#خاطره ای کوتاه از شهید ایمانی ...🕊🌹
✍راوی برادر شهید غربب
#برادر فرمانده شهید قاسم{مهدی} غریب
میگویند
از آنجایی که #شهید مهدی ایمانی
زبان خوش و اخلاق نیکویی داشتند
با ایشان هم صحبت شدم و فرمودند
که روزی با قاسم به بهشت معصومه
یا همان گلزار شهدای قم رفتیم
گفتم قاسم ببینم کی زودتر شهید
میشود من یا تو کدام زرنگتریم☺️
شربت شهادت را زودتر میخوریم
#قاسم رو کرد به من
و گفت:
معلوم است من ،
حالا ببین من زودتر هم صحبت
ارباب بی سرمان در بهشت میشوم
#شهید ایمانی می فرمودند
وقتی قاسم شهید شد انگار خاطره
اون روز جلوی چشمانم گذشت
آری قاسم زودتر آسمانی شد
✨برادر فرمانده غریب ادامه دادند
که به حدی این مرد بی قرار
قاسم و شهادت بود
که گویا هیچ نمیبیند
شادی ارواح طیبه #دو شهید بزرگوار و دو #باجناق
🌹فرمانده قاسم غریب
🌹اقا مهدی ایمانی
#خاطره
💠بهش گفتم برگشتنی یه خورده کاهو و سبزی بخر😊
گفتــــــ سرم شلوغه میترسم یادم بره روی یه تیکه کاغذ بنویس😇
همون موقع داشتــــــ جیبشو خالی میکرد دفترچه یادداشتــــــ و خودکار در آورد گذاشت زمین.
برداشتم آن چیزهایی که میخواستم براش بنویسم یه دفعه گفت ننویسیها...
جا خوردم نگاهش کردم به نظرم کمی عصبانی شده بود گفتم مگه چی شده؟؟☹️
گفتــــــ خودکاری که دستتِ مال بیت المال...😇
گفتم نمیخواهم باش کتاب بنویسم که دو سه تا کلمه بیشتر نیست..
گفتــــــ نه...
#شهید_مهدی_باکری✨
📚نیمه پنهان ماه،صفحه ۳۵
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🌿@didehban313🌿
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#در_مسیر_بهشت
#خاطره اربعینی یک زائر
#شهدا_زنده_اند
#شهدا_حاضرند
#شهدا_می_بینند
حکایت یکی از زائران سالار #شهیدان
#حضرت_اباعبدالله_الحسین_ع
در مسیر پیاده روی #اربعین
و همراهی #شهید_هادی با ایشان
یکی از خاطرات شیرینی که از سفر پیاده روی اربعین برام مونده ، این است که چون ارادت خاصی به #شهید_ابراهیم_هادی داشتم ، #عکس ایشون را در پشت #چادرم سنجاق کردم .
روز اول که پیاده روی می کردیم ، داشتم به آقا #ابراهیم فکر می کردم ، به نیتشون ذکر می گفتم یک لحظه از دلم گذشت که #داداش_ابراهیم ، من به فکر شما هستم ، تو هم به یاد من هستی ؟ اگر اینطوره ، یک نشانه برام بفرست ، باور کنید چند دقیقه نشد که یک آقا من را صدا کرد و گفت یک چیزی می خوام بهتون بگم ، نمی دونم خوشحال می شی یا نه .
گفتم بفرمایید ...
گقت من همرزم و دوست صمیمی #ابراهیم_هادی هستم
تو جبهه همش با هم بودیم
گفت عکس من در کتاب #سلام_بر_ابراهیم هست
خیلی ازسجایا و خصوصیات اخلاقی #ابراهیم برام تعریف کرد
من مات و مبهوت مونده بودم و فقط گریه می کردم ، خیلی برام شیرین بود و درطول سفر حضور #داداش_ابراهیم را در پیاده روی احساس می کردم .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
پدر داشت روزهای پایانی را میگذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار میبردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و بهتدریج به بدن تزریق میشد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند.
این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو میبرد؛ حالتی اغماء گونه ...
از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بیهوش و هوشیار در نیمههای شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه میکنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظارهگر واقعهای بوده که من از آن بی خبرم. میگویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمیگرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره میگوید «علی بیا!».
اشاره میکند که «سرت را جلو بیار». سرم را میچسبانم به دهانش. باصدای بیجوهرهای میگوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ میشود. میگویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او میکنم و عبور میکنم ... تا اینروزها که اولین موشکها با جسارتی وصفناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگهای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک میکشد برای همه کشتیهای اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صفآرایی و آبروداری میکند.
باز صدای پدر را میشنوم: «یمن را دریاب ...!»
منبع:
https://t.me/dralihaeri
💠 از بچگی نترس بود...
آرمان از بچگی خیلی نترس بود. یک روز با هم رفتیم استخر(حدوداً سه چهار سالش بود). آمد سمت لبه استخر، گفتم: آرمان جلو نرو، میافتی ها!
با همان زبان بچگانهاش گفت: میله رو گرفتم نیفتم... همین که آمد بنشیند...
• به روایت از پدر بزرگوار شهید
#خاطره
#آرمان_عزیز
#یک_ایران_آرمان
#شهید_آرمان_علی_وردی
--------------