eitaa logo
دلنوشته‌ای از دلی تنگ برای شهدا
713 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
42 فایل
در هر زمان از شبانه روز که دلتان تنگ شد دلنوشته خود را برای ما بفرستید @amz_15
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ به حضرت زهرا(س) متوسل شدم.... چند شب پیش از عملیات،شهید احمد جولاییان همراه با یکی از دوستانش برای انجام آخرین شناسایی به محور دشمن رفته بود.درست در همان محوری که قرار بود در آن عملیات اجرا شود، در حالی که نهر ابوعقاب پر از موانع بود،احمد و دوستانش خیلی آرام و با احتیاط وارد نهر شدند و به هر زحمتی که بود از موانع گذر کردند و خود را به عمق دشمن رساندند. سنگرهای کمین عراقی ها را شناسایی کردند و پس از شناسایی کامل در حال برگشت، هردو در سیم های خاردار و لابه لای موانع گیر کردند.اسلحه کلاشی که پشت سرشان بود و برای احتیاط برده بودند، طوری در سیم های خاردار گیر کرده بود که حتی نمی توانستند تکان بخورند.در آن ساعت آب جزر شده بود. با دشمن نیز بیش از چند متر فاصله نداشتند. هرقدر تلاش کردند که خود را رها کنند نتوانستند. دریافتند که لحظه موعود فرا رسید، راه بازگشتی نیست.در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، یکدیگر را در آغوش گرفتند و حلالیت طلبیدند. آن روزها ایام فاطمیه بود.به حضرت زهرا(س) متوسل شدند. دوست احمد به هر زحمتی از شر سیم های خاردار نجات پیدا کرد.اما وضعیت احمد بسیار دشوارتر بود و امکان رهایی او وجود نداشت. از احمد خداحافظی کرد و به سوی نیروهای خودی برگشت.احمد تصمیم گرفت هرطور شده از این گرفتاری نجات پیدا کند.چون اگر اسیر می شد، ممکن بود زیر شکنجه و شلاق حرف بزند و عملیات لو برود. دوست احمد در حالی که به عقب برمی گشت، احساس کرد چیزی به سرعت به طرفش می آید. با خود گفت؛ بدبخت شدم! عراقی ها هستند. حتما احمد را گرفته اند و حالا به طرف من می آیند. به زیر آب رفت تا او را نبینند. وقتی آهسته از زیر آب بیرون آمد، کسی به طرف او می آمد. خطاب به او فریاد می زند؛ قف لا تحرکوا(ایست بی حرکت) احمد خود را در آغوش او انداخت و هردو چند دقیقه با صدای بلند گریستند. پرسید؛ احمد چطوری نجات پیدا کردی؟ نمی دانم چه شد هر قدر تلاش کردم که خودم را از شر سیم های خاردار خلاص کنم نتوانستم. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر می شد. نمی دانستم چه بکنم. موانع درحال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود، چون توجه دشمن را به سمت من جلب می کرد. از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه(علیه السلام) متوسل شدم. یکی یکی سراغ آنها رفتم. یک لحظه یادم آمد ایام فاطمیه است. دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه(س) دراز کردم و با تمام وجودم از ایشان خواستم که نجاتم بدهند. گریه کردم، دعا کردم. در همین حال احساس کردم یکی پشت لباسم را گرفت، و مرا بلند کرد و در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هوشیاری کامل احساس کردم. احمد این ماجرا را برای دوستش تعریف کرد، او را قسم داده بود که تا زتده است. آن را برای کسی بازگو نکند. @dghjkb