#به_نام_خدای_مهدی🌸🍃
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت20
.✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
.
-سلام
-..باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟
-ببخشید...اصلا من قصد مزاحمت ندارم...ولی حرفم رو باید بزنم...
-چه حرفی آخه؟!من حرفی ندارم...
-اما من دارم اجازه بدین بگم 🙏
-گرچه مایل نیستم بشنوم ولی بفرمایین...
-راستیتش من به شما...
-نمیخواد ادامش رو بگین...پس حدسم درست بوداین همه نقش بازی کردن ها همه با هدف بود
-چه نقش بازی کردنی؟!
-انتظار ندارین باور کنم یه شبه به راه راست هدایت شدین و...
-نمیدونم شما چرا اینقدر بدبین هستین ولی من تغییرم اصلا به خاطر شما نبود...به خدا شهدا بود...
-بیچاره شهدا...چه کسایی ازشون دم میزنن ...آقای به اصطلاح مذهبی...توی طلاییه شما و دوستاتون پشت سر ما بودین و من همه حرفاتون رو شنیدم...شاید خواست خدا بود که بشنوم و گولتون رو نخورم -میدونم چی میگیدولی من اون روز هنوز عوض نشده بودم
-شما دقیقا فرداش اومدین جلوم رو گرفتین...
-میدونم...چجوری بگم...من درست هنون شب خواب دیده بودم.
-خواب؟؟؟؟چه خوابی؟!
-خواب شهدا رو
-یعنی انتظار دارین من این حرفها رو باور کنم؟! ببینید شهدا خیلی احترام دارن و بهتره مسخره دست ما نشن...چطور بگم...ولی بین شما و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست...پس سعی نکنید خودتونو به دروغ بهشون بچسبونید
-اما...
-من دیگه حرفی ندارم باهاتون...
نزاشت حرفم رو ادامه بدم و سریع به سمت در دانشگاه حرکت کرد
بغضم گرفته بود...
میخواست اشکم دربیاد ولی به زور جلوی خودم رو گرفتم...
از خودم...از دنیا...از همه چیز داشت حالم بهم میخورد
شاید راست میگفت...بین من و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست
.
🔮از زبان مریم
بعد از صحبت با اون پسر سریع به سمت در خروجی حرکت کردم...
منتظر تاکسی بودم که دیدم یه ماشین از اونور بوق میزنه...
اول بی اعتنا بودم که دیدم در عقب باز شد و معصومه اومد بیرون
-مریم جوون...مریم جوون بیا اینور... نگاه کردم دیدم آقا میلاد هم تو ماشین نشسته...
-رفتم عقب ماشین پیش معصومه نشستم و آقا میلاد هم گفت:
-سلام بر خانم آینده خسته نباشید...
-سلام...لطف دارین...شما ها چرا اومدین اینجا؟!
معصومه: راستش اومدبم جلو در خونتون دنبالت که بریم بیرون مامانت گفت دانشگاهی...آدرس دانشگاه رو گرفتیم و اومدیم...
-ای بابا...چرا زحمت افتادین آخه؟!
-چه زحمتی...حالا حالاها مونده ما و آقا میلاد بیایم دنبال شما
راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا درس میخونه.
پرسیدم کدوم سهیل؟
-همون سهیل که بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه..
.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#به_نام_خدای_مهدی🌸🍃
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت21
.✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
.
راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا درس میخونه...
پرسیدم کدوم سهیل؟!
-همون سهیل بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه...
-آهاااااا....ااااااا...راست میگی؟! خیلی دوست دارم ببینمش چه شکلی شده...خیلی مظلوم بود بچگیاش
-ارهه...خنگ بود
-نههه...پسر خوبی بود
-من فکر کردم هم دانشگاهی هستین حتما میشناسیش...میخواستم خبرشو از تو بگیرم -نه...من نمیدونستم اینجا دانشگاه میاد
در حال صحبت با معصومه بودیم که میلاد گفت:
خب دیگه حالا انگار کی هست اینقدر مهمه دیدنش براتون
خلاصه دعوتش میکنیم میاد میبینیمش دیگع...
خب حالا عروس و خواهر شوهر بگین کجا بریم؟!
من سرم رو از خجالت انداختم پایین و چیزی نگفتم که معصومه گفت:
میلاد ببرمون یه رستوران خوب...
من گفتم: نه من مزاحم نمیشم...میرم خونه...
-کجا میری...تازه پیدات کردیم عروس خانم ...
-آخه زشته
-چه زشتی؟! داداش میلادم حالا خرج ها داره...
و به سمت رستوران را افتادیم..
معصومه دختر مهربون و خوبی بود و هنوز مثل بچگیاش شیطون بود...
تو رستوران رفتیم و نشستیم منتظر بودیم تا غذاها رو بیارن...
خیلی خجالت میکشیدم...
نمیدونم چرا ولی احساس میکردم تپش قلب دارم و قلبم درد میکنه...
خیلی وقت بود همچین حسی نداشتم... خلاصه اونروز گذشت و
🔮از زبان سهیل
رفتم تو دفتر و همش به حرفاش فکر میکردم...
