سلام حضرت امید🌸
به آن روز فکر میکنم که همه، لبخند به لب، از پشت بام ها، فریاد فتح عالمَ را سر میدهند...😍
روزی که خستگی، بیتابی و تنهایی دیگر معنایی ندارد
آن روز تمام کلمات میشوند امید و زیبایی👌
روزی که پرچم پیروزی به نام «بقیّةَ اللّه» در تمام عالَم به اهتزاز دَر میآید✌️
و این است آرزوی همهی منتظرانت🌹
🔹اَینَ صاحِبُ یَومِالفَتح وَ ناشِرُ رَایَةِالهُدی🔹
🌷-----*~*💓*~*-----🌷
#شهداعاشقترند💞👇
┏━━━🍃═❤️━━━┓
@sangarsazanbisangar
┗━━━❤️═🍃━━━┛
motiee006-2-www.BGH.ir.mp3
2.9M
🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#مداحــــــــے🌸🍃
🌴کنار قدمهای جابر سوی نینوا رهسپاریم
ستونهای این جاده را ما به شوق حرم میشماریم🌴
💠 #میثم_مطیعی
🌷-----*~*💓*~*-----🌷
#شهداعاشقترند💞👇
┏━━━🍃═❤️━━━┓
@sangarsazanbisangar
┗━━━❤️═🍃━━━┛
#داستانک
#خاطــــــــره✨
قسمت دوم
خیلی درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتماً دارد دیوانه میشود؛ اما برای این که آخرین درخواستش را رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب را برای “دوی” تعریف کردم و با صدای بلند خندید و گفت: “به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو میشد، مهم نیست چه حقهای به کار ببره.”
مدتها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود، او را بلند کردم و در میان دستهایم گرفتم. هر دو مثل آدمهای دست و پاچلفتی رفتار میکردیم و معذب بودیم. پسرمان پشت ما راه میرفت و دست میزد و میگفت: “بابا مامان رو تو بغل گرفته راه میبره.” جملات پسرم دردی را در وجودم زنده میکرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از آن جا تا در ورودی حدود ۱۰ متر مسافت را طی کردیم. چشمهایش را بست و به آرامی گفت: “راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!” نمیدانم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در، او را زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دو کمی راحتتر شده بودیم، میتوانستم بوی عطرش را استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.
با خود فکر کردم که مدتهاست به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش، من از او مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهرهاش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای موهایش چند تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظهای با خود فکر کردم: “خدایا من با او چه کار کردم؟!” روز چهارم وقتی او را روی دستهایم گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت را دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که ۱۰ سال از عمر و زندگیاش را با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صمیمیت بیشتر و بیشتر شده، انگار دوباره این حس زنده شده و باز دارد شاخ و برگ میگیرد. من راجع به این موضوع به “دوی” چیزی نگفتم.
🌷-----*~*💓*~*-----🌷
#شهداعاشقترند💞👇
┏━━━🍃═❤️━━━┓
@sangarsazanbisangar
┗━━━❤️═🍃━━━┛
🌴🥀🌴🥀🌴🥀🌴🥀🌴🥀🌴🥀🌴
#حدیــــــث 🌹🍃
✨پیامبر عزیز خدا صلی الله علیه و آله می فرمایند:
«من دخل السوق فاشتری تحفه فحملها الی عیاله کان کحامل صدقه الی قوم محاویج ولیبدا بالاناث قبل الذکور فان من فرح ابنته فکانما اعتق رقبه من ولد اسماعیل ومن اقر بعین ابن فکانما بکی من خشیه الله ومن بکی من خشیه الله ادخله الله جنات النعیم (۹) ;
✨هر کس به بازار رود و هدیه ای 🎁 برای خانواده اش بخرد و ببرد، [پاداش او ] مانند کسی است که برای نیازمندان صدقه می برد [ . و هنگامی که هدیه🎁 را به خانه می برد]، باید، قبل از پسران، به دختران بدهد، زیرا کسی که دخترش👧 را شادمان کند، مانند کسی است که یک بنده از فرزندان اسماعیل را آزاد کرده است . و هر کس [با دادن هدیه ای ] چشم پسری👦 را روشن کند، گویا از ترس خدا گریسته است و هر کس از ترس خدا بگرید، خداوند او را داخل نعمت های بهشت کند .»🎀
🌷-----*~*♥️*~*-----🌷
#شهداعاشقترند💞👇
┏━━━🍃═❤️━━━┓
@sangarsazanbisangar
┗━━━❤️═🍃━━━┛
📚 #داستانـــــــــــک
#عشق_مادرشوهر💗
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
🌷-----*~*💓*~*-----🌷
#شهداعاشقترند💞👇
┏━━━🍃═❤️━━━┓
@sangarsazanbisangar
┗━━━❤️═🍃━━━┛
#داستانک✨
شخصی با هیجان واضطراب به حضور امام صادق علیه السلام امد وگفت:
"درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد،که خیلی فقیر وتنگدستم"
امام: هرگز دعا نمیکنم.
