eitaa logo
دلنوشته‌ای از دلی تنگ برای شهدا
650 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
42 فایل
در هر زمان از شبانه روز که دلتان تنگ شد دلنوشته خود را برای ما بفرستید @amz_15
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 ابراهیم می گفت؛ می دانی الله اکبر یعنی چه؟!... یعنی خدا از هر چه که در ذهن داری بزرگتر است. خدا از هرچه بخواهی فکر کنی با عظمت تر است. یعنی هیچکس مثل او نمی تواند من و شما را کمک کند. الله اکبر یعنی خدای به این عظمت، در کنار ماست، ما کی هستیم؟ اوست که در سخت ترین شرایط ما را کمک می کند. برای همین به ما یاد داده بود که در هر شرایط، به خصوص وقتی در بن بست قرار گرفتید، فریاد بزنید..... الله اکبر.... @dghjkb
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 نگاهم به سر ابراهیم افتاد. قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود. مسیر یک گلوله را میشد بر روی موهای او دید! با تعجب گفتم؛ داش ابرام، سرت چی شده؟! دستی به سرش کشید. با دهانی که با سختی باز می شد، گفت؛ می دانی چرا گلوله جرات نکرد وارد سرم شود؟ گفتم؛ چرا؟ ابراهیم لبخندی زد و گفت؛ گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود، چون پیشانی بند یا مهدی(عج) به سرم بسته بودم. (عج) @dghjkb
🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊 جلسه برقرار شد. بسیجی ها که بیشتر بعنوان راننده، همراه فرمانده هان به دهلاویه آمده بودند، در بیرون از محل جلسه حضور داشتند. ساعتی بعد شام آوردند. ظرف های نان و کباب وارد محل جلسه شد. بعد هم نان و سیب زمینی برای بسیجی ها آوردند!! بعد از شام، هرچه به ابراهیم گفتند که بیا و برای فرماندهان دعای توسل بخوان قبول نکرد. او با ناراحتی می گفت؛ من دعای خودم را خواندم. جلسه به پایان رسید و همه آماده بازگشت به محل قرار گاه و لشکرها شدند. حاج حسین می گفت؛ وقتی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم، یک بسته را به ابراهیم دادم و گفتم؛ برایت نان و کباب آوردم. ابراهیم همینطور که پشت فرمان نشسته بود، نان و کباب را از من گرفت و با دست دیگر از شیشه ماشین به بیرون پرت کرد! بعد هم گفت؛ من با بسیجی ها نان و سیب زمینی خوردم. بگذار این غذا را حیوانات بیابان بخورند! چیزی نگفتم. ابراهیم چند لحظه بعد گفت؛ تمام ما بسیجی هستیم، وای به روزی که غذای بسیجی و فرمانده تفاوت داشته باشد، آن موقع کار مشکل می شود.... @dghjkb
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 محمد شریف از دیگر بچه های شجاع کانال بود. او دلیرانه می جنگید. در این هنگام به سختی مجروح شد. او در لحظه شهادتش به دوستش گفت؛ به مادرم بگو برود شاه عبدالعظیم و مرا دعا کند. بعد دستش را بالا گرفت و با صدای لرزان، اما با حالت عرفانی خاصی فریاد زد؛ مهدی جان، دست مرا بگیر. بچه ها دیدند که در لحظه شهادتش، چگونه چهره معصومانه او از شادی شکفت! او به نقطه ای خیره شد و چشمانش برق زد. @dghjkb
