📜شب نگار پنجم
🗣پدر شهیدان قاسمی ادامه داد:
🇮🇷با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی حسن دیپلم گرفت و با تشکیل سپاه بلافاصله به عضویت سپاه درآمد و با شروع جنگ تحمیلی در کنار دیگر برادران،یک سال را به طور مرتب در جبهه ها گذراند.او طی پنج سالی که در سپاه بود بارها و بارها در جبهه ها حضور یافت حسن هنگامی که خبر شهادت برادر کوچکترش محمد را شنید کنار پیکر برادرش برای مردم سخنرانی کرد.
👥او خطاب به برادرش گفت:محمد جان شما پنج سال از من کوچکتری اما بهتر از من امام حسین علیه السلام را شناختی. برادر عزیزم تو را به کبودی پهلوی شکسته فاطمه ی زهرا قسمت میدهم سلام مرا به ارباب خودت آقا امام حسین برسان و بگو که سال آینده در همین روز من هم به خدمت آن حضرت خواهم رسید.
سخنرانی با این جمله به پایان رسید.همه مردم گریه میکردند من هم گریه کردم.اما از سخنان حسن دلم یکباره لرزید، همه ی زندگی من خلاصه میشد در وجود این دو پسر که یکی شهید شده و دیگری با وعده ی شهادت خودش در سالگرد محمد دلم را لرزاند.😢
😔بغض سنگینی راه گلویم را بست اما خوب چه میشد کرد❓
🌀مدتی از شهادت محمد گذشت،با خود گفتم به شکلی دست حسن را به ماندن بند کنم.دلم نمیخواست او را هم از دست بدهم.یک شب به او گفتم در این دنیا تنها تو برایم مانده ای، خیلی دلم میخواهد عروسی تو را ببینم..میگویند هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که پدری، پسرش را در لباس دامادی ببیند. از آن گذشته تو هم سن و سالی ازت گذشته. اگر اجازه دهی، برایت دختر خوبی در نظر گرفته ایم تا تو هم سر و سامانی بگیری👰♀
↙️ادامه دارد...
#مزد_اخلاص #شب_نگار_پنجم
╭═━⊰📜⊱━═╮
@dhgh_admin
╰═━⊰📜⊱━═╯
📜شب نگار پنجم
🗣پدر شهیدان قاسمی ادامه داد:
🇮🇷با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی حسن دیپلم گرفت و با تشکیل سپاه بلافاصله به عضویت سپاه درآمد و با شروع جنگ تحمیلی در کنار دیگر برادران،یک سال را به طور مرتب در جبهه ها گذراند.او طی پنج سالی که در سپاه بود بارها و بارها در جبهه ها حضور یافت حسن هنگامی که خبر شهادت برادر کوچکترش محمد را شنید کنار پیکر برادرش برای مردم سخنرانی کرد.
👥او خطاب به برادرش گفت:محمد جان شما پنج سال از من کوچکتری اما بهتر از من امام حسین علیه السلام را شناختی. برادر عزیزم تو را به کبودی پهلوی شکسته فاطمه ی زهرا قسمت میدهم سلام مرا به ارباب خودت آقا امام حسین برسان و بگو که سال آینده در همین روز من هم به خدمت آن حضرت خواهم رسید.
سخنرانی با این جمله به پایان رسید.همه مردم گریه میکردند من هم گریه کردم.اما از سخنان حسن دلم یکباره لرزید، همه ی زندگی من خلاصه میشد در وجود این دو پسر که یکی شهید شده و دیگری با وعده ی شهادت خودش در سالگرد محمد دلم را لرزاند.😢
😔بغض سنگینی راه گلویم را بست اما خوب چه میشد کرد❓
🌀مدتی از شهادت محمد گذشت،با خود گفتم به شکلی دست حسن را به ماندن بند کنم.دلم نمیخواست او را هم از دست بدهم.یک شب به او گفتم در این دنیا تنها تو برایم مانده ای، خیلی دلم میخواهد عروسی تو را ببینم..میگویند هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که پدری، پسرش را در لباس دامادی ببیند. از آن گذشته تو هم سن و سالی ازت گذشته. اگر اجازه دهی، برایت دختر خوبی در نظر گرفته ایم تا تو هم سر و سامانی بگیری👰♀
↙️ادامه دارد...
#مزد_اخلاص #شب_نگار_پنجم
╭═━⊰📜⊱━═╮
@dhgh_admin
╰═━⊰📜⊱━═╯