صدبار قضیه رو با خودم مرور میکردم
و هربار هم حق رو به اون میدادم...شاید منم بودم باور نمیکردم یه شبه یه نفر بخواد عوض بشه
نمیدونستم چیکار باید کنم
داشتم دیوونه میشدم...
ای کاش هیچوقت نمیدیدمش...
ای کاش اصلا اون خواب رو نمیدیدم
سرم رو روی میز گذاشتم و و آروم گریه کردم که به صدای باز شدن در اتاق به خودم اومدم...
-سلام آقا سهیل
سرم رو بالا آوردم...فرماندمون بود
-سلام سید جان...خوبی؟!
-سهیل گریه میکردی؟!
-من؟! نه...نه...حساسیت فصلیه
-ای بابا...یه جوشونده بخور خوب میشی
-ای کاش با جوشونده خوب میشدم
-حالا نگران نباش...چیزی نیست که
-ان شاالله -راستی سهیل باید برنامه ریزی کنی ها...راهیان نور نزدیکه
-من؟!
-آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه
-آخه من رو شهدا راه نمیدن که
-این حرفها چیه...شهدا مهربون تر این حرفان...کافیه فقط یه قدم بر داری براشون
-هعیییی
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#سلام_امام_مهربان_زمانم🌷
ای آرزوي گمشده خاكيان بيا
يك آن پدر به ديدن فرزندتان بيا
عالم صداي پاي شما را شنيده است
ديگر زمان آمدنتان رسيده است
دنيا طفيلي سرتان چرخ مي خورد
روزي هزار بار به دورت دويده است
اينجا زمين براي شما دست و پا زده
هر طور هست ناز شما را خريده است
آقا بيا كه نوبتي ام هست وقت ماست
بي تو غرور شيعه تان لطمه ديده است
آن كس كه چشم هاي شما را رقم زده
ما را فدايي سرتان آفريده است
بر ما هرآنچه خير رسيدست تا به حال
از عطر لحظه هاي قنوتت رسيده است
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجـ
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#به_نام_خدای_مهدی🌸🍃
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت22
.✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
-آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه
-آخه من رو شهدا راه نمیدن که
-این حرفها چیه...شهدا مهربون تر این حرفان...کافیه فقط یه قدم بر داری براشون
-هعیییی
-پوسترها و اینا آماده ان ...فقط ثبت نام و هماهنگی و اینا با تو
-باشه...توکل به خدا
از دفتر بیرون اومدم و به محل ثبت نام رفتم...
نوشته ی بالای بنر بدجور دلم رو هوایی کرد
من رو یاد خوابم انداخت...
بزرگ نوشته بود...
محل ثبت نام دعوت شدگان شهدا...
🔮از زبان مریم
یه زهرا رو تو حیاط دانشگاه دیدم
-سلام عروس خانم
-سلام زهرایی...خوبی؟!
-ممنون...چه خبرا؟!
-سلامتی...تو چه خبرا؟!
-هیچی؟!راستی راهیان نور نمیای؟!
-خیلی دوست داشتم بیام ولی خودت که میدونی چه قدر این ایام سرم شلوغه
-آره...ان شاالله سال دیگه با آقات میری دیگه
-ان شاالله...ولی فعلا که نسبت به راهیان و اینا علاقه ای نشون نداده...فک کنم امسال شهدا ما رو دعوت نکردن
-ببینه تو دوست داری حتما میبرتت دیگه...
-ان شاالله...
-آها...راستیییی...رفتم ببینم قضیه ثبت نام چجوریه و اینا دیدم مسئول راهیان عوض شده...
-خب به سلامتی
-نههه..اخه جالب اینجاعه که اون پسره شده مسئولش
-کدوم پسره؟!
-بابا همون که هی میاد باهات حرف بزنه و تو ازش خوشت نمیاد
-جدا؟؟؟؟اخه چی بگه آدم...یعنی یه تحقیق نمیکنن مسئولیت میدن به ایناحتما گول ریشش رو خوردن
-شاید واقعا پسر خوبی شده
-بعید میدونم
.
.
چند روز گذشت و ما هم مشغول خرید عروسی و اینا بودیم...
آقا میلاد اصرار داشت عروسی زودتر برگزار بشه...
دلیل اصرارش رو نمیدونستم ولی چون خودمم مشکلی نداشتم قبول کردم... هر روز که بیرون میرفتیم و زیاد راه میرفتیم یه درد خفیفی تو قلبم حس میکردم ولی بهش بی توجه بودم
راستیتش از بچگی یه مشکل قلبی داشتم ولی با قرص و دارو که میخوردم حل شده بود و خیلی وقت بود دکتر نرفتم
.
یه روز که بیرون رفته بودیم آقا میلاد گفت:
نظرتون چیه امروز ناهار بریم جیگر بزنیم؟!
که معصومه سریع گفت: واییی من عاشق جیگرم مریم جون نظر تو چیه؟!
نمیدونستم چی بگم...ولی قبول کردم.
رفتیم تو جیگرکی و یهو دیدم آقا میلاد 30 سیخ جیگر سفارش داد
-چه خبره آقا میلاد
-آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه بخورین مطمئنم بازم میخواین...جیگرهای اینجا حرف نداره
.
بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم...آقا میلاد و معصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سیخ رو خوردم...
که معصومه گفت:
-فک کنم دوست نداریا مریم جون؟!
.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