آن تابستانگاه،
شیرین نیت مربا داشت، مرباي
سیب، یك تشت سیب زرد ..
میخواست لیمو بخشکاند.
هستهٔ زردآلو، سوا کند ..
وزشِ برگ لیمو،
هواي داغ، بزاقِ دهان،
جمع شدن ِ پلکم، پلکت،
موقعِ مزه، مزه، مزه کردن ِترشها،
ناخُنك زدنها،
یادت باد..
چندساله بودیم؟
یكآن، با دستهاي پنهان،
آمدم سمتت.
حَناي ناخنم را، توتستان ِلحنم را..
بنفشي ِ پیراهنم را،
خندیدی؛ ادامهدار،
طولانی..
طولانی.
قلبم، خجالت کشید.
غنچهٔ روسريام، گلاب چکاند..
یادت باد..
یادت باد.
ا ِتیان، الرَّحْمَن را میخواندم، فهمیدم
چهقدر نارسیده و خردسالم در مقابل ِ
آنچه وجود یافته و آنچه نیست..🌱
May 11