-چرا دعا نمیکنید؟!
امام :"برای اینکه خداوند راهی برای این کار معین کرده است.خداوند امر کرده که روزی را پی جویی کنید وطلب نمایید.
اما تو می خواهی در خانه خود بنشینی
وبا دعا روزی را به خانه خود بکشانی!"
#ازتوحرکت_ازخدابرکت☺️
(وسائل،چاپ امیر بهادر،ج ۲ ص ۵۲۹)
🌷-----*~*💓*~*-----🌷
#شهداعاشقترند💞👇
┏━━━🍃═❤️━━━┓
@sangarsazanbisangar
┗━━━❤️═🍃━━━┛
#خاطــــــــره✨
#عاشقانه_ناب💕
قسمت سوم
هر روز که میگذشت بلند کردن و راه بردن همسرم برایم آسان و آسانتر میشد. با خودم گفتم حتماً عضلههایم قویتر شده! همسرم نیز هر روز با دقت لباسش را انتخاب میکرد.
یک روز در حالی که چند دست لباس را در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدام مناسب و اندازه نیست. با صدای آرام گفت: “لباسهام همه گشاد شدن!” و من ناگهان متوجه شدم که توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که او را راحت بلند میکردم. انگار وجودش داشت ذره ذره آب میشد. گویی ضربهای به من وارد شد، ضربهای که تا عمق وجودم را لرزاند. در این مدت کوتاه چقدر درد و رنج را تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب میشد. ناخودآگاه بلند شدم و سرش را نوازش کردم. برای پسرم منظره در آغوش گرفتن و راه بردن مادرش توسط پدرش تبدیل به یک جزء شیرین زندگیاش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که جلو بیاید و به نرمی و با تمام احساس او را در آغوش فشرد. من رویم را برگرداندم، ترسیدم نکند که در روزهای آخر تصمیمم را عوض کنم. بعد او را در آغوش گرفتم و حرکت کردم.
همان مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دستهای او دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی او را حمل میکردم، درست مثل اولین روز ازدواجمان. روز آخر وقتی او را در آغوش گرفتم به سختی میتوانستم قدمهای آخر را بردارم. انگار ته دلم میگفت: “ای کاش این مسیر هیچ وقت تمام نمیشد.” پسرمان به مدرسه رفته بود، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خود گفتم: “من توی تموم این سالها هیچ وقت به جای خالی صمیمیت و نزدیکی در زندگیمون توجه نکرده بودم!”
آن روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین را قفل کنم ماشین را رها کردم. نمیخواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. “دوی” در را باز کرد و به او گفتم که متأسفم، من نمیخواهم از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه میکرد، به پیشانیم دست زد و گفت: “ببینم فکر نمیکنی تب داشته باشی؟” من دستشو کنار زدم و گفتم: “نه! متاسفم، من جدایی رو نمیخوام. این منم که نمیخوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمیخوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمیدونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواجمون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همونطور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم.” “دوی” انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد میزد در رو محکم کوبید و رفت.
من از پلهها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. گل فروش پرسید: “چه متنی روی سبد گلتون مینویسید؟” و من درحالی که لبخند میزدم نوشتم: “از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم میگیرم و حمل میکنم، تو رو با پاهای عشق راه میبرم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا کنه…”
🍃❤️” به کنارهم بودن عادت نکنید بلکه با عشق زندگی کنید؛ این شمایید که باید باعث تداوم زندگیتون بشید! “❤️🍃
🌷-----*~*💓*~*-----🌷
#شهداعاشقترند💞👇
┏━━━🍃═❤️━━━┓
@sangarsazanbisangar
┗━━━❤️═🍃━━━┛
#به_خدا_اعتماد_کنیم
کوهنوردی جوان میخواست به قله بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی ، سفرش را آغاز کرد. آنقدر به بالا رفتن ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.
در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟
کوهنورد گفت : نجاتم بده خدای من!
– آیا به من ایمان داری؟
کوهنورد گفت : آری. همیشه به تو ایمان داشتهام
– پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع.
گفت: خدایا نمیتوانم.
– آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت : خدایا نمی توانم. نمیتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده کوهنوردی در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت
🌷-----*~*💓*~*-----🌷
#شهداعاشقترند💞👇
┏━━━🍃═❤️━━━┓
@sangarsazanbisangar
┗━━━❤️═🍃━━━┛
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🌷-----*~*💓*~*-----🌷
#شهداعاشقترند💞👇
┏━━━🍃═❤️━━━┓
@sangarsazanbisangar
┗━━━❤️═🍃━━━┛