#مسیردرست👏
ماجرای دختریکه نامزدیشو بخاطر حرفنامزدش که گفت بدون چادرمحجبه باش بهم زد😳😍👆🏼
سلام،من تقریبا ۶سال هست که چادر به سر می کنم
اوایل فقط برای مورد تشویق قرار گرفتن از سمت خانواده رغبت نشون میدادم
حتی به یاد دارم که
همون سال ها کربلا طلبیده شدم
انقدر خوشحال بودم که توی پوست خودم نمی گنجیدم
به پدرم گفتم حالا که امام ما رو طلبیدن میشه واسه من چادر بخرین؟
گفتن باشه و عصر همون روز رفتیم برای خرید اولین چادر....
وقتی از عراق برگشتیم یه جور حس دین برگردن داشتن مدام اذیتم می کردم
فکر می کردم چون خانواده ام واسم چادر خریدن مجبورم همیشه با چادر باشم....خیلی غصه می خوردم
بین دوراهی ای گیر کرده بودم که هیچ راه دررو ای نداشت
پیش خودم گفتم خوبه فقط واسه مراسمات مذهبی بپوشم
همین تصمیمم رو عملی کردم
اما حال درونی خوبی نداشتم
وقتی میرفتم بیرون از طرفی احساس شرمندگی می کردم
و از سمتی نگاه های سنگین و متلک های نامحرمان بسیار آزارم میداد
اما ماجرا منتهی به همین قسمت نمی شد.....
چون وقتی هم با چادر می رفتم مدرسه
بعضی از همکلاسی هام مسخره ام می کردن🤧چون نمی تونستم خوب چادر رو نگه دارم روی سرم
توی هوای گرم هم که دیگه نگم واستون....
تابستون همون سال با خودم عهد کردم هر طوری هست به هر قیمتی حتی اگه تمام مردم دنیا باهام دشمن بشن چادرمو برندارم
توی همین وادی ها
مدام خواب غافله ی امام حسین علیه السلام رو میدیدم
حرکت شون به سمت کربلا
حتی قبر حضرت رقیه و...
کم کم و کم کم به چادر دلبسته ام
اما گاهی ته دلم می لرزید
از اینکه واقعا تنها بودم و تنها جرمم
چادری بودنم بودـ.....
اواسط کلاس دهم بودم که مدرسه ام تغییر کرد
و مجبور بودم پیاده مسیر رو طی کنم
توی راه گاهی متوجه میشدم که انگار مردم واسم یه احترام خاصی قائل هستن
من کسی بودم که هیچوقت عادت نداشتم سرمو پایین بندازم
اما اون زمان اینو یاد گرفتم که رکن اصلی حجاب حیاست....
خلاصه گذشت تا اینکه مشهد طلبیده شدم
وقتی رسیدم زدم زیر گریه
کلی درخواست کردم از امام رضا تا بهم کمک کنن....
اون لحظه احساس کردم یه آرامش محض کل وجودم رو از خودش پر کرده.....
گذشت و گذشت
دیگه به زندگی با چادر عادت کرده بودم یا بهتره بگم
عشق می ورزیدم....
تا اینکه توی سال کنکورم یه خواستگار خوب واسم پیدا شد
اومد و رفت ها شروع شد
حسابی وابسته شدم به ایشون
تا اینکه بهم گفت من همه چیزتو دوست دارم
اما اگه میشه بدون چادر محجبه باش💔
دیگه نفهمیدم چی گفت و چکار کردم
دلم میخواست بزنم زیر گریه و به حال خودم زار زار گریه کنم
اسم اون دیگه روی من بود و بهم زدن نامزدی مشخصا مساوی بود با تباهی زندگیم
سعی کردم خودمو کنترل کنم
وقتی رفتن یه دل سیر گریه کردم
خانواده ام که نگران شده بودن مدام میپرسیدن چی شده!!!!
دل اینو نداشتم که بگم حتی چادرم از آینده ام هم مهم تره
به مامانم گفتم من پشیمون شدم
لطفا تماس بگیرید بگین دخترم جوابش منفیه...کلی مخالفت کردن اما در آخر که قضیه رو تعریف کردم
گفت خوب شاید با صحبت و این ها بشه کاری کرد
دلم میخواست اون لحظه زمین من رو می بلعید
گفتم نه
اون به هیچی اعتقاد نداره
نه نماز نه حجاب و نه حتی خدا😞خلاصه که بهم خورد نامزدی ما
فکر می کردم خدا منو رها کرده به حال خودم تا اینکه در ناممکن ترین شرایط دانشگاه قبول شدم....
و حالاست که به لطف خدا و حضرت زهرا به واسطه ی همین چادر مقدس،
خواستگار های باواسطه و بی واسطه امانمون رو بریدن
ان شاءالله که عاقبت بخیر باشید🤲
به شدت التماس دعا دارم
شرمنده که طولانی شد🥺🙏