هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
✂️ از مجسمه حاج احمد متوسلیان، میگذریم و مزاحم شوقش برای رها شدن از سنگها و رفتن به سمت جلو، نمیشویم حالت مجسمه، طوری است که اگر میخواستم رویش اسم بگذارم، اسم عملیات آزادسازی خرمشهر را پیشنهاد میدادم «إلى بیت المقدس!» چند قدم جلوتر، در منتها الیه پرتگاه، چند دکل فلزی ساختهاند. به تبعیت از جمع، از بلندترینش بالا میروم. ماکت بزرگی از حاج قاسم، روی دکل میانی ایستاده، یک CON دستش را به حالت بیخیالی توی جیبش گذاشته و با دست دیگرش، به سرزمینهای اشغالی اشاره میکند و انگار که میگوید الی بیت المقدس ۲ را از اینجا شروع کنیم...
برشی از کتاب #الی...
✈️ سفرنامهای جذاب به دل عروس خاورمیانه؛لبنان تا سرزمینهای اشغالی و حدود آن
✍🏻 به قلم: فائضه غفار حدادی
📢 ۲۰٪ تخفیف ویژه | کتب را با امضا و دستخط نویسنده به یادگار داشته باشین
ثبت سفارش فقط تا ۲۷ تیرماه
✅ مشاهده و تهیه کتاب:
https://manvaketab.com/book/380570/
📌 انتشاراتشهیدکاظمی
🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور
🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1
تف به مجبورکنندگان
از خانه که درآمدند قرار بود حاجی بشوند. اما...
کربلایی شدند.
#ورود_کاروان_به_کربلا
#حاجیان_نیمه_تمام
#وقوف_اجباری
#دیمزن
https://eitaa.com/dimzan
پاهایشان را روی زمین می کوبند. چشمهایشان را می بندند. با صدای بلند گریه می کنند و با اصرار چیزی می خواهند. مدل خواستن سه ساله ها این شکلی است. بزرگتر که باشند می شود طوری قانع شان کرد. دلیل آورد. قول چیز بهتری داد. از مجازات ترساند.... کوچکتر که باشند می شود حواسشان را پرت کرد. از سوژه دورشان کرد. پستونک و شیشه شیر گذاشت توی دهنشان.
پ.ن.۱: طوری بابایش را خواست که حتی دشمنش سعی در برآورده شدن خواسته اش کرد.
پ.ن.۲: امام زمانمان را مثل بچه های سه ساله از خدا و زمانه بخواهیم. شلوغش کنیم. قانع نشویم. منطقی نباشیم. پا بکوبیم. گریه کنیم. ندبه کنیم. داد بزنیم.
پ.ن.۳: یکبار از حضرت رقیه همین طوری خوب شدن مامانم از کرونا را خواستم. بلند بلند گریه می کردم. دست هایم را به فرمان ماشین می کوبیدم. می گفتم بچه های سه ساله می دونن مامان داشتن چقدر ضروریه. من مامانمو می خوام... حضرت مامانمو شفا دادند.
پ.ن.۴: امروز فکر می کردم که چرا هیچ وقت با همون استیصال امام زمانم رو از حضرت رقیه نخواسته ام؟ کی بهتر از ایشون مصیبت فقدان پدر رو متوجه شده؟
#الامام_اب_الشفیق
#ما_بی_باباها_را_به_بابایمان_برسان
#یا_باب_الحوائج_حسین
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
امشب حسنم می گفت: اگه امام زمان ظهور کنه ما هنوز بچه باشیم چی می شه؟ نمی تونیم بریم جنگ؟
گفتم: نه دیگه. پشت جبهه اونایی که رفته اند جنگ رو کمکشون می کنیم. چیزایی که لازم دارن می خریم می فرستیم و اینا.
گفت: نه. من می رم می جنگم. دوست دارم پیش امام زمان شهید بشم!
#شب_عبدالله
#روضه_ها_را_باور_می_کنم
#ولی_کاش_دروغ_بودند
چسب زخم می فروخت در مترو.
