#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#قسمت_صد_سی_پنج
ـــ یعنی اون...
ــــ بله! پیکرش هنوز برنگشته!
شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت.
ــــ اینم امیر علی پسرش...
مهیا نالید:
ـــ متاهل بود؟!
شهاب سری تکان داد.
ــــ وای خدای من...
مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست.
شهاب، دستی به صورتش کشید. بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد. خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟!
دستی به صورتش کشید...
و از جایش بلند شد.
ـــــ من دیگه برم، که شما راحت باشید.
شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد.
ـــ ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید.
ــــ نه... نه... مشکلی نیست!
شهاب از اتاق خارج شد.
مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد.
مهمان ها رفته بودند. مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند.
ــــ نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟!
مهیا، به مریم نگاهی انداخت.
به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