#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت278
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- نترسید. نمی خوام جواب اشتباه بدم
دختر هم لبخند زد و برگه ها را داد.
- فکر کنم بتونم یه چند تائیش رو حل کنم. البته به شرطی که اگر غلط بود بعداً طلبکار من نشید
بعد سرش را بالا گرفت و منتظر جواب نرگس شد. نرگس نگاهی کوتاه به شروین کرد و گفت:
- فکر کنم بهتر از هیچی باشه
چند لحظه ای گذشت. شروین گفت:
- خب؟
نرگس سربلند کرد و با نگاهی پرسشگر شروین را نگاه کرد. شروین پرسید:
- ایستاده؟
نرگس که تازه متوجه شده بود لبخند کوتاهی زد و با کمی فاصله کنار شروین نشست...
حل مسأله ها نیم ساعتی طول کشید. به محض اینکه نرگس رفت سرو کله شاهرخ پیدا شد.
- خوبه، کم کم داری راه می افتی. خواستگاری هم کردی؟
شروین سرش را به طرف صدا برگرداند.
- چی؟
- کی شیرینی می دی؟
شروین نیشخند زد.
- مسخره
- من که می دونم تو آخرش این کار رو می کنی فقط می خوای از زیر شیرینی در بری
- خب تو که می دونی چرا عجله داری؟
- آخه دوست دارم قیافت رو ببینم. خیلی دیدنی میشه. تا دیروز سایش رو با تیر می زدی حالا با دسته
گل و شیرینی بری خواستگاری
شروین گفت:
بعدشم به خوبی و خوشی تا آخر عمر کنار هم زندگی می کنیم؟
- حتماً
و دستش را دراز کرد. شاهرخ دستش را گرفت و کشید تا از جایش کنده شود:
- یحتمل!
- تازگی ها زیاد سینما رفتی؟
- من خودم فیلم هندی سیارم!
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت279
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین ابروئی بالا برد.
- ماجرا جالب شد!
- راحله شاگرد من بود. همیشه باهم مشکل داشتیم. یه بار به خاطر 25 صدم درسش رو پاس نکردم. به خاطر این اتفاق یک ترم درسش دیرتر تموم شد اما حاضر نشد التماس کنه. من آدم مغروری بودم و انتظار داشتم همه بهم احترام بذارن حتی اگر اشتباه کنم!! اونم حاضر نبود فقط به خاطراینکه استادشم
حرفم روقبول کنه. بعدها بهم گفت که چون اخلاقم رو میشناخته حاضر نشده بیاد
- و تغییر احساسات از کجا شروع شد؟
- دنیا عوضی میشه. بعضی چیزا اونقدر آروم اتفاق می افته که خودت هم متوجه نمیشی. خود تو! چی
شد یهو از اون حالت خروس جنگی در اومدی؟
- نمی دونم! شاید به خاطر موقعیت!
- می بینی؟ آدم ها تجربه مشترک زیادی دارن
- خب این دلیل نمی شه که من بخوام باهاش ازدواج کنم
شاهرخ در اتاق را باز کرد.
- می دونم
و لبخند معنا داری زد. وقتی پشت میز قرار گرفت پرسید
- خب؟ کتاب رو خوندی؟
- آره. جالب بود
- همین؟
- از این داستان ها زیاده. قفسه های کتاب فروشی پره از این مدل قصه ها
- اما این یه داستان نیست. یه زندگی واقعیه
- آره. راستش اول از دستت ناراحت شدم فکر کردم برداشتی داستان زندگی منو نوشتی اما بعد که سال
چاپش رو دیدم فهمیدم اشتباه کردم
- زندگی تو؟
- آره. البته یه کم فرق داره. مثلا طرف پولدار نیست یا یه سری جزئیات دیگه
شخصیت اصلیش با من تشابه فکری زیاده داره
- اما تو که گفتی بین شما هیچ شباهتی نیست؟
- بین ما؟ منظورت چیه؟
- معلومه کتاب رو دقیق نخوندی
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت280
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- چی می خوای بگی؟
- یه نگاه به جلد کتاب بنداز. اون پائین، نویسنده
- هادی حجت! خب که چی؟
شاهرخ دستش را زیر چانه اش گذاشت و به شروین خیره شد.
