#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت144
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- چه مودب! ببین استادجون، من با تو حرف نمی زنم پس خودت رو قاطی نکن
شاهرخ با همان لحن آرامش گفت:
- ولی من با شما حرف زدم. لطفاً برید و بذارید ما بازیمون رو بکنیم
- من از اینجا جم نمی خورم
- خیلی خب ما می ریم
چوبش را روی میز گذاشت و رو به شروین گفت:
- بریم شروین
شروین که نمی توانست قبول کند به این راحتی میدان را به نفع حریف خالی کند با نگاهی پرسشگر به
شاهرخ چشم دوخت:
- ولی شاهرخ ...
شاهرخ در چشم هایش خیره شد.
- قولت که یادت نرفته؟
شروین نگاهش را در نگاه شاهرخ چرخاند و با بی میلی چوبش را زمین گذاشت. آرش با سر اشاره ای
به شروین کرد و رو به دوستانش گفت:
- معلم آقا کوچولو اجازه ندادند!
بعد دور میز چرخید و جلوی شروین و شاهرخ ایستاد. یقه شروین را گرفت:
- ببین جوجه، بابک زیادی بهت رو داده وگرنه تو هیچ پخی نیستی. خیلی هوا ورت نداره. اگر چیزی
بهت نمی گم بخاطر بابکه. بچه قرتی
شاهرخ که می دانست شروین عصبانی است دستش را گرفت تا مبادا حرکتی بکند. آرش یقه شروین را
ول کرد و همانطور که می چرخید تا برود گفت:
- حالا می تونی بری، هری!
شروین دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. خنده اطرافیان آرش مثل پتک بر سرش فرود می آمد.
دستش را عقب برد تا با مشتی که حواله آرش می کند حسابش را برسد. دستش را آزاد کرد، به یکی خوردولی مسلماً
به آرش نخورده بود چون آرش همچنان داشن ازاو دور میشد. پس کی را زده بود؟!
نگاهی به کف سالن کرد. شاهرخ روی زمین ولو شده بود. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که نتوانست
چیزی را تشخیص بدهد. آرش که نگاه های متعجب اطرافیