🌹🍃
رسیدند تهران. حامد توی کما بود که مادرش رسید بالای سرش. مادربزرگش، زن داداشش، هیچ کدام تاب نیاوردند وقتی دیدند حامد را با آن حال و روز دراز کرده اند روی تخت بیمارستان. زن داداشش، سرِ پا تاب نیاورد. علی توی بغلش بود که یکهو افتاد و از هوش رفت.
حامد را به پهلوی راست خوابانده بودند روی تخت. زیر دست چپش که از آرنج قطع شده بود، بالش گذاشته بودند که نیفتد روی آن یکی دستش که از مچ قطع شده بود. روی چشم هایش باند زخم بود و زیرشان، خون شَتَرک زده بود. جمجمه و سر تا پای بدنش هم پر از زخم بود.
مادر نگاهش می کرد. زل زده بود به دست هایش. چشم هایش شده بود عین کاسه خون. اشکی اما نمی ریخت... .
صدای حامد توی گوشش پیچیده بود و هی تصویر آن روز که نشسته بود توی ماشین، بغل دست حامد می آمد جلوی چشمش:« باید یک قول سخت بهم بدهی. قول بدهی که اگر شهید شدم، یا اگر زخمی شدم، یا حتی اگر برنگشتم، مثل حالایت نگذاری کسی اشکت را ببیند... .»
صورتش را گذاشت روی صورت زخمی پسرش و گفت:«اوزون اَغ اولسون بالا. اوزومی اَغ ائله دین خانیم زینبین یانین دا.» [روسفید باشی که رو سفیدم کردی پیش خانم زینب.]
✍مدافعان حرم، جلد سوم (شبیه خودش، کتابِ #شهید_حامد_جوانی) ص64 و 65؛ انتشارات روایت فتح
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🌿@didehban313🌿