#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت174
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
چه بد سلیقه! من روسری سر کنم خیلی زشت می شم ها! این بهتره! هم قدش بهت میاد، خوشروتره، خوشگل تر از منم هست. فقط باید این ریش هاشو بزنه، یه کم هم از این چیزمیزها می خواد که بماله صورتش. با اون چشم های سیاهش معرکه میشه
هادی خنده اش گرفته بود ولی شاهرخ بدون اینکه حرفی بزند با لبخندی به شروین خیره شده بود. شروین گفت:
- نخیر، انگار کار از کار گذشته، باشه من فداکاری می کنم
بعد دست هایش را با کرد و ادامه داد:
-بیا بغل بابا!
شاهرخ از جا بلند شد و شروین که فکر می کرد حرفش را جدی گرفته به مبل چسبید و داد زد:
- شوخی کردم بابا، بی خیال، کمک !!
هادی از خنده روده بر شده بود. شاهرخ سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. وقتی رفت شروین نفس راحتی کشید و مثل فنری که از هم باز شود دوباره راحت روی صندلی نشست. بعد همانطور که با قیافه ای نگران و متعجب به در زل زده بود گفت:
- این چش شد یهو؟
هادی با لحنی موذیانه گفت:
-حالا مگه بغلت کنه بده؟
شروین خودش را عقب کشید و نگاهش را از در به سمت هادی چرخاند. نگاهی طلبکارانه به هادی کرد و گفت:
-جداً؟ اگه بد نیست بگم تو رو بغل کنه
هادی پایش را روی پایش انداخت و دستش را تکان داد و با بی تفاوتی گفت:
- دیدی که بهش گفتی، قبول نکرد
- هه هه!
شاهرخ وارد اتاق شد، شروین دوباره به مبل چسبید.
- وای! اومد!
شاهرخ یکراست به طرفش آمد، خم شد و دستانش را دراز کرد. شروین همانطور که به مبل چسبیده بود داد زد:
-بذار اقلاً وصیت کنم
شاهرخ راست شد. شروین با چشمهای بیرون زده به هادی اشاره کرد و گفت:
-به خدا اون از من خوشگل تره!
هادی که دیگر نمی توانست جلو خنده اش را بگیرد گفت:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت175
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
-خوبه ترسیدی و دست بردار نیستی. وصیتت همین بود؟
شاهرخ لبخندی زد، سری تکان داد و دوباره خم شد. شروین چشمهایش را بست.چند لحظه ای به همان حال ماند اما وقتی خبری نشد یکی از چشم هایش را باز کرد و وقتی شاهرخ را روبرویش دید هردو تا چشم هایش را باز کرد، راحت سر جایش نشست ونفس راحتی کشید. شاهرخ اشاره ای به روی پایش کرد. نگاهش را از شاهرخ به پائین دوخت. صفحه اول آلبوم بود و عکس بزرگ توی آن. باورش نمی شد. آلبوم را برداشت و حیرت زده به عکس خیره شد.
- فرهاد، برادرمه!
شروین نگاهی کوتاه به شاهرخ انداخت و دوباره به عکس خیره شد.
- غیرممکنه، چقدر شبیه منه! ببین هادی
و آلبوم را به طرف هادی چرخاند.
- آره، دیدم، خیلی شبیهِ
تفاوت اندکی وجود داشت. موهای فرهاد مشکی و فر بود و چشمانی آبی مثل شاهرخ، دماغی زیباتر و صورتی تپل تر از شروین.
- نگفته بودی داداش داری
- داشتم
شروین سربلند کرد و شاهرخ گفت:
- 18 سالش بود که مرد. خودکشی!
- خیلی متأسفم
شاهرخ غمگین لبخند زد. شروین پرسید:
-می تونم بقیه عکسها رو ببینم؟
و وقتی شاهرخ سری به نشانه تأیید تکان داد، شروع کرد به ورق زدن آلبوم. در بعضی از عکسها شاهرخ هم بود.
هادی گفت:
- حالا فهمیدی چرا نمی خواد منو بغل کنه؟
شروین همانطور که سرش روی عکس ها خم بود چند لحظه ای ثابت ماند. بعد سر بلند کرد و در چشمان شاهرخ خیره شد. به راحتی غم را در نگاهش می دید. در همین موقع هادی نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد.
- چی شده؟
هادی بلوز را از روی مبل برداشت و گفت:
- باید برم، منتظرن
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت176
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شاهرخ نفس عمیقی کشید. نفسی که بیشتر شبیه آه بود. هادی دستش را به سمت شروین دراز کرد.
