که نه! _پس پنج شنبه شب بیای مسجد. _حتما! حتما! کم کم بلند می شوم و از خانم خداحافظی می کنم. عطیه را می بوسم واز خانه ی شان خارج می شوم. سریع آدرس مسجد را در دفترچه ام یادداشت می کنم. به خانه که می رسم هوا رو به تاریکی می رود. نور خورشید خودش را دارد می بازد و سیاهی همه جا را فرا می گیرد. دایی سر کتاب هایش است، تقی به در اتاقش می زنم و وارد می شوم. _سلام! دایی سرش را بلند می کند و می گوید: _سلام. کجا بودی اومدم دانشگاه ولی نبودی. _کلاسام کمتر بود گفتم یه سر به معلمم بزنم. _آها! ببخشید دایی جان این سوالو پرسیدم چون امانتی و مهمی برام گفتم. وگرنه تو هم آزادی و هم مختار منم نباید دخالت کنم. _این چه حرفیه دایی! دایی نگاهش را به کتاب و دفترش سوق می دهد. دلم میخواهد از ماجرای مسجد چیزی به او بگویم اما زبانم نمی چرخد. میروم لباس هایم را عوض کنم. از گرسنگی صدای معده ام در می آید و قار و قور های شکمم بلند می شود. سریع بساط نان و پنیری پهن می کنم و مشغول می شوم. دایی از اتاق بیرون می آید و می گوید: _چون دیر رسیدم، ناهار نداشتم دیگه... _مشکلی نیست. سکوت بین مان موج می زند. بالاخره موفق می شوم و حرفم را آغاز می کنم. _دایی! _جانِ دایی؟ _من پنجشنبه شب میخوام برم مسجد سپهسالار. _چرا اونجا؟ _پیش حاج آقا امامی. میخوام تفسیر قرآنو نهج البلاغه یاد بگیرم. در ضمن درباره مسائل روز هم صحبت میشه. _اینکه خیلی خوبه. _وای یعنی میشه برم؟ دایی می خندد و می گوید: _معلومه که میتونی! تازه خوشت اومد بیشترم برو. باورم نمی شود و با خنده می گویم: _ممنون! توی رختخواب تمام اتفاقات امروز را مثل فیلمی مرور می کنم. از پسر مشکوک تا خانم غلامی. دو روز دیگر پنجشنبه شب فرا می رسد و به آن شب هم فکر می کنم. در حالی که در افکارم غوطه ور هستم، خواب به چشمانم می نشیند و میخوابم‌. صبح با صدای ساعت کوکی بیدار می شوم و وضو می گیرم. نماز را که می خوانم صبحانه را آماده می کنم. تا چای دم می کشد، دایی نان به دست وارد خانه می شود. نان ها را با چاقو برش می زنم و اضافی ها را توی فریزر می گذارم. صبحانه را می خورم و به دانشگاه می روم. دم ورودی باز هم پسر مشکوک ایستاده، محلش نمی گذارم و به کلاس می روم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت36 به من رو می کند و می گوید: _شوهر که نکردی؟ می خندم و می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت37 استاد حجتی یک مشت چرت و پرت را به عنوان درس وارد مغز بچه ها می کند اما من حتی این گفته ها را وارد کاغذ هم نمی کنم! چند باری هم حرف هایش را نقد می کنم که او فقط با خشونت جوابم را می دهد. ژاله بعد از کلاس با من حرف می زند و میخواهد چیزی نگویم، اما من جایی بزرگ نشده ام که بی توجهی به اطرافم را به من یاد داده باشند. استاد کیومرث تمام ساعتش را به شوخی می گذراند و دو دقیقه پایانی کلاس، درسش را با سرعت میگ میگ می دهد. اذان که می دهند، وضو می گیرم. دانشگاه نمازخانه هم ندارد. دانشجویانی که اهل نماز و دین هستند در یکی از قسمت‌های ساختمانی که هنوز به بهره برداری نرسیده، موکت می‌اندازند و آنجا نماز می‌خوانند.  نماز را با ژاله می خوانم و از ساختمان نیمه کاره خارج می شویم. ژاله با آب و تاب از صحبت های پدر و پسردایی اش می گوید. انگار قضیه دارد ختم به خیر می شود. خدا را شکر می گویم و به ژاله هم می گویم از خدا تشکر کند. ناهار او را مهمان می کنم و بعد از ناهار به کلاس می رویم. ساعت سه بعد از ظهر از دانشگاه خارج می شوم. توی ایستگاه اتوبوس می ایستم. کمی بعد اتوبوس O302 می ایستد و مسافران یوروش می برند. من صبر میکنم همه سوار یا پیاده شوند و بعد من هم سوار می شوم. خودم را با نگاه به خیابان مشغول می کنم. احساس می کنم کسی کنارم نشسته است، از روی کنجکاوی سرم را برمی گردانم و با دیدن پسر مشکوک مثل اسپند روی آتش گُر می گیرم! _اینجا چیکار میکنین؟ کمی از من فاصله می گیرد و می گوید: _یواشتر لطفا! به دور و برم نگاه می کنم. چند نفری نگاهشان به ماست. سرم را پایین می اندازم و می گویم: _باز چی میخواین؟ _قرار شد جزوه بدین بهم! یادتون رفت؟ نفسم را با شدت بیرون می دهم و می گویم: _هنوز آماده نیست. _مهم نیست! تا همین جا که نوشتین بسه. سعی دارم فراری اش بدهم برای همین می گویم: _من همه ی چیزایی که استادا میگن رو نمی نویسم فقط اونایی که با مزاجم سازگاره رو یادداشت می کنم. _اتفاقا مزاج شما و شهناز مثل همه. برای همین اومدم پیش شما! _هووف! کمی بعد می گویم: _اصلا شهناز چیکارشه؟ _تب و لرز داره! نمیتونه از خونه بیرون بیاد. انگار تا جزوه نگیرد دست بردار نیست! کمی اطرافم را نگاه می کنم و می گویم: _باشه دفترو میدم بهتون ولی سریع باید بهم پس بدین. دستش را روی چشمش می گذارد و می گوید: _بله، چشم حتما! دفتر را به دستش می دهم و همزمان اتوبوس می ایستد. پسر مشکوک که هنوز اسمش را نمی دانم از من خداحافظی می کند و پیاده می شود. نفس راحتی می کشم و از پنجره بیرون را تماشا می کنم. چند قدمی که می رود، یک زن به او نزدیک می شود. چشمانم را ریز می کنم. خودش است! شهناز! دروغ گویی پسر مشکوک از من دور نمی ماند و دلم میخواهد با کیفم تا شب کتکش بزنم. با خودم می گویم:"ای کاش دفترو بهش نمی دادم!" چیزی در ذهنم به صدا در می آید و می گوید:" صد بار بهت گفتم این مشکوکه! اصلا کاراش بوداره بعد تو دفترو بهش دادی؟" آن طرف ماجرا می گوید:" ولی اون دفتر که چیز خاصی نداره! مهم نیست، به دردش نمیخوره و پس میده!" صدای ذهنم می گوید:"همین دیگه! اینکه چیزی نداره مشکوک تره!" دلشوره ای عجیب به دلم می افتد و باعث می شود ایستگاه خانه را فراموش کنم و چند خیابان را برگردم‌‌. دایی خانه نیست! میروم به اتاق و خودم را در دنیای کتاب هایم غرق می کنم. یک جرقه از ماجرای مشکوک امروز در ذهنم کلید می خورد و طعم کتاب ها را برایم زهر مار می کند! میخواهم بخوابم تا فکر و خیال به کله ام نزند اما هر چه این پهلو و آن پهلو می شوم بی فایده است! رادیوی دایی را برمیدارم و کاسکتی را داخلش می گذارم. آهنگ بی کلامی پخش می شود و مرا سوار بر قطار خاطرات می کند‌. باز هم دلتنگی را به جانم می اندازد و دلم را برای خانواده تنگ تر می کند. اذان مغرب را که می دهند بال در می آورم و میروم تا با خدا صحبت کنم. بعد از نماز هر چه حرف دارم را بر زبان می رانم و با خدا حرف میزنم. صدای باز کردن در می شود و دایی یا الله گویان وارد می شود. چندین کتاب و کاغذ برمیدارد و از من خداحافظی می کند. رفتن دایی هم مشکوک است! اصلا هر چه در اطرافم می گذرد مشکوک است! "خدایا! من تحمل این همه خیال ناجور را ندارم!" نفس عمیقی میکشم و روی سجاده خوابم می برد. صدای ساعت کوکی مثل پتکی به سرم می خورد و بیدار می شوم. نان های یخ زده را روی بخاری نفتی می گذارم و چای دم می کنم. کلاس اول با فرحزاد است و ترجیح می دهم ساعت اول به دانشگاه نروم. فکر پسر مشکوک لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رود و خودم را به بیخیالی میزنم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت37 استاد حجتی یک مشت چرت و پرت را به عنوان درس وارد مغز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت38 لباس هایم را می پوشم و چادرم را سرم می کنم. از خانه بیرون می روم و چند خیابانی را طی می کنم. رهگذرها غم زندگی شان را دارند. دختران بی حجاب کم نیستند و هر از گاهی مردان چشمشان پی آنها می رود. پسرهای علاف هم کم نیستند که سر کوچه می ایستند و تیکه بار دیگران می کنند. دانشگاه از خانه دور است، کم کم دیر می شود و مجبورم با تاکسی خودم را به دانشگاه برسانم. کرایه را می دهم و پیاده می شوم. ژاله توی محوطه دانشگاه می گردد و با دیدن من به طرفم می آید. _سلام خوبی؟ دستش را میگیرم و می گویم: _سلام خوبم تو خوبی؟ _ممنون. شیطون خوشبحالت شده فرحزاد انداختت بیرون! خنده ای بر لبانم می نشیند و همان طور که به سمت ساختمان دانشگاه می رویم، می گویم: _نه اینطور نیست! حالم خوش نبود. توی سالن باز پسر مشکوک جلویم سبز می شود. انگار می خواهد از توی کمدش چیزی بردارد اما نگاهش به من است. اندکی مثل مترسک ها خشکم می زند که ژاله می گوید: _اِ... چت شد؟ سرم را پایین می اندازم و می گویم: _هیچی بریم. آخرین صندلی می نشینیم. نگاهم را توی کلاس می چرخانم تا شاید شهناز را ببینم اما او نبود! از ژاله می پرسم: _تو شهنازو ندیدی؟ ژاله قیافه خنثی ای به خود می گیرد و می گوید: _نه فکر کنم یه هفته ای میشه که غیبت داره. چطور؟ _هیچی‌... برام سوال بود. استاد حشمتی داخل می شود و بعد از او تک تک دانشجوها با تاخیر وارد کلاس می شوند . فضای کلاسش با خنده و درس قاطی است و نمی فهمیم کی زمان تمام می شود. بعد از کلاس چند سوالی از استاد می پرسم و او با حوصله جواب میدهد. دلم میخواهد حجتی و فرحزاد را جلوی استاد حشمتی بنشانم تا بفهمند چگونه با یک دانشجو باید رفتار کرد. کم کم صدای پای آبان به گوش می رسد، دختر دوم پاییز می خواهد پا به خانه ی سال بگذارد و برگهای خشکیده را جارو کند و دنیا را آب بپاشد. موقع اذان که می شود به ساختمان نیمه کاره می روم و نماز می خوانم. در بین جمع، پسر مشکوک را میبینم. نمیدانم چرا تعجب می کنم و انتظار نماز خواندنش را نداشتم. پسر بدی به نظر نمی رسد، شاید او را هم شست و شوی مغزی دادند. هر چه هست کفش هایم را می پوشم و از پله های آجری پایین می آیم. یکهو صدایی را می شنوم که می گوید: _خانم حسینی! خانم حسینی! سرم را بر می گردانم. پسر مشکوک است! کله اش را می خاراند و پایین انداخته است. دفترم را مقابلم می گیرد و می گوید: _بفرما! زیر چشمی نگاهش می کنم. از دست او دلخورم! تصویر نماز خواندنش از پیش چشمانم کنار می رود و یاد دروغش می افتم. نمی توانم این یادآوری را فراموش کنم و می گویم: _شهناز که مریض نیست! سرش را بالا می آورد، رنگ صورتش سفید شده و با مِن و مِن کردن می گوید: _چِ...را مریضه! مردمک چشمم را دور کاسه ی چشمم می چرخانم و می گویم: _ببینید آقای... نمی دانم فامیلش چیست که می گوید: _آقامرتضی! بماند حرص میخورم که اسمش را به جای فامیلش می گوید. بعید میدانم او هم زارعی باشد و از روی اجبار آقامرتضی صدایش می زنم. _ببینید آقامرتضی، من میدونم شما یه کلکی تو کارتون هست و دروغم یاد ندارید بگین! لطفا رک و پوست کنده بگین چی شده؟ مکث طولانی می کند، انگار دارد کلمات را در ذهنش بالا و پایین می کند. بالاخره به حرف می آید و می گوید: _من دروغ نگفتم! شهناز واقعا مریضه! باور ندارین بیاین بریم ببینیم. نمی دانم چه بگویم. رفتنِ با او برایم قابل قبول نیست. دفتر را میگیرم و می گویم: _لازم نیست! لطفا دیگه مزاحمم نشید! برمی گردم که می بینم ژاله از دور دارد ما را نگاه می کند. به او که می رسم؛ پشت چشمی نازک می کند و بلافاصله می گوید: _خبریه؟ یعنی تنها سوالی که به فکرم نمی رسید بپرسد، همین بود! اصلا به قیافه من "خبریه" می خورد یا پسر مشکوک! قیافه جدی می گیرم و با قاطعیت می گویم: _نخیر! از ژاله جدا می شوم و با اتوبوس به خانه برمیگردم. سر خیابان با دیدن کیوسک هوس زنگ زدن می کنم و فوری توی صف می ایستم. مرد حراف توی کیوسک قصد بیرون آمدن ندارد. هر چه بقیه به شیشه می زنند، انگار نه انگار! خونم به جوش می آید! جلو می روم و در کیوسک را باز می کنم. هر چه عصبانیت از دست پسر مشکوک و ژاله دارم توی صدایم می ریزم و با چاشنی نفرت می گویم: _چه خبره آقا؟ ملتو معطل می کنی! مرد بیچاره چشمانش اندازه توپی باز می شود. آب دهانش را قورت می دهد و به پشت خطی اش می گوید:" عزیزم بعدا زنگ می زنم، خداحافظ." بعد هم سریع از کیوسک بیرون می آید و شروع به دویدن می کند. از کیوسک خارج می شوم. همگی اصرار دارند من تلفن کنم اما چون نوبت نبود قبول نکردم و توی صف می ایستم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت38 لباس هایم را می پوشم و چادرم را سرم می کنم. از خانه بی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت39 اخرین نفر که جلویم است تلفنش تمام می شود و نوبت من می شود. سکه را داخل تلفن می اندازم و شماره ی خانه را می گیرم. طولی نمی کشد که صدای مادر در گوشم می پیچد‌‌. بغض می‌کنم و به سختی می گویم: _سلام مامان! خوبی؟ _سلام ریحانه! خودتی؟ سری تکان می دهم و می گویم: _آره! _وای کجایی دختر! چرا زنگ نمیزنی؟ آقاجونت چندتا نامه نوشت اما جواب ندادی. از موضوع نامه ها مطلع نیستم و می گویم: _نامه؟ چیزی به دست من نرسیده که! _عه! خب بگو چیکارا می کنی؟ داییت خوبه؟ _هیچی میرم دانشگاه. دایی هم خوبه. مامان من از تلفن عمومی زنگ میزنم، مردم منتظرن. _باشه مادر. جواب نامه ها رو بدی خب؟ _چشم حتما. به همگی سلام برسون مخصوصا آقاجون. _درد و بلات بخوره تو سرم دختر، چشمت بی بلا. باشه تو هم به داییت سلام برسون. لحن مادر با بغض قاطی می شد و معلوم بود گریه می کند. نتوانستم به رویش بیارم و می گویم: _این چه حرفیه. خداحافظ . تلفن را سر جایش می گذارم. پاهایم جان ندارد که مرا به خانه برسانند. به هر سختی است خودم را به خانه می رسانم. دایی نیست و نیمرویی می پزم. امشب قرار است به مسجد سپهسالار بروم و تنها دلخوشی امروزم همین است! چون اذان را زود می دهند وقتی برای استراحت نمی ماند. فقط کمی دراز می کشم تا رفع خستگی شود. دفترچه و خودکار و چند وسیله دیگر را توی کیفم می گذارم. چادرم را سر می کنم و جلوی آیینه با آن ور می روم‌. جوری چادر را گرفته ام که هیچ چیز از روسری ام پیدا نیست. کلید را برمیدارم و از خانه بیرون می آیم. سر چهار راه تاکسی می گیرم و تا اذان را می دهند من هم به مسجد می رسم. مسجد قدیمی به نظر می رسد، داخل می شوم و به قسمت بانوان می روم‌‌. توی صفی می نشینم که کسی دستی به شانه ام می زند. با دیدن خانم غلامی، تمام سختی های امروز یادم می رود و توی بغلش می روم. کنارم می نشیند، عطیه کوچولو هم چادر سرش است و مثل ماه شده! "قد قامه الصلاه" را که می گویند بلند می شویم. نماز را به جماعت می خوانم و بعد از دو نماز قرآنم را درمی آورم و سوره ی واقعه را می خوانم. خانم غلامی کنارم می نشیند و می گوید: _من به حاج آقا گفتم موضوع شما رو. _جدی؟ _آره عزیزم. الانم پاشو بریم که منتظرن! کمی عقب تر از خانم غلامی شروع به حرکت می کنم. دور و اطراف حاج آقا را چند مرد گرفته اند. حاج آقا مردی پنجاه و خورده ای به نظر می آید با موهای سفید که لا به لای آن جوگندمی هم هست. عینک گردی به چهره دارد و خنده اش که محو نشدنی است. خانم غلامی چیزی می گوید که مردها می روند. جلو می آیم و به حاج آقا سلام می دهم. حاج آقا سرش را پایین می اندازد و می گوید: _سلام علیکم دخترم. خوش اومدین. _خیلی متشکرم. خانم غلامی می گوید: _ایشون همون دختر گلی هستن که گفتم حاج آقا. ماشالله درس خون و مودب! زیر لب "اختیار دارین" ای می گویم که حاج آقا می گوید: _بله حتما همینطوره. دخترم! ما اینجا کلاس های تفسیر داریم شما هم اگر دوست دارین شرکت کنین صبح هاست. یکهو وا می روم و با غم می گویم: _حاج آقا من صبح میرم دانشگاه. حاج آقا کمی سکوت می کند و با خنده می گوید: _خب مشکلی نیست. من میتونم یک ساعت قبل نماز مغرب در خدمتتون باشم. این ساعت براتون مقدوره؟ خنده بر لبم می نشیند و قبول می کنم. از حاج آقا خداحافظی می کنیم و تا دم در مسجد با خانم همراه می شوم. خانم مرا در آغوش می گیرد و به خدا می سپارد. مسیرشان با من یکی نیست و مجبور می شوم سر خیابان اصلی با تاکسی به خانه بروم. کلید را توی قفل می چرخانم و وارد می شوم. سلام می دهم و جوابی نمی شنوم. انگار کسی خانه نیست، لامپ را روشن می کنم و بعد از عوض کردن لباس ها مشغول پختن کوکو سبزی می شوم ولی هر چه صبر می کنم، دایی نمی آید‌. مجبور می شوم شام را هم به تنهایی بخورم‌. به اتاق می روم و مشغول کتاب جدیدم می شوم. نمیفهمم کی خوابم می برد، صدای محویی در گوشم می پیچد: _ریحانه! پاشو! چشمانم را به زور باز می کنم و با دیدن دایی تعجب می کنم. دایی لبخندی میزند و می گوید: _چرا اینجا خوابیدی؟ _نمیدونم کی خوابم برد! یاد کوکوها می افتم و می پرسم: _شام خوردین؟ سری تکان می دهد و می گوید: _آره دایی جان، کوکوهات خوشمزه بود. لبخندم پر رنگ تر می شود و بلند می شوم. روی تخت دراز می کشم و پلک هایم مثل آهن ربایی بهم می چسبند. دایی بخاری نفتی را توی اتاقم می گذارد و بیرون می رود. نور خورشید توی چشمانم می تابد و از خواب می پرم. روی سجاده خوابم برده است و بلند می شوم. دایی ساندویچی توی کیفم می گذارم و باهم از خانه بیرون می آییم. از تاکسی پیاده می شوم و با دایی خداحافظی می کنم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
الهی حرامتان باشد آن شب یکی از آن شب ها بود، بَنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند.. اولی گفت: «الهی حرامتان باشد.»😐 بچه ها مانده بودند که شوخی است، جدی است، بقیه دارد یا ندارد، جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش جهنم»😅 و بعد همه گفتند: «الهی آمین.» نوبت دومی بود. (همه هم سعی می کردند مطلب بِکر و نو باشد.) یک تأملی کرد و دستش را به سوی آسمان بلند کرد و خیلی جدی گفت: «خدایا مار، را بُکش.» دوباره همه سکوت کردند و معطل ماندند چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار، را بُکش.» بچه ها بیشتر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیشتر صبر کرد. بعد که احساس کرد خوب توانسته بچه ها را به اصطلاح «بدون حقوق سرکار بگذارد» گفت: «تا ما را نیش نزند.» شرح: منظور مار و پدر و مادر مار است.😄
شب جمعه شب زیارتیه مولا آقا سرور حضرت امام حسین ابا الشهدا علیه السلام باهم از دور سلام وعرض ادب میکنیم 🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌🤲اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🤲 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مریض عشق را نبُوَد دوائی غیر جان دادن مگر وصل تو سازد چاره ، درد انتظارم را جانم🥹🥹🥹 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من‌ در تُـو گریزان‌ شدم ازفتنہ‌ ی خویش من آنِ تُـوأم، مـَرا به مَـن بازمده.. 😭💔 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
یه نیم نگاهی..😓💔🖐🏻 گاهی تمام جمعیت یک شهر همان یک نفریست که نیست...🕊💔 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a