eitaa logo
دیده بان
1.2هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
23.3هزار ویدیو
38 فایل
آدرس کانال دیده بان در پیام رسان ایتا Http://eitaa.com/didehban313 آدرس کانال دیده بان در تلگرام http://t.me/didehban313 آدرس پیج اینستاگرام دیده بان https://www.instagram.com/mehrbanali313
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانی زیبا از 👆 . مرتب میگفت:من نمیدونم، باید هر طور شده، کله پاچه پیدا کنی . . گفتم آخه ،آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا هم درست پیدا نمیشه: چه برسه به کله پاچه . . بالاخره به کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد.گذاشتم داخل یک قابلمه،بعد هم بردم مقّر شاهرخ و نیروهایش. . . فکر کردم قصد خوشگذرانی و خوردن کله پاچه دارند.اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. . . آنها را آورد و روی زمین نشاند.یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد.بعد شروع به صحبت کرد:خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد.اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. . . بعد ادامه داد:شما متجاوزید.شما به ایران حکله کردید.ما هر اسیری رو بگیریم میکشیم و میخوریم . . مترجم هم خیلی تعجب کرده بود.اما سریع ترجمه کرد.هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه میکردند.من و چند نفر دیگه از دور نگاه میکردیم و میخندیدیم. . . شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت.بعد هم زبان کله را در آورد.جلوی اسرا آمد و گفت:فکر میکنید شوخی میکنم؟این چیه؟ . . جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت.ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود.مرتب ناله میکردند. . . شاهرخ ادامه داد:این زبان فرمانده شماستزبان،میفهمید،زبان . . زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد.بعد بدون مقدمه گفت:شما باید بخوریدش. . . من و بچه های دیگه مرده بودیم از خنده،برای همین رفتیم پشت سنگر.شاهرخ میخواست به زور زبان را به خورده آنها بدهد. . . وقتی حسابی ترسیدند خودش آنرا خورد و بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابی آنها را ترسانده بود. . . ساعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد البته یکی از آنها که افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد. . . بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا خوردن. . . آخر شب دیدم تنها در گوشه ای نشسته.رفتم و کنارش نشستم.بعد پرسیدم:آقا شاهرخ یک سوال دارم گفت:بپرس گفتم:این کله پاچه،ترسوندن عراقی ها،آزاد کردنشون،برای چی این کارها رو کردی؟شاهرخ خنده تلخی کرد.بعد از چند لحظه سکوت گفت:ببین یک ماه و نیم از جنگ گذشته،دشمن از ما نمیترسه،میدونه ما قدرت نظامی نداریم.نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده.چند روز پیش اسرای عراقی فرستادیم عقب،جالب این بود که نیرو های نفوذی دشمن اسرا رو از ما تحویل گرفتند.بعد هم اونارو آزاد کردند.ما باید ترسی تو دله دشمن می انداخیم.اونها نباید جرات حمله پیدا کنند. . مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه! @didehban313
♻️ فراموش نمی کنم یک بار زمستان بسیار سردی بود با هم در حال بازگشت به خانه بودیم. پیرمردی مشغول گدایی بود و از سرما می لرزید. [شاهرخ] فورا کاپشن گران قیمت خودش رو در آورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جیبش به آن مرد داد و حرکت کرد. 😍پیرمرد که از خوشحالی نمی دانست چه بگوید، مرتب می گفت : 🌿جَوون خدا عاقبت بخیرت کنه.... #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_شاهرخ_ضرغام . ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🌿@didehban313🌿
سه روز از عاشورا گذشته. شاهرخ خیلی جدی تصمیم گرفته بود. کار در کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد! مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی! گفت: آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم. باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم. فردا صبح رسیدیم مشهد. مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح. عصرهمان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعیل طلائی شوم. یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته . رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هایش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پیدا کرده بود. خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد. مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم.خدایا منو ببخش! یا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد.دو روز بعد برگشتیم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاری های گذشته را رها کرد. 🌹