- من معمولاً یک شنبه ها اینجام. امیدوارم بازم ببینمت
شروین دستش را گرفت:
-منم امیدوارم
- قدر استادت رو بدون. خیلی چیزا می تونی ازش یاد بگیری
شروین نگاهی به شاهرخ کرد و روبه هادی سرتکان داد. هادی کفش هایش را پوشید، سربلند کرد و رو به شروین گفت:
- شما زحمت نکشید. ممنون
حیاط نیمه تاریک بود. وقتی هادی سربلند کرد تمام صورتش در سیاهی فرو رفت و تنها چشمهای سیاهش را اشعه ای از نور چراغ اتاق روشن کرد. دیدن این صحنه یک آن، دوباره آن تصویر مبهم را در ذهن شروین تداعی کرد. مطمئن بود این چشم ها را دیده.اما چرا یادش نمی آمد کجا؟
همانجا دم در راهرو ماند و همانطور که از دور رفتن هادی را نگاه می کرد سعی کرد صندوقچه در هم ذهنش را مرور کند تا شاید جواب سوالش را پیدا کند. هادی قبل از اینکه از در کوچه خارج شود برای شروین دست تکان داد وگفت:
-پسر خوبیه، هنوز فرصت داره
- آره، با همه هارت و پورتش چیزی تو دلش نیست، فقط ...
نتوانست در چشمهای هادی خیره بماند. مثل هیمشه سر پائین انداخت و ادامه داد:
- می ترسم هادی، می ترسم به خاطر شباهتی که داره برام مهم باشه. می ترسم به خاطر علاقه شخصیمکار کنم نه به خاطر وظیفه ای که بهم دادن. امتحان سختیه
هادی دستش را روی شانه شاهرخ گذاشت.
- اگر نمی تونستی از پسش بر بیای نمی فرستادنت. حتماً می تونستی که انتخابت کردن. به انتخابش شک داری؟
شاهرخ نفسش را بیرون داد:
- درسته
بعد با مهربانی اضافه کرد:
- خیلی از من جلوتری، اعتراف می کنم که بهت غبطه می خورم
هادی لبخندی مهربان زد و شاهرخ را در آغوش کشید. شاهرخ که اشک در چشمهایش بود و بغض در گلویش گفت:
-سلام ما رو برسون
خیلی تلاش کرد تا بغضش سر باز نکند اما هر کار کرد نتوانست جلوی قطره اشکی را که بی اختیار پائین غلطید را بگیرد. هادی اشک را از گونه شاهرخ پاک کرد، لبخندی زد و از در بیرون رفت
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
دین بین
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت174 ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) چه بد سلیقه! من روسری سر کنم خیلی زشت می شم ها! این بهتره!
قسمتهای جدید امشب
شبتون بخیر وارامش😊🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت177
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
رفت. شاهرخ مدتی در کوچه ماند. شروین که دم در راهرو ایستاده بود و از دور همه چیز را می دید وقتی شاهرخ می خواست از در راهرو رد شود پرسید:
- اون شبیه کیه؟
شاهرخ منظورش را نفهمید.
-می گم اون شبیه کیه که اینجور بغلش کردی؟
شاهرخ خنده ای کرد.
- بیا تو هوا سرده قاط زدی
این را گفت و وارد خانه شد. اما شروین به جای اینکه داخل برود برگشت و به در کوچه خیره شد. تصویر چشمهای هادی ذهنش را مشغول کرده بود...
فصل هجدهم
سعید با رفقایش دور یکی از میزهای حیاط دانشگاه نشسته بود. یکی از دوست هایش با دیدن شروین و شاهرخ که از در دانشگاه وارد می شدند گفت:
-هی سعید، رفیقت! خیلی با مهدوی جور شده، خبریه؟
-اینجوری راحت تر میشه نمره بیاری
یکی شان خنده ای کرد.
- ها ها ! شروین؟ خودت هم می دونی شروین کله شق تر از این حرفهاست که برا نمره گردن کج کنه
یکی دیگرشان کیکی را که می خورد قورت داد و گفت:
- تازه اونم مهدوی، همه اخلاقشو می دونن. کم مونده امام جماعت مسجد دانشگاه بشه!
