رمان.pdf
2.12M
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پی دی اف رمان زیبای #هاد
حتما با اسم نویسنده نشر پیدا کنه
ز.جامعی(میم.مشکات)
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت17
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
فروشی بودن مارو دیدن:
-دخترا یه دیقه بیاین
- بله زهرا جان؟!
وبا سمانه رفتیم سمتشون
-دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟! (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت)
که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت:
-راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین
یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت
جلسه شدیم. وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن. در همین حین یکی ازپسرها وارد شد.
آقا سید دستشو بالا اورد که دست بده، دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه...
نمیدونم چرا، ولی بغضم گرفته بود.
من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!
تاآخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم. میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه.
ولی نه... جعبه انگشتر هم
گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود. بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت.
دلم خیلییی شکسته بود.
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد،
به سمانه گفتم من باید برم
جلو و زیارت کنم!
سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه
گفتم نه من حتما باید برم... و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم
احساس کردم یه دقیقه راه باز
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت18
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
شد و تونستم جلو برم.فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم. تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم
گرفت، یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه ؟ دیگه نمیتونیم شب ها تو حرم بمونیم ؟
سریع گفتم من میخوام
بعدش باز دو رکعت نماز بخونم.
- باشه ریحانه جان
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو
فهمیدم.
.بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
-سمانه؟!
-جانم؟!
- میخواستم بپرسم این اقاسید وزهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
-اره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده
وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت..اخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه... حتما
خبریه که اینقدر بهم نزدیکن.ولی به سمانه چیزی نگفتم
- چیزی شده ریحان؟!
- نه چیزی نیست
-اخه از ظهر تو فکری
- نه چون اخرین روزه دلم گرفته
.خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
سلام محبوب جاودانه❤️
کار از جمعهها گذشته
وقتی نیستی تمام غروبها دیوانهوار دلگیر میشوند
تمام روزهایمان درد دارند
من دلبستهی آن روز و ساعتم که میایی
حتی فکر کردن به آن روز هم حالم را خوب میکند
عمریست که ما منتظر آمدنت...نه
تو منتظر لحظهی برگشتن مایی
🌸اللّهم عجّل لولیک الفرج🌸
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت19
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
میزدیم..که ازش پرسیدم:
-سمانه؟!
-جانم ؟!
- اگه یه پسری شبیه من بیاد
خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!
- کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما
-نه بابا.من اصلا داداش ندارم که. داشتمم به توی خل و چل نمیدادم. کلا میگم
- اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم. ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک
کنم الان منظورت چیه شبیه تو؟!
- مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه وکلا شرایط من دیگه
- ریحانه تو قلبت خیلی پاکه، اینو جدی میگم. وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره وبغضش میترکه
یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده
-کاش اینطوری بود که میگفتی
- حتما همینطوره... تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری...اگر پسری مثل
تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه. حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من
داشته باشی چی جوابشو میدی؟!
- اصلا راهش نمیدم تو خونه
- واااا...بی مزه، من به این آقایی
-خدا نکشه تو رو دختر
خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ...
یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید.
دروغ چرا... من عاشق اقا سید شده بودم. عاشق مردونگی و غرورش، عاشقه... اصلا
نمیدونم عاشق چیش شدم!
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