🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹خیرمقدم به اعضای جدید🌹
قسمت اول #بی_تو_هرگز 💖👇👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/99
قسمت اول #عاشقانه_برای_تو 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/574
قسمت اول #رمان_جانم_میرود 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/855
قسمت اول #داستان_نسل_سوخته💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/4275
قسمت اول #رمان_پلاک_پنهان💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/5439
قسمت اول #رمان_هاد 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/7201
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
یا ابا صالح المهدی ادرکنی
🕊🌹🕊یا
🕊 🌹🕊رب
🕊🌹🕊الحسین
🕊🌹🕊بحق
🕊🌹🕊الحسینِ
🕊🌹🕊اشف
🕊🌹🕊الصدر
🕊🌹🕊الحسین
🕊🌹🕊بظهور
🕊🌹🕊الحجه
🕊🌹🕊اللهم
🕊🌹🕊عجل
🕊🌹🕊لولیک
🕊🌹🕊الفرج
پیشاپیش تولد اقاو سرورمون اقا
🍃🌸 #صاحب_الزمان 🌸🍃 عجل الله تعالی فرجه الشریف را برهمه شیعیان تبریک وتهنیت عرض میکنیم🌹🌹
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت65
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- پولش برام مهم نیست. خودت هم میدونی. نمی خوام کم بیارم
خمیازه ای کشید و ادامه داد:
- می دونی؟ اولش خیلی شل تر بازی می کرد بعدش جدی شد. فکر کنم کلک زد. حتی دعواشون هم به
نظرم ساختگی بود.
- از این آرش هرچی بگی برمیاد. من که بهت گفتم. ولی بابک نه، گمون نکنم
شروین سرش را روی تکیه گاه صندلی گذاشت و گفت:
- تو چطوری شب ها بیرون می مونی؟ من دارم از خستگی می میرم
- یکی ندونه فکر می کنه من دارم خرابت می کنم. پاتوق های خودت یادت رفته؟ من بودم 4 نصفه شب
می رفتم پارک گیتار زدن؟ حالا کلاس میذاری، حوصلم...
سرش را برگرداند ولی شروین خواب بود. برای همین ساکت شد ...
- شروین ... شروین .... پاشو، رسیدیم
شروین بیدار شد، دستی به صورت و چشم هایش کشید.
- رسیدیم؟
پیاده شد.
- کجا می ری؟ ماشین رو چکار کنم؟
شروین همان طور که از خواب پیلی پیلی می خورد دستی تکان داد و بدون اینکه برگردد گفت:
- ببرش. صبح بیا دنبالم
سعید همانطور که رفتن شروین نگاه می کرد زیر لب گفت:
- فکر می کنه راننده استخدام کرده. بچه سوسول. عیب نداره. در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه شروین خان و رفت.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت66
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
سعید پرسید:
- برنامه امروزت چیه؟
- باید برم پیش استاد
- استاد؟ آها ... بابا ولش کن، دیگه یادش رفته
- اینکه من می بینم بمیره هم یادش نمی ره. از هفته پیش تا حالا هر وقت منو دیده یه لبخند می زنه. اگر
روش می شد می گفت چرا نمیای. من از دستش در می رم. فردا باهاش کلاس دارم. نمی خوام شک کنه
- خب شک کنه. تو که می خوای انصراف بدی
- اگر چیزی بگه سر کلاس نمیشه جوابش رو داد. خیلی ناجور حال می گیره. منم که میشناسی کم
نمیارم
- تو آخرش سر کم نیاوردن سرت رو میدی
- سرم بره بهتر از اینکه کم بیارم
سعید دستی به شانه اش زد:
- پیش استاد خوش بگذره. ما می ریم دَدَر
- ما؟
- با بچه ها
- آها! از اون لحاظ
سعید چشمکی زد. دست هایشان را به هم زدند و از هم جدا شدند...
شروین نگاهی به تابلو بخش انداخت.
- مهدوی 224
بالای اتاق ها را نگاه می کرد. در یکی از اتاق ها باز شد و کسی بیرون آمد. از کنار شروین رد شد و
نگاهی به شروین انداخت .یک لحظه با هم چشم در چشم شدند. چشمان آشنایی داشت. همانطور که داشت
فکر می کرد بالای در اتاق ها را نگاه می کرد.
- خودشه
در زد.
- بفرمائید
شاهرخ پشت میزش بود و روی میز خم شده بود.
- ببخشید
استاد سر بلند کرد. با دیدن شروین لبخندی زد.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت67
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- بفرمائید
شروین وارد شد و نشست.
- زودتر از این منتظرتون بودم
شروین عکس العملی نشان نداد. برگه ها را درآورد و به شاهرخ داد. نگاهی به سوال ها انداخت و
نگاهی به شروین.
- عجب سوال هایی
کنار شروین نشست. خودکارش را درآورد و مشغول توضیح دادن شد. گاهی از شروین سوال می کرد
وجواب می خواست. وقتی تمام شد شروین دستی به موهایش کشید و نفسش را بیرون داد. شاهرخ گفت:
- از اون سوال های نفس گیر بود
بعد چایی ریخت و طرف شروین گذاشت. شروین برگه هایش را جمع کرد. شکلاتی از توی ظرف برداشت.
- اینطور که معلومه خیلی به درس علاقه داری. این سوال ها برای هر کی پیش نمیاد
شروین چایی اش را برداشت ولی حرفی نزند. شاهرخ به صندلی تکیه داد و درحالیکه به قاب عکس
روبرویش خیره شده بود گفت:
- بهترین سال های عمر آدم دوران دانشجوئیه. با بچه ها شیطنت می کنی، با استادها کل کل می کنی. یاد
اون موقع ها افتادم . من همیشه با سوال هام پاپیچ استادها می شدم. توی همون کتاب هایی که بهت دادم
نمونه سوال هام هست. اگر دقت کنی متوجه میشی
شروین به سرفه افتاد. شاهرخ لیوانی آب برای شروین ریخت و درحالیکه به کمرش می زد پرسید:
- چی شد؟
شروین سرفه کنان جواب داد:
- هیچی ... شیرین بود. پرید تو گلوم
لیوان آب را گرفت. شاهرخ پرسید:
- راستی کتاب ها به درت خورد؟
شروین لیوان را سر کشید.
- نه. هنوز وقت نکردم ولی سعی می کنم بخونمشون
سریع بلند شد.
- بابت جواب ها ممنون
استاد تا دم در همراهش رفت.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