- به نظرت آشنا نیست؟
شروین همانطور که به شاهرخ زل زده بود فکر کرد. کم کم چهره اش تغییر کرد. گویا داشت چیزهای
جدیدی را کشف می کرد. یواش یواش ابروهایش از هم باز شد و چشمانش از تعجب گرد شد:
- غیرممکنه
شاهرخ که کار خودش را کرده بود برگه های روی میزش را جمع و جور کرد و گفت:
- می بینی که نیست
- اما... اما...
- اما چی؟
- ولی هادی ... چطور ممکنه؟
- من بهت گفتم اما باور نکردی
شروین نمی داست چه بگوید. یعنی هادی هم یک روز مثل او... باورش خیلی سخت بود اما به قول شاهرخ باید آنچه را می دید باور می کرد نه آنچه را که می خواست ببیند!
- خب حالا نظرت چیه؟به نظرت میشه این همه تغییر کرد؟
- نمی دونم ... الان اصلا مخم کار نمی کنه ...
تا چند روز ذهن شروین به شدت درگیر شده بود. از یک طرف پذیرش آنچه می دید سخت بود از طرفی از اینکه می دید هنوز راه برای او بن بست نشده است خوشحال بود. هزاران سئوال در ذهنش موج می زد که دوست داشت از هادی بپرسد...
آن شب، شب آخری بود که شاهرخ در تهران بود. هر کار کرد نتوانست خانه بماند. تازه آفتاب غروب کرده بود که رسید. قبل از اینکه وارد کوچه بشود نگاهی به کوچه تنگ قدیمی کرد. هیچ وقت اولین روزی را که پا به این کوچه گذاشته بود از یاد نمی برد. کوچه ای که از سر بیکاری و کنجکاوی پایش
به آن باز شده بود ولی بعد تبدیل به مهم ترین کوچه عمرش شد!
همینطور که قدم زنان جلو می رفت به دیوارهای قدیمی و دود گرفته نگاه می کرد. دیوارهائی که قبلا بعضا با برگ های مو پوشیده شده بود و حالا به خاطر نبودن آنها دیگر خیلی لخت و فقیرانه تر از قبل به نظر می رسید. چه کسی باور می کرد در این خانه های قدیمی هم می شود جوری زندگی کرد که حسادت صاحبان خانه های لوکس را بر انگیزد؟ خودش را جلوی در دید. زنگ زد .در باز شد. شاهرخ در لباس خانه و پالتوئی که روی دوشش انداخته بود پشت در ظاهر شد.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت281
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- توئی؟ فکر می کردم بیای. منتظرت بودم
تا وقتی که وارد خانه شد و شاهرخ برایش چائی ریخت ساکت بود. وقتی شاهرخ چائی را گذاشت و
نشست شروین گفت:
- هنوز معلوم نیست کجا می ری؟
- چرا
- خب؟
- جنوب ... باید برم اهواز ... اصلا مگه فرقی داره کجا میرم؟
شروین نفس عمیقی کشید.
- درسته... فرقی نداره. معلوم نیست کی بر می گردی؟
- هنوز نه ... شاید چند سالی نتونم برگردم تهران ...
نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت.
- حالا که میری اینجا رو چکار می کنی؟
- هیچی
- یعنی خونه رو همین طوری ول می کنی می ری؟
- راه بهتری داری؟
- اقلا بده کرایه. اینجوری خراب میشه
شاهرخ گفت:
- اینم فکر بدی نیست، اما دیگه وقتی نیست شاید سپردم به ...
صدای زنگ در حرفش را قطع کرد.
- منتظر کسی بودی؟
شاهرخ نگاهی به ساعت کرد.
- نه ولی فکر کنم علی
شاهرخ رفت تا در را باز کند و شروین پشت پنجره ایستاد. حدس شاهرخ درست بود. به محض اینکه در
باز شد علی سر و صدا کنان پرید داخل و پشت سرش هادی که جعبه کیکی در دست داشت وارد شد. با هم رو بوسی کردند.
