#داستانهای_قرآنی
#زندگینامهحضرتآدمعلیهالسلام
#قسمت14
🌹 ✨قابیل نیازمند به راهنما بود . باید به او یاد داد که چه کند . اما چه کسی و از چه طریقی راهنمائیش کند . او بی ارزش تر از آن بود که از طریق وحی آسمانی ارشاد شود . از طرفی پیکر پاک هابیل هم نباید روی زمین بماند و حرمت او خدشه دار گردد .🌹✨
🌹✨ اینجا بود که به فرمان خداوند ، کلاغی سمت معلمی او را بر عهده گرفت و در مقام یک فرد نالایق و حقیر به او آموزش داد .
کلاغها معمولا ذخیره غذائی خود یا هر آنچه را که بخواهند برای آینده نگهداری کنند و شاید هم جسد همنوعان خود را زیر خاک پنهان میکنند 🌹✨
✨🌹 کلاغی ظاهر شد وبا چنگ و منقار خود ، نقطه ای از زمین را حفر کرد و گودالی پدید آورد و در مقابل چشمان قابیل ، چیزی را در آن گودال گذاشت و سپس خاک بر آن ریخت و زیر خاک پنهانش کرد .🌹💕✨
🌹✨ آن جنایتکار تیره روز ، آه سردی کشید و زبان به ملامت خود گشود و گفت : آیا من از کلاغ ناتوان تر بودم که بدانم که با جسد برادرم چه کنم ؟ وای بر من . آنگاه درسی را که از کلاغ آموخته بود در موردهابیل به کار بست و بدن او را در قبری که کنده بود ، بخاک سپرد .🌹✨
✨🌹گم شدن هابیل و غیبت طولانی او ، پدر را نگران کرد . او را از قابیل پرسید ولی او با لحنی تند و خشن گفت : مگر من نگهبان او بودم یا مگر او را به من سپرده بودی که حالش را از من می پرسی ؟ 🌹✨💕
🌹✨💕پاسخ نامناسب و لحن تند او ، با توجه به سابقه ای که از دشمنی او نسبت به هابیل داشت ، بر نگرانی پدر افزود و سخت اندوهگین و افسرده شد .
📚 #منابع :
سوره مائده آیه31
دوره کامل قصه های قرآن نوشته محمد صحفی
┏━━━🍃═♥️━━━┓
@parvaztakhodaa
┗━━━♥️═🍃━━━┛