هر چه گفت: ارزان تر از همه چسب زخم های مترو می دهم. بخرید بارم تمام شود.
کسی توجهی نکرد بهش.
عاقبت گفت: شب می خوام برم زنجان. فردا باید حسینیه اعظم باشم. با این بار سختم می شه.
همه پول ها و کارت هایشان را درآوردند.
#مردم_امام_حسین_را_دوست_دارند.
به صورت اتفاقی شنونده مکالمه دو خانم با ظواهر مذهبی اندک بودم.
یکی جوان و دهه هفتادی و یکی هم میانسال دهه چهلی.
دختر جوان شاغل بود و داشت می نالید از سختی کارش و کمی حقوقش که هزینه هایشان را دمادم می رسانند. بعد گفت: موندم حالا که سالمم این وضعمونه. فردا روز بدنم نکشید چی کار می خوایم بکنیم.
خانم میانسال به بدیهی ترین شکل ممکن (انگار که بگوید آب مایه حیات است) گفت: "خدا روزی رسونه. نگران اون زمان نباش."
دختر جوان برآشفت که: مامانمم همینو می گه. آخه چه طوری؟ فقط می گین خدا روزی رسونه.
زن میانسال بدون اینکه کوچکترین تغییری در لحن و تن صدایش بدهد گفت: چند سال پیش با حقوق سه و نیم بازنشسته شدم. قبلش ماهی هفده هجده می گرفتم. خیلی ناراحت بودم. فکر کردم به فلاکت می رسم. ولی هیچ وضع زندگی ام عوض نشد. خدا منو با همون سبک زندگی سابقم کفالت کرد. تازه چون سر کار نمی رفتم فشار روحی ام هم کمتر شد و به آرامش رسیدم. دیگه مطمئنم که روزی دست خداست. بنده شو لنگ نمی ذاره.
دختر جوان آرام شد. انگار که توی یک کتری در حال جوش یک پارچ آب یخ ریخته باشند.
و در کمال تعجب من شروع کرد به تایید زن میانسال.
_راست می گین. خدا روزی رسونه!
نتیجه های اخلاقی این شنود اجباری😁:
۱.خب خدا روزی رسونه. غصه ات نباشه.
۲. چگونه با حرفهایمان می توانیم به بقیه آرامش بدهیم.
۳.چرا نمی دهیم پس؟🤪
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
14.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این هم یک روایت از درک تنهایی مردمان سوئیس😊
#تبعید_به_بد_آب_و_هواترین_جای_دنیا
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
دیروز مدرسه بچه ها هزینه سرویس سال آینده را اعلام کرده.
قیمت ها نجومی است.
به پسرکم می گویم باید با مترو برود مدرسه.
مخالفت می کند. سفت و سخت و حتی آخرش هم به التماس می افتد.
بچه ای نیست که مسیر را بلد نباشد یا از تنها رفتن جایی بترسد.
اصلا همین پارسال هم با مترو می رفت مدرسه.
چقدر پرس و جو می کنم تا بالاخره مشکل را از زیر زبانش بیرون می کشم.
_ خانوم های بی حجاب زیاد شده اند. دوست ندارم پیشم می ایستن.
پسرک دوازده ساله است و در آستانه بلوغ.
در لحظه استیصال می گیردم.
چه بگویم؟ بگویم: «عادت کن! چاره ای نیست؟»
یعنی بخواهم که غیرت و حیای ذاتی اش را نسبت به نامحرم نادیده بگیرد و عادت کند به بی حجابی زنانی که به قول شهید آقایی پور تک تک شان ناموس شیعه اند؟
خارج که بودیم پسرجان هم از تعداد زیاد زنان بی حجاب اذیت و بیش تر متعجب بود. خیلی برایش حرف می زدم. از این می گفتم که این ها مسلمان نیستند و البته مسیحی های قدیم هم حجاب داشته اند ولی اینها خوبی های حجاب را نمی دانند و طفلکی هستند و اگر بدانند حتما خودشان حجاب می کنند.