- اومدیم برات گودبای پارتی بگیریم
- مگه اینکه موقع رفتن یکی ما رو تحویل بگیره
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت282
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- نه، این از اون جهت هست که از دستت خلاص می شیم
علی این را گفت و با آهنگ تولدت مبارک شروع کرد به خواندن:
- خلاص شدن مبـــــــااارررک ... خلاص شدن مبـــارک ... خلاص شدن مبــــــاااااارررررک
شاهرخ خندید و تعارفشان کرد که داخل بروند. وقتی وارد شدند علی با دیدن شروین گفت:
- به به، این هم که اینجاست. ببین فقط من از رفتنت خوشحال نیستم!
بعد گفت:
- من هنوز نمازم رو نخوندم. تا شما ترتیب کارها رو بدید من برگشتم
شاهرخ جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. هادی و شروین هم منتظر نشستند. شروین برای اینکه
نکند یه وقت هادی چیزی بگوید وانمود کرد که در حال دیدن تلویزیون است ولی زیر چشمی هادی را
می پائید. تمام مدت مهمانی: سر شام، موقع بریدن کیک و حتی موقعی که علی با شوخی ها و جک های
بی مزه اش سر و صدا راه می انداخت شروین هادی را زیر نظر داشت. موجودی آرام که حرکاتش مخصوص خودش بودبرخلاف کسانی که شروین قبلا دیده بوداودرعین ارام بودن کاملااجتماعی و پرانرژی به نظر می رسید. اصلا منزوی یا بی سرو صدا نبود . گهگاه شوخی هائی می کرد و تکه هائی می پراند که جو را کاملا عوض می کرد اما در عین حال حرکاتش طوری نبود که کسی بتواند واردحریم خصوصی اش بشود و یا او را دلقکی لوده تصور کند. در عین شوخ طبعی ابهت و شخصیتی مجذوب کننده داشت که آدم را مجبور می کرد احترامش بگذاری و وقتی شروین همه این ها را می دید نمی توانست این شخصیت را با انچه قبلا دیده بودکنار هم قرار بدهد.
بعد از اینکه سر و صدا موقتا خوابید
و به علت خسته شدن و پریدن شربت در گلوی علی چند دقیقه ای آتش بس اعلام شد آرام و بی سر و صدا به حیاط خزید و روی پله های ورودی راهرو نشست. دست هایش را دور خودش گرفت تا کمی گرم شود. نگاهی به آسمان کرد و گفت:
-اوکی، قبول، می شه. تسلیم
آخر شب که بچه ها داشتند می رفتند علی گفت:
- من فردا یه عمل دارم. نمی تونم بیام ایستگاه وگرنه خیلی دلم می خواست با چشم های خودم اون لحظه شگفت انگیز خروجت رو ببینم. حیف!
شاهرخ خندید و گفت:
- امشب به اندازه کافی ما رو مورد لطف قرار دادی. دیگه نیاز نیست فردا بیای بدرقه. اگه به تو باشه
که اگر قطار خراب بشه، شده باشه با به خرج خودت با تاکسی منو بفرستی این کارو میکنی
هادی گفت:
- میشه حکایت اون یارو که رفته بود باباش رو دفن کنه. بهش گفتن چرا اینقدر لباست پاره پوره شده؟گفت بنده خدا نمی ذاشت خاکش کنیم
علی خندید. بعد همدیگر را بغل کردند و شروین دید که علی گرچه وانمود می کند شاد باشد اما نتوانست
جلوی اشکش را بگیرد. هادی هم شاهرخ را بغل کرد و گفت:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت283
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- منم فردا نمی تونم بیام. خودت میدونی چرا
شاهرخ سرتکان داد.
