#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت62
✍ #ز_جامعی_(م.مشکات)
- خوب روش متمرکز شو بهترین زاویه رو انتخاب کن و بعد بزن
شروین سری به نشانه تائید تکان داد و ضربه را زد.
ربع ساعتی بازی کردند تا اینکه شروین پیتوک داد و توپ سفید در پاکت افتاد. بابک چوب را از دست
شروین گرفت، توپ سفید رنگ را جایی گذاشت که که نزدیک حلقه بود بعد در حالیکه خم می شد گفت:
- وقتی توپت نزدیک حلقه است باید جوری ضربه بزنی که پیتوک برگرده سر جای قبل و نیفته تو پاکت،
یعنی به نصفه پائینی
این را گفت و ضربه را زد. توپ شماره یازده توی پاکت افتاد و پیتوک به عقب برگشت. شروین که
خوشش آمده بود لبخندی زد و سر تکان داد. صدایی بلند شد.
- نمی فهمم بابک تو چرا وقتت رو صرف این می کنی؟ مگه اینجا کلاس آموزشه؟
آرش بود. توپ را از جلوی شروین برداشت. شروین راست شد.
- بذار سر جاش
آرش رو به بابک گفت:
- همه ما بهتر از این بازی می کنیم اونوقت تو ...
شروین چوب را به طرف آرش دراز کرد.
- بیا! تو بازی کن
- لازم نیست. اینجا من می گم کی بازی کنه. هرکس نمی خواد هری
- تو الکی خودت رو علاف کردی برای آموزش!!
بابک که انگار داشت به حقیقت مطلقی اعتراف می کرد جواب داد:
- این از همه شما بهتر بازی می کنه
- این فقط چند روزه اومده. حتماً دفعه بعد از خودت هم بهتر بازی می کنه
آرش این را گفت وپوزخند زد.
- به نظر من استعدادش رو داره. خود تو هم خیلی وقت نیست بازی می کنی. می تونی امتحان کنی. من روش شرط می بندم
- رو این؟
- قول میدم می بازی
- به این؟ عمراً؟
بابک قاطعانه گفت:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت63
✍ #ز_جامعی_(م.مشکات)
شروین که احساس کرد لبه مرگ و زندگی گیر کرده است مردد نگاهی به بابک کرد:
- ولی من...
- بازی کن. نترس
شروین تمام تلاشش را کرد. گاهی شروین جلو می افتاد و گاهی آرش. اگر این ضربه را درست میزد
ضربه بعد هم مال خودش می شد و احتمال بردش زیاد می شد. توپ یازده و دوازده را توی پاکت
انداخت. حالا دیگر ضربه آخر هم مال خودش بود. توپ هشت را هم که مانده بود توی پاکت انداخت.
سعید داد زد:
- آفرین شروین. گل کاشتی پسر
بابک دست زد و شروین با غروری بچه گانه رو به آرش گفت:
- حالا چی می گی؟
آرش عصبانی غرغر کرد:
- شانسی بردی
- شرط می بندی؟
- آره
سعید گفت:
- ولی شروین، اگر ببره؟
- نترس حالیش می کنم. پولش برام مهم نیست. حاضر نیستم جا خالی بدم
بابک گفت:
- آفرین. خوشم میاد مثل مرد میای جلو و کم نمیاری
دوباره بازی شروع شد. بابک همان طور که پیپ می کشید با خوشحالی از گوشه میز، بازی را دنبال می کرد. آرش جلو بود و شروین گرچه تظاهر به خونسردی می کرد اما معلوم بود از این عقب ماندن عصبی شده. سعی می کرد ولی فایده نداشت. توپ های آرش تقریبا تمام شده بود ولی شروین هنوز سه
تا از توپ هایش را داشت. با اشتباهی که کرد توپ آرش را داخل پاکت انداخت و باخت. آرش گفت:
- دیدی گفتم شانی بردی
شروین با چشمانی مالامال از خشم در چشمانش خیره شد.
- از کجا معلوم تو این دفعه شانسی نبردی؟
بابک میانداری کرد.
- بسه دیگه . مثل بچه ها به هم نپرید. بازی برد و باخت داره
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت64
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین پول را شمرد و روی میز گذاشت. بابک گفت:
- آرش نمی خوای ما رو مهمون کنی؟
آرش خنده ای مغرورانه دم گوش شروین کرد و رفت. شروین عصبانی کنار میز ایستاده بود. بابک که توتون پیپش را خالی می کرد دستی به شانه شروین زد.
- جدی نگیر. آرش زیادی مغروره اما منظوری نداره. وقت زیاده. اگه بخوای می تونی حالش رو بگیری. باید تمرین کنی
این را گفت و چشمکی به شروین زد.سعید که دلخور به نظر می رسید گفت:
- من گفتم شرط نبند
قبل از اینکه شروین حرفی بزند بابک جواب داد:
- الکی نترسونش. چیزی نشده که. اگه بخواد پیشرفت کنه باید جرأت داشته باشه. یه مرد هیچ وقت کم نمیاره
آرش با چند تا بطری نوشابه برگشت. بابک یکی از بطری ها را برداشت و گفت:
- بعدش من و شروین یه دست دوستانه بازی می کنیم
آخر بازی شروین داشت با پسرها حرف می زد، سعید و بابک هم با هم پچ پچ می کردند. بالاخره از هم جدا شدند.
- با بابک چی پچ پچ می کردی؟
- هیچی، راجع به آرش بود. گفتم حواسش بهش باشه شر درست نکنه
شروین که خسته به نظر می رسید گفت:
- من خیلی خسته ام. تو رانندگی می کنی؟
سعید سوئیچ را گرفت.
- ولی انصافاً خوب بود
- ای، بد نبود
- سوار شو، سوار شو که تو اگه کیف دنیا رو هم بکنی باز ناراضی هستی
- شاید!
سوار شد و گفت:
- بدشانسی آوردم وگرنه می بردم
- این که چیزی نیست. می گن بابک با رفیق هاش سر ماشین شرط می بندن اونوقت تو برای 200 تومن
عزا گرفتی؟
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹خیرمقدم به اعضای جدید🌹
قسمت اول #بی_تو_هرگز 💖👇👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/99
قسمت اول #عاشقانه_برای_تو 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/574
قسمت اول #رمان_جانم_میرود 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/855
قسمت اول #داستان_نسل_سوخته💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/4275
قسمت اول #رمان_پلاک_پنهان💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/5439
قسمت اول #رمان_هاد 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/7201
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
یا ابا صالح المهدی ادرکنی
🕊🌹🕊یا
🕊 🌹🕊رب
🕊🌹🕊الحسین
🕊🌹🕊بحق
🕊🌹🕊الحسینِ
🕊🌹🕊اشف
🕊🌹🕊الصدر
🕊🌹🕊الحسین
🕊🌹🕊بظهور
🕊🌹🕊الحجه
🕊🌹🕊اللهم
🕊🌹🕊عجل
🕊🌹🕊لولیک
🕊🌹🕊الفرج
پیشاپیش تولد اقاو سرورمون اقا
🍃🌸 #صاحب_الزمان 🌸🍃 عجل الله تعالی فرجه الشریف را برهمه شیعیان تبریک وتهنیت عرض میکنیم🌹🌹
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