اما پسرجان آن موقع ها خردسال بود و همه چیز را راحت قبول می کرد. سر پسر نوجوان را که نمی شود با این حرف ها شیره مالید.
به پسرکی بگویم: «عادت کن» که دائم کتاب شهدا می خواند و می بیند که طبق وصیت نامه خودشان رفته اند و جان شان را کف دستشان گذاشته اند و جنگیده اند تا دشمن حجاب از سر ناموس شیعه نکشد؟
چه بگویم که بی حجابی برایش عادی نباشد و حتی خواستنی
و همزمان کار بد بی حجاب ها را از شخصیتشان جدا کند و از آن ها بدش نیاید؟
چه کنم وقتی که می گوید: «مامان بهشون بگم روسری شونو سر کنن؟ و من می گویم نه!» کل واجبی به نام ((امر به معروف)) را بی خیال نشود و در تمام زندگی اش برای انجام ندادنش توجیه نسازد.
حالا اگر نخواهم پسرم درون این تضادهای وحشتناک بیفتد چه؟
بگویم بیا به هر سختی که شده سرویس بگیرمت. بعدش چه؟
مگر تا چند سال می تواند با سرویس برود و بیاید و از واقعیت جامعه دور باشد؟
راستش لال می شوم.
می گویم: «فعلا شام رو بیارین. خدا بزرگه.»
#نگرانی_های_مادری
#نقش_هزینه_سرویس_در_تربیت!
#بعد_از_شام_قراره_چه_اتفاقی_بیفته_مثلا؟🤪
#بابا_یه_تیکه_پارچه_اس_دیگه_سرتون_کنید
#چرا_امنیت_روانی_بقیه_رو_خراش_می_اندازید
بسم الله
از همان روزی که از حج برگشتم متوجه شدم که خدا به آنچه با شما به اشتراک گذاشته بودم، برکت داده و الحمدلله در دل ها شوق حج کاشته.
بازخوردهای قشنگ زیاد بودند و ادامه هم دارند.
اما قشنگ ترین و شیرین ترین و جذاب ترین بازخوردها برای من از طرف کسانی هستند که می کوشند تا شوق حج ایجاد شده در دلشان را به فیش حج تبدیل کنند!
دوست دارم این ها را با شما هم به اشتراک بگذارم.
موافقید؟
🤍حسنا همسن و سال خودم است. یک پسر پنج ساله دارد. اولین نفری است که خبر می دهد برای خودش و همسرش فیش خریده. قند توی دلم آب می شود.
🤍لیلا به صرافت افتاده. او هم مثل من سه پسر دارد. هم سنیم. دائما از قیمت فیش و نحوه خریدش و اینها می پرسد و عن قریب است او هم فیش بخرد.
🤍یکی از فامیل هایمان است. پریروز زنگ زده بود که فیش اسفند ۸۶ را به فلان قیمت یافته ام. خوب است؟ برایش پرس و جو کردم و تشویقش کردم که حتی اگر فیش چند سال بعد است اشکالی ندارد. بخرد و داشته باشد. بالاخره که نوبتش می شود.
🤍فرشته پنج شش سالی از من کوچکتر است. آن شب توی هیات با خوشحالی آمد و گفت که فیش ۸۵ خریده و این یعنی اینکه سال دیگر ان شالله می تواند برود. اشک توی چشم هر دویمان حلقه زد.
همه این دوستانی که نام بردم وضع مالی متوسطی دارند و اصلا وضعشان توپ نیست و جزو مرفهین بی درد هم محسوب نمی شوند. برای مثال از فرشته پرسیدم که چه طور فیش خریده.
گفت: حقوق چند ماه گذشته ام را ذخیره کرده بودم. شده بود چهل میلیون. تا تصمیم به خرید فیش کردم طلبی که از کسی داشتم و از رسیدنش ناامید بودم، بهم برگشت. برای بقیه اش یک تکه طلای سنگین که از عروسی ام مانده بود را فروختم و قدری هم از برادرم قرض کردم.