- آره. اشکالی نداره
بعد رو به هر دویشان گفت:
- خیلی ممنون که اومدید. دلم برای همتون تنگ می شه. برام دعا کنید. هوای این رفیق مارو هم داشته
باشید
علی گفت:
- خیالت تخت! .مطمئن باش آب و دونش یادمون نمیره
شاهرخ سر تکان داد. وقتی علی و هادی رفتند. شاهرخ رو به شروین گفت:
- تو که می مونی؟
- بمونم؟
- هرجور راحتی
- اگه بمونم نمی ذارم بخوابی صبح میام دنبالت
صبح ساعت 7 بود که رسید. در روی هم بود. در را هل داد و وارد شد. اولین باری که از این پله ها پائین آمده بود چقدر برایش احمقانه بود ولی حالا دل کندن از این خانه سخت بود. تصور اینکه دیگر
شاهرخی نخواهد بود که در را برویش باز کند زجرش می داد. کنار تخت که حالا بدون فرش رویش خیلی غم انگیز و رقت بار به نظر می رسید ایستاد و نگاهی به حوض خالی کرد. شاهرخ چمدان به دست از راهرو بیرون آمد.
- سلام، کی اومدی؟
- سلام، الان رسیدم، چرا حوض رو خالی کردی؟!
- اگه آبش مرتب تمیز و عوض نشه لجن می گیره
- اینجوری که درخت ها خشک می شه.
اقلا به باغبون پدرت می گفتی بیاد حواسش به درخت ها باشه.
شاهرخ کنار شروین ایستاد. چمدان را زمین گذاشت.
- چی شد تغییر عقیده دادی؟
- خب درخت ها گناه دارن
شاهرخ کلید را از جیبش در آورد و جلوی شروین گرفت.
- خب خودت بیا بهشون آب بده
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت284
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین نگاهی به کلید و دوباره نگاهی به شاهرخ کرد.
- مگه نگفتی بده اجاره؟ تو که عادت داری اینجا تلپ باشی
شروین که از خنده شاهرخ خنده اش گرفته بود دست دراز کرد تا کلید را بگیرد ولی شاهرخ کلید را
عقب برد و گفت :
- به شرطی که سوء استفاده نکنی. اینجا نشه پناهگاه برای فرار از خونه
- باشه
- قول؟
شروین سر تکان داد و کلید را گرفت ...
وقتی به ایستگاه رسیدند، از ماشین که پیاده شدند موبایل شاهرخ زنگ زد. شروین با کمی فاصله پشت
سرش حرکت می کرد. وقتی شاهرخ تلفنش تمام شد نگاهی به اطراف کرد و وقتی شروین را ندید برگشت. شروین را دید که غرق هپروت بود. دست دراز کرد، دستش را گرفت، کشید و وقتی کنارش
قرار گرفت دستش را دورش انداخت بازویش را گرفت و فشار داد:
- کجائی پسر؟
- نمی دونم
- خیلی بهش فکر نکن. بالاخره راضی می شه. تازه حالا که دیگه یه خونه مفت و مجانی هم گیرت اومده حتماً جواب مثبت می ده
- کی؟
- نرگس خانم دیگه
شروین که تازه متوجه منظورش شده بود گفت:
- خیلی بی مزه ای
- تو می خوای زن بگیری، من بی مزه ام؟
- از لج تو هم که شده این یه کار رو نمی کنم
- مرده و حرفش
- حتماً
کنار قطار ایستاده بودند تا چند دقیقه دیگر قطار راه می افتاد ...
بدون هیچ حرفی در چشمان هم زل زده بودند. هیچ کدامشان نمی دانستند چه باید بگویند. بالاخره شاهرخ سکوت را شکست.
- دیگه سفارش خونه رو نکنم ها! مرتب بهش سر بزن. تنبلی نکنی ها. تمیزش کن
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت285
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین به لحن پدرانه اش لبخند زد. می دانست که شاهرخ سعی دارد جو را عوض کند و تلاش می کند
بغضش را زیر لبخندش پنهان کند اما کمتر کسی بود که گول ظاهرش را بخورد. شروین می خواست
حرفی بزند اما انگار صدایش به زور در می آمد. تنها چیزی که توانست بگوید یک جمله بود:
- سعی کن زودتر برگردی
- ان شاء ا... تو هم اینقدر عزا نگیر ... برا ابد که نمی رم ... تو که عاشق فرار از خونه ای ... بهم سر بزن
شاهرخ این را گفت و دست کرد از جیب پالتویش جعبه کوچکی را بیرون آورد.