سعید با کمی مکث گفت:
-اینجور آدمها ظاهرشون رونگه می دارن
پسردوباره گفت:
-تو و شروین زدین به تیپ هم چرا یقه اونو گرفتی؟ من خودم باهاش حرف زدم. واقعاً آدم حسابیه
- اون موقع هائی هم که میاد باشگاه بیای باهاش حرف بزنی بد نیست
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت178
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
پسر با تعجب پرسید:
- باشگاه چی؟ بدن سازی؟ وزن پشه ای کار می کنه؟
همه خندیدند. آخر بدن لاغر شاهرخ هیچ شباهتی به ورزشکارها نداشت. سعید پوزخندی زد و گفت:
-بیلیارد، خودم دیدم با شروین می ره
پسر ابروئی بالا برد ولی چیزی نگفت، آن یکی که سرسخت تر به نظر می رسیدگفت:
-مگه بیلیارد جرمه؟ هر کی بره بیلیارد یعنی خلافه؟
سعید گفت:
- هر کی نه، ولی کسی که با بابک خوش و بش داره...
بعد حرفش را قطع کرد سری تکان داد و با قیافه ای حق به جانب گفت:
- خب البته شاید محض رضای خدا باهاش رفیقه. برای ارشاد و راهنمائی
بچه ها بابک را می شناختند و می دانستند با چه جور آدم هائی سروکار دارد. آدمی که حتی در مسلمان بودنش هم شک بود! برای همین با ناباوری نگاهی به هم انداختند. پسر که نگاهها را دید گفت:
- از کجا معلوم راست بگی؟
این حرف برای سعید گران تمام شد. بلند شد و یقه پسر را گرفت.
- خیلی گنده تر از دهنت حرف می زنی. نکنه تو هم ازش نمره طلب داری؟
پسر دست سعید را از یقه اش کند. بچه ها رو به سعید گفتند:
- زشته سعید، اینجا دانشگاهه
پسر یقه اش را صاف کرد و گفت:
- این بابا فرق دانشگاه و چاله میدون رو نمیدونه!
سعید دوباره حمله کرد که یقه اش را بگیرد که بچه ها مانع شدند و یکیشان داد زد:
-بشین سعید، زشته
و رو به آن یکی هم تشر زد:
- تو هم بس کن داوود. حالا این یه چیزی گفت، تو چه کاره مهدوی هستی که ترش می کنی؟
داوود با عصبانیت دستش را به طرف سعید تکان داد و گفت:
-همه مهدوی رو میشناسن. می دونن چه جور آدمیه. وقتی پشت سر اون اینجوری می گه. حتماً پشت سر ما بد ترش رو می گه
سعید پوزخندی زد
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت179
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
تو؟ تو اگه آدم بودی روبروت باهات حرف می زدم
- هر کی تو رو نشناسه من می شناسم. تنها کسی که تو می تونی رو دررو باهاشون حرف بزنی دختران. کیه که ندونه از وقتی مهدوی اومده تو و شروین با هم مشکل پیدا کردین؟ جیب شروین رو از دست دادی می خوای اینجوری زهرت رو بریزی
بچه ها نگاهی به هم انداختند و زیر لب خندیدند. سعید که متوجه این خنده هاشد جوشی شد. بلند شد، دستش را روی میز کوبید و با خشم در چشمان داوود خیره شد و گفت:
-اگه ثابت کردم چی؟
داوود ساکت بود. یکی از بچه ها گفت:
-راست می گه داوود. مگه نمی گی دروغ می گه؟ اگر ثابت کرد چی؟
سعید نیشخندی زد:
-جا زدی؟ به مهدوی جونت شک داری؟
- به اون اعتماد دارم ولی به تونه!
سعید دو دستش را روی میز گذاشت به طرف جلو خم شد و آرام گفت:
- خودت هم می دونی خیلی نمیشه بهش اعتماد کرد
داوود بلند شد و سعید عقب رفت. دستش را دراز کرد. سعید می خواست دستش را بگیرد که داوود دستش را عقب کشید و گفت:
-اگر نتونی ثابت کنی؟
- اگه تونستم؟
داوود لحظه ای مکث کرد و همانطور که در چشمان سعید خیره شده بود گفت:
- دور دانشکده رو کلاغ پر می رم
سعید که خودش را در موقعیت برتری می دید گفت:
-قبوله
یکی از پسرها گفت:
-ولی داوود ...
داوود که انگار اخطار دوستش را نشیده باشد پرسید:
- واگر باختی؟
سعید گفت:
- منم کلاغ پر بلدم
و نیشخندی معنی دار زد.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹خیرمقدم به اعضای جدید🌹
قسمت اول #بی_تو_هرگز 💖👇👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/99
قسمت اول #عاشقانه_برای_تو 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/574
قسمت اول #رمان_جانم_میرود 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/855
قسمت اول #داستان_نسل_سوخته💖
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/4275
قسمت اول #رمان_پلاک_پنهان💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/5439
قسمت اول #رمان_هاد 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/7201
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