#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_دویست_چهل
مهیا از شنیدن صدای زنانه ای، شوکه شد. احساس کرد که مهران از او دور شد. آرام چشماش را باز کرد، که با دیدن کسی که روبه رویش بود نالید.
_ نازنین...
مهران اخمی به نازنین کرد.
ــ قرارمون این نبود...
نازی با اخم نگاهی به مهران انداخت.
ــ قرار چی؟! اگه می خواستم به قولمون عمل کنم که بعد این قضیه شهاب زنده ات نمی گذاشت. احمق به فکر تو بودم من... حالا هم برو بیرون!
الانم برو بیرون تا صدات کنم.
مهران، با اخم از اتاق بیرون رفت. مهیا، که دیگر تحمل این چیز ها را نداشت؛ روی زمین نشست.
ــ چرا؟! دلیلش چی بود نازی...
فریاد زد:
ــ هان؟! جوابم رو بده لعنتی... دلیلش چی بود؟!
نازنین، صندلی ای که در گوشه اتاق بود را، با فاصله روبه رو مهیا گذاشت؛ و روی آن نشست.
ــ خب اگه گریه هات تموم شد، خبرم کن تا دلیلم رو بهت بگم.
مهیا، اشک هایش را پاک کرد و با عصبانیت به نازنین خیره شد.
ــ چرا دستات میلرزه؟!
مهیا، به دست های لرزانش نگاهی انداخت. آنقدر ترسیده بود، که کنترلی بر دستانش نداشت.
نازنین موهایش را از جلوی چشمانش، کنار زد.
ــ اشکال نداره! ترسیدی! الان خوب میشی. خب از کجا برات تعریف کنم؟! یا اصلا بیا برات داستان تعریف کنم. نظرت چیه؟!
مهیا با تعجب به حرف های نازی گوش می داد. احساس می کرد، نازی دیوانه شده است...
ــ یکی بود؛ یکی نبود! یه دخرت به اصطلاح شما بسیجیا، جلف، میره یه مهمونی با دوستاش...
مهمونی، نه مهمونیه شما، نه...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