- یه یادگاری! هر وقت دلت گرفت نگاش کن یاد من بیفت، یاد خل و چل بازی هامون! حالت خوب میشه
... نه، الان نه. بذار وقتی رفتم
شروین بسته را توی جیبش گذاشت ولی حرفی نزد. می دانست اگر چیزی بگوید اشکش سرازیر می شود دوست نداشت با اشک بدرقه اش کند.
- قرار نشد مثل دخترا خودتو لوس کنی. خجالت بکش مرد گنده، نگاش کن
شروین تمام تلاشش را کرد و لبخندی زورکی زد. دستش را دراز کرد. شاهرخ دستش را گرفت. سرد بود. اشک در چشمان شروین دوید و صورتش سرخ شد. شاهرخ همانطور که دستش را گرفته بودلبخندی زد او را به طرف خودش کشید و محکم در آغوشش گرفت...
صدایی از بلندگوی ایستگاه شماره را اعلام کرد. شروین همانطور که اشکش را پاک می کرد خندید و گفت:
- آبروی هرچی مرد بود بردم
- موافقم
شاهرخ این را گفت و چمدانش را برداشت.
- کاری نداری؟
شروین که کمی سبک تر شده بود با لحنی شیطنت آمیز گفت:
- از اول هم کاری نداشتم. خودت پات پیچ خورد
شاهرخ خندید. با هم دست دادند و شاهرخ از پله ها بالا رفت. قطار آرام شروع به حرکت کرد. شاهرخ
همانجا پشت در مانده بود و با همان لبخند همیشگی برای شروین دست تکان می داد. شروین آرام آرام کنار قطار حرکت می کرد. کم کم سرعت قطار زیاد شد. چند قدمی دوید و بالاخره مجبور شد بایستد .
رفتن قطار را نگاه کرد. وقتی قطار کامالا از دیدش خارج شد با قدم هایی سنگین به طرف در خروجی به راه افتاد. کنار ماشین که رسید نگاهی به صندلی خالی شاهرخ انداخت. سوار شد و راه افتاد. ضبط را روشن کرد. همانطور که رانندگی می کرد یاد خاطرات گذشته افتاد:
یاد اولین روزی که دم در اتاق آموزش نگاهش به نگاه شاهرخ باز شده بود، به پیچ خوردن پایش، مسئله
ها، دعوا، سالن بیلیارد، ... همه و همه در ذهنش تکرار می شد...
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت286
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
ناگهان یاد هدیه افتاد. با عجله ماشین را کنار خیابان برد و نگه داشت. جعبه را درآورد و باز کرد.
انگشتر شاهرخ بود. انگشتر عقیقش که خیلی دوستش داشت و یادگار دوستی بود که شاهرخ همیشه با حالتی خاص از او یاد می کرد. نوشته رویش را خواند:
- یا قائم آل محمد
یاد روزی افتاد که شاهرخ می خواست وضو یادش بدهد. انگشترش را درآورده بود و کنار حوض گذاشته بود و شروین گفته بود که انگشتر قشنگیست. می دانست این انگشتر چقدر برای شاهرخ ارزش داشت. دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. سرش را روی فرمان روی دست هایش گذاشت و شروع
کرد به گریه کردن. شانه هایش می لرزید...
فصل سی ام
ریحانه نگاهی به قاب عکس های پدرش روی طاقچه انداخت. عکس فارغ التحصیلی، مراسم ازدواج،
عکس یک ماهگی او در بغل مادرش ...
عکس ها مثل یک زندگینامه مصور بود و آخرین عکس ...
عکس پدر با یکی از بهترین دوستانش توی کوه. یادگار دوران جوانی پدر. به نظر می آمد این عکس -
که از همه قدیمی تر بود - برای پدر ارزش خاصی داشت چون قابش از همه محکم تر و زیباتر بود و
ریحانه دیده بود که پدرش همیشه با چه وسواسی آن را پاک می کند. نگاهی به پدرش که روی صندلی گهواره ای اش پشت پنجره نشسته بود و به حیاط زل زده بود، انداخت. هیچ وقت پدرش را اینقدر آرام ندیده بود. اگر آن پتوی چهارخانه ای که روی پایش انداخته بودند با لرزش دست هایش حرکت نمی کرد فکر می کردی که حتی نفس هم نمی کشد. در همین فکرها بود که در اتاق باز شد، کله ای از لای در
داخل آمد و بعد از برانداز اطراف آرام وارد اتاق شد و همانجا کنار در ایستاد.