🕊🌱🕊🌱🕊🌱🕊🌱🕊🌱🕊🌱🕊 روز آخر...... صبح روز ششم نبرد و پنجمین روز حضور ما در کانال، مصادف بابیست و دوم بهمن۱۳۶۱ بود. بعثی ها فشارخود را افزایش دادند، ولی تعداد اندکی که باقی مانده بودند مقاومت میکردند. نزدیک های ظهر تقریبا مهمات ماتمام شد. ابراهیم هادی بچه های بی رمق کانال را در گوشه ای جمع کرد و برایشان صحبت کرد؛ ..بچه ها غصه نخورید،حالا که مردانه تصمیم گرفتید و ایستادید،اگر همه هم شهید شویم تنها نیستیم. مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا(س)می آید و به ما سر میزند... بغض بچه ها ترکید. بسیجی های خسته به پهنای صورت اشک میریختند. ابراهیم ادامه داد؛غصه نخورید. اگر در غربت هم شهید شویم،مادرمان ما را تنها نمیگذارد! بچه هایی که گرسنگی،تشنگی و جراحت بسیار،خم به ابرویشان نیاورده بود،دیگر تاب و قرار از کف داده بودند و زار زار می گریستند. همه باصدایی گرفته و لب هایی ترک خورده،مادر را صدا می کردند وبه صورت هایشان سیلی می زدند. ذکر مصیبت های مادر که شروع شد،آتش بعثی ها نیز کاملا قطع شد! نیم ساعتی در سکوت کامل فرو رفت و فقط ذکر مادر مادر بچه ها بود که از درون کانال به گوش میرسید. پنج روز از محاصره بچه ها در کانال گذشت. دراین مدت،آفتاب روز، سرمای شب،غربت تنهایی،جراحت، تشنگی و گرسنگی،همه و همه،تمرین مقام صبر و رضای یاران خمینی بود. تا فنای فی الله شدن راهی نمانده بود. بچه ها جانانه ایستاده و مقاومت میکردند. تقریبا تمام بچه ها زخمی بودند. حتی دیگر چفیه و یا زیرپوشی برای بستن زخم ها پیدا نمی شد. زخم های پیکر بچه ها،دهان باز کرده بود. عرصه بر بچه ها تنگ شده و دشمن مصمم بود تابا تنگ تر کردن حلقه ی محاصره و ریختن آتش شدیدتر،کار کانال را یکسر کند. ابتدا کماندوهای بعثی به بچه های حنظله در کانالهای سوم که از شب قبل محاصره شده بودند حمله کردندو بعد،ازچند طرف به سمت کانال کمیل سرازیر شدند. تعداد نیروهای دشمن بسیار زیاد بود. بچه ها آخرین تیرهای خودرا نیز شلیک کردند. دیگر چیزی نبود که با آن بشود مقاومت کرد. یکی از کماندوهای دشمن توانست خودش را به بالای کانال برساند. او با آر پی جی،به سمت نیروهای بدون سلاح در داخل کانال شلیک کرد. گلوله آر پی جی نزدیک سیدجعفرطاهری منفجرشد. یکباره سر و دست سیدجعفر از پیکرش جدا شد وچند متر عقب تر افتاد! همین چندروز پیش بودکه او سهمیه آبش را به یک اسیر بعثی بخشید. حالا با لب هایی خشکیده از عطش،در میان خاک و خون جان میداد. یادم افتاد که سید،همان روز قبل از طلوع افتاب،باشش نفر از بچه ها به بیرون کانال رفت. آنها در میان شهدا خوابیدند و منتظر آمدن کماندوها شدند. با آمدن کماندوها درگیری سختی میان آنها اتفاق افتاد. سه نفر از رزمندگان در همانجا به شهادت رسیدند وسیدجعفر با دونفر دیگر به کانال بازگشت. محمدشریف از دیگر بچه های شجاع کانال بود. او دلیرانه می جنگید.و در این هنگام به سختی مجروح شد. او در لحظه شهادتش به دوستش گفت؛به مادرم بگو برود شاه عبدالعظیم و مرا دعا کند. بعد دستش را بالا گرفت و باصدای لرزان، اما با حالت عرفانی خاصی فریاد زد؛ مهدی جان، دست مرا بگیر. بچه ها دیدند که در لحظه شهادتش، چگونه چهره معصومانه او از شادی شکفت! او به نقطه ای خیره شد و چشمانش برق زد. ۲ @dghjkb
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 روز آخر.... حال همه نیروها منقلب بود.هرلحظه منتظر حضور نیروهای دشمن بالای سر خودمان بودیم. در این لحظات،خبر رسید که دشمن از انتها وارد کانال شده. ابراهیم هادی به سمت انتهای کانال دوید. یکباره از همان سمتی که ابراهیم رفت، چندین انفجار قوی رخ داد. لحظاتی بعد، یکی از بچه ها از انتهای کانال به سمت ما دوید و فریاد زد؛ ابراهیم هم شهید شد..... رنگ از چهره ام پرید.دیگر امیدم را از دست دادم. لحظه های آخر مقاومت بچه ها در کانال بود. یکی با بی سیم توانست با فرماندهان در عقبه تماس برقرار کند. او گفت؛ سلام ما را به اماممان برسانید. از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بود،حسین وار مقاومت کردیم، ماندیم و تا نفر آخر جنگیدیم. یکباره چندین لوله سلاح عراقی ها را بالای کانال دیدیم. کماندوهای عراقی به بالای کانال رسیدند. صدها لوله اسلحه به سمت ما نشانه رفت. از مسیری که حالت راه پله بود، یک افسر به همراه یک سرباز بعثی وارد کانال شد. همه مجروح و روی زمین افتاده بودیم. افسر نگاهی به جمع ما انداخت. آنها آمده بودند تا انتقام این چند روز را از انسانهایی بدون سلاح و مجروح بگیرند. افسر بعثی اسلحه اش را مسلح کرد. به هرکسی که می رسید با تیر خلاص ملکوتی اش می کرد...... لحظاتی بعد، افسر بعثی از کانال خارج شد. بعد به افرادی که بالای کانال بودند دستور شلیک داد. آنها بی رحمانه داخل کانال را به رگبار بستندو فرزندان غیرتمند خمینی(ره) را به خاک و خون کشیدند. نزدیکی های ظهر جمعه۲۲ بهمن ماه ۶۱ بود که عراق کار کانال را یکسره کرد. آنان به هر جنبنده ای که در کانال بود شلیک کردند و پس از اطمینان از اینکه دیگر کسی زنده نیست، منطقه را از نیرو های خود تخلیه و به عقب رفتند. حالا کانال قتلگاهی شده بود با پیکرهای قطعه قطعه و غرق در خون! سکوت مطلق در کانال برقرار بود. هر از چند گاهی صدای باد در کانال می پیچید. ساعتی از رفتن عراقی ها گذشت. من با بدنی غرق خون، در کنار پیکر چند شهید افتاده بودم، شاید برای همین به سمت من تیر خلاص شلیک نکردند. چشمانم را باز کردم. نور خورشید درست توی چشمانم بود باسختی نشستم بدنم زخمی و خسته بود. به هر زحمتی بود از جا بلند شدم. هیچ جنبنده ای را در اطرافم نمی دیدم. سکوت مطلق همه جا را گرفته بود. کمی به اطراف رفتم. متوجه شدم یکی از بچه های مجروح تکان می خورد. یکی دیگر هم در آنطرف از لا به لای مجروحین بلند شد. با وجود تمام اقدامات وحشانه ی بعثی ها، تعدادی از بچه ها به لطف خداوند، از تیر خلاص آنهادر امان ماندند. تا زمان تاریکی هوا صبر کردیم. حالا تعداد کسانی که زنده مانده بودند، حدود ده نفر بود. با همدیگر قرار گذاشتیم هر طور شده از همان روشی که ابراهیم گفته بود استفاده کنیم و به عقب بر گردیم. با تاریک شدن هوا، چند نفر از بچه های گردان حنظله هم به ما اضافه شدند. با کمک آنها چند مجروح بدحال را نیز باخود حرکت دادیم. آخرین لحظات بود. همه را از مسیر راه پله ای که به بیرون کانال منتهی میشد عبور دادم. بار دیگر برگشتم و به داخل کانال نگاه کردم. پیکرهای پاره پاره شهدا در سراسر کانال پخش شده بود. نمی دانم، واقعا نمی دانم که این پنج روز را چگونه باید توصیف کرد. من هم باید می رفتم. اما چرا مانده ام؟؟ من در خودم این لیاقت را نمی دیدم، خدا خواست که چند روز را مهمان شهدا باشم. تا از آنها درس ایثار و وفا بیاموزم. برای آخرین بار نگاهی به کانال کمیل کردم. به شهدا قول دادم بر گردم. گفتم که برمی گردم تا خاطرات شما را برای تمام آیندگان بگویم. حرکت ما به سختی آغاز شد. دیگرخبری از رگبارها و شلیک و..... نبود. گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا این چند نفر برگردند. تا راز کانال کمیل در دل این صحرا گم نشود. ساعتی بعد به کانال اول رسیدیم سنگر های کمین عراقی ها هنوز در مسیر ما دیده میشد، اما کسی از آنها فکر نمیکرد که نیروهای ایرانی زنده باشند. در تاریکی به حرکت خود ادامه دادیم. برخی نیروها چهار دست و پا وبرخی کشان کشان می آمدند دیگر رمقی در بدن ها نبود. بعد به تپه دوقلو رسیدیم. با دور زدن تپه به نیروهای گردان یاسر رسیدیم که در آنجا مستقر بودند. آنها به محض اینکه چهره های مارا دیدند جلو آمدند و گفتند؛ شما کی هستید؟ کجا بودید؟ گفتیم؛ از گردان کمیل هستیم. من به محض اینکه به نیروهای خودی رسیدیم، افتادم و از هوش رفتم. بقیه هم شبیه من بودند. بلافاصله برانکارد آوردند و..... روز بعد در بهداری لشکر در حوالی چنانه در حالی که سرم به من وصل بود به هوش آمدم. هرکس می آمد از ما سئوال میکرد که شما کجا بودید؟ چه میکردید؟ بقیه کجا هستند؟ آری قرار بود ما بمانیم تا آیندگان بدانند که ابراهیم هادی و رزمندگان در محاصره، چه حماسه ای را خلق کردند. ۲ @dghjkb
#سلام_بر_ابراهیم @dghjkb
🌺كي به جز تو ميتونه اينجوري با نگاهش آرامش رو در جان من تزريق كنه؟ 🍃از وقتي رفيقم شدي، خيالم راحته كه يه كسي رو دارم كه مثل كوه پشتمه و با پادر ميونياش، آبروي منه گنه كار رو هر دفعه ميخره پيش خدا.. دستم كه تو دستاي تو باشه، دلم قرصه كه دستم تو دستاي خداست؛ از وقتي اومدي تو زندگيمو شدي هادي راهم، به هيچ قيمتي نميتونم از مقابل نگاهات بي تفاوت رد شم.. نگاه هايي كه هر لحظه يه معنا دارند، وقتايي كه خدا رو با گناهم ناراحت ميكنم، چنان با خشم و جذبه ي نگاهت مچم رو ميگيري كه اون لحظه متنفر ميشم از هرچي گناه تو عالمه 🔸و وقتايي كه با كار خوبم خدا رو خوشحال ميكنم چنان چشمهات با خوشحالي و رضايت به من ميخندند كه دوست دارم زمان همون جا متوقف شه و تا آخر عمر نگاه خندان و راضيتو تماشا كنم 🌱و معني اين كلمات رو تنها كسي ميفهمه كه هادي راهش تو باشي و عشق تو در جانش ريشه كرده باشه.. . بالاترين سرمايه ی زندگيمي؛ هيچ وقت نگاهت رو از من نگير بهترين هادي راه خدا داداش ابراهیم گاهی نگاهی.. #سلام_بر_ابراهيم @dghjkb
🍂 ای علمدار کمیل، تو شدی هادی،، و منِ درمانده باتو معنی گمنامی را فهمیدم،،،، قرار دل بی قرار من رفیق روزهای تنهایی..... ✨هادی راهم!!!!!!! @dghjkb
🌿 ابراهیم هادی:✨🌱 مقید بود هر روز!.. زیارت عاشورا را بخواند حتی اگر کار داشت و سرش شـلوغ بود... سلام آخر زیارت رو می خواند! دائما می گفت ، اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست امام حسین علیه السلام! همه مشکلاتشان حل می شود و امام با دیده لطف به آنان نگاه می کند...:! @dghjkb