👆😭👆😥👆
📌سال هشتاد بود. توی یک شهرک نظامی زندگی میکردیم. در ساختمانی چهار طبقه که برای همه ساکنینش فقط یک تلفن داشت. طبقه آخر بودیم. یک روز زنگ آیفون را زدند و خبر دادند که بیایید پایین از شهرستان تلفن دارید. مامان خیلی معمولی رفت ولی پریشان برگشت. پشت تلفن سبزرنگ بلوک کسی با بغض گفته بود که دايی مصطفی مجروح شده است. از همان مجروحیتها که همه میدانند دروغ است. از خانه ما تا خانه دایی در شمال را یادم نیست چه طور گذشت. ولی هیچ کس مرگ جوانها را باور نمیکند علیالخصوص مادر و پدرها.
📍مادر و پدری دایی مصطفی که دیگر در این دنیا نیست. از همان موقع آب شدند. شبها عکس دایی را بغل میکردند و یواشکی توی اتاق مهمان مثل ابر بهار میگریستند. نمیخواستند کسی بفهمد. مادربزرگ هنوز هم کنار نمازهای یومیهاش یک نماز برای پسرش میخواند. میخواستم بگویم مادران شهید را دیدم و میفهمم. دو هفته پیش همراه با کاروان #زیرسایه_خورشید (کاروان خادمان امام رضا) در سیستان و بلوچستان به چند خانه شهید رفتیم و دوباره مادربزرگ و پدربزرگ را دیدم که مثل ابر بهار میگریستند.
#حامد_هادیان
@didehban313