- حالشون چطوره؟
- خوبن، دواهاشون رو خوردن اما هر کار می کنم راضی نمی شن بخوابن سرجاشون. بعد از نمازصبح
تا حالا نشستن رو صندلی و زل زدن به در می گن منتظرم
- قراره کسی بیاد؟
- هرچی می پرسم، می گن میاد اما نمی گن کی. مدام زیر لب می گن شاهرخ
- خب شاید با امیر کار دارن
- نه، می گم امیر که اینجاست. بگم بیاد؟ می گن نه، خودش میاد
دختر با شنیدن این حرف ابروئی بالا برد. ریحانه گفت:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت287
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- می دونی مریم؟ عین بابا ابروهاتو بالا می بری!
- اگه اشتباه نکنم دخترشم. درسته شما سوگلی بابا هستی ریحانه خانم ولی ما هم یه نسبتی با ایشون داریم
ریحانه خنده کوتاهی کرد ولی قبل از اینکه جوابی بدهد در اتاق باز شد و دو تا پسر 7-6 ساله دویدند
توی اتاق. می خواستند سر و صدا کنند که مریم با فریادی کوتاه ساکتشان کرد.
- اینجا اومدید چکار؟ برید بیرون بازی کنید
- بریم تو حیاط؟
- نه، حیاط سرده، برید تو پذیرائی
- ولی مامان...
- همین که گفتم. برید آقاجون حالش خوب نیست. سر و صدا نکنید
دو تا پسر ملتمسانه به خاله شان زل زدند. خاله ریحانه که از لب و لوچه آویزان خواهر زاده هایش خنده
اش گرفته بود گفت:
- برید کنار شومینه. می گم صفورا بیاد براتون قصه بخونه
بالاخره پسرها راضی شدند که بروند. وقتی رفتند ریحانه پرسید:
- امیر کجاست؟
- رفته آمپول های بابا رو بگیره...
صدای جیغ پسرها حرفش را قطع کرد.
- مامااان!
مریم سری تکان داد و گفت:
- من برم تا اینا خونه رو به هم نریختن. تو هم نگران نباش حالش خوبه
پیشانی خواهرش را بوسید و رفت. ریحانه مدتی به پدر خیره ماند بعد از اتاق خارج شد و آرام در را
بست. پیرمرد همچنان به در خیره مانده بود. حوض مثل روز آخری که شاهرخ رفته بود خالی بود.
شاخه ها پر از برف بود و برف ها کف حیاط جا به جا یخ زده بودند. شروین دست لرزانش را بالا آورد
و نگاهی به انگشترش انداخت و زیر لب گفت:
- پس کجائی؟
یکدفعه صدائی باعث شد سرش را بلند کند. صدای در حیاط بود. در کمی باز شد و سیب سرخی از درز در به داخل حیاط غلطید. دیگر اثری از برف و یخ حیاط نبود. نگاهش را از سیب غلطان به سمت
در برد. در آرام روی پاشنه چرخید و کامل باز شد. در آستانه در، زنی سفیدپوش را دید. نرگسش بود.
چقدر جوان شده بود لبخندی پرحرارت روی لبان شروین پیر نقش بست. سعی کرد از جایش بلند شود و
ناگاه خود را در وسط حیاط کنار حوض دید. جوان شده بود و دیگر هیچ خبری از لرزش و فرسودگی
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت288
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
نبود. جلو رفت. با نگاهی مهربان به زن خیره شد. خم شد،گوشه دامنش را گرفت و بوسید. بعد بلند شد
لبخندی زد و سلام کرد.
- سلام نرگسم، چرا اینقدر دیر؟
و نرگس آرام پاسخ داد:
- انتظار همیشه زمان رو طولانی می کنه
بعد همانطور که در آستانه در ایستاده بود عقب رفت، با دستش به انتهای کوچه اشاره کرد و گفت:
- اما حالا دیگه همه چیز تموم شده
شروین از پله ها بالا آمد و نگاهی به انتهای کوچه انداخت. شاهرخ را دید. هر دو با دیدن هم لبخند زدند...
صندلی گهواره ای از حرکت ایستاده بود. دستان بی جان پیرمرد از صندلی آویزان بود، سیب سرخ کنار صندلی روی زمین افتاده بود و سر پیرمرد در حالی به پشتی صندلی تکیه داشت که لبخندی
رضایت بخش روی لبانش نقش بسته بود...
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت_اخر
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
فصل آخر
شما مکلف هستید که اوامر و دستورات ما را به دوستان ما برسانی، خداوند عزت و توفیق اطاعتش را به آنان مرحمت فرماید و مهمات آنان را کفایت کرده، در پناه لطف خویش محفوظشان دارد.
با یاری خداوند متعال در مقابل دشمنان ما که از دین خداوند روی برگرداندهاند بر اساس تذکرات، استقامت کن و با خواست الهی دستورات ما را به آنان که از تو میپذیرند و گفتار ما موجب آرامش
آنها میباشد، ابلاغ کن.
با این که بر اساس فرمان خداوند بزرگ و صالح واقعی آنها ما و شیعیانمان تا زمانی که حکومت در اختیار ستمگران است در نقطه ای دور و پنهان از دیده ها بسر میبریم، ولی از تمام حوادث و
ماجراهایی که بر شما میگذرد کاملا مطلع هستیم ...
از خطاها و گناهانی که بندگان صالح خداوند از آنها دوری میکردند ولی اکثر شما مرتکب شدید باخبریم.
چیزی از رخدادهای زندگی شما بر ما پوشیده نمیماند و شرایط غمبار و دردناكی كه شما بدان گرفتار آمده اید، آنگونه كه هست برای ما شناخته شده است.
از آن زمانی كه بسیاری از شما به راه و رسم ناپسندی كه پیشینیان شایسته كردارتان از آن دوری میگزیدند، روی آورده و پیمان فطرت را، به گونه ای پشت سر انداختید كه گویی هرگز بدان آگاه نیستید ... وآنگاه (به كیفر گناهان)به این شرایط غمبار و خفت انگیز گرفتار گشتید.
ما از سرپرستی و رسیدگی به امور شما كوتاهی نورزیده و یاد شما را از صفحه خاطر خویش نزدوده ایم؛ كه اگر جز این بود، موج سختیها بر شما فرود می آمد و دشمنان بدخواه و كینه توز، شما را ریشه كن میساختند.
پس پروای خداوند را پیشه سازید و از (اهداف بلند آسمانی)ما پشتیبانی كنید تا شما را از فتنه ای كه به سویتان روی آورده است و شما اینك در لبه پرتگاه آن قرار گرفته اید نجات بخشیم.
از نگون بختی و فتنه ای كه هر كس مرگش فرا رسیده باشد در آن نابود میگردد و آن كس كه به آرزوی خویش رسیده باشد، از آن دور میماند، و آن فتنه، نشانه ای از نشانه های نزدیك شدن جنبش ماست و پخش نمودن خبر آن به دستور ما، به وسیله شماست.
پس، از خداوند بترسید و تقوا پیشه کنید و به خاندان رسالت مدد رسانید.
اوامر و نواهی ما را متروک نگذارید و بدانید که علیرغم کراهت و ناخشنودی کفار و مشرکان، خداوند نور خود را تمام خواهد کرد.
من ولی خدا هستم، سعادت پویندگان راه حق را تضمین میکنم...
پس سعی کنید اعمال شما طوری باشد که شما را به ما نزدیک سازد و از گناهانی که موجب نارضایتی ما را فراهم نماید بترسید و دوری کنید.
عدم التزام به دستورات ما، موجب میشود که بدون توبه از دنیا بروند و دیگرندامت و پشیمانی نفعی نخواهد داشت.
بخشی از توقیعات امام زمان به شیخ مفید
والسلام بهمن 89
#به_پایان_امد_این_دفتر🌸🍃
#حکایت_همچنان_باقیست🌸🍃
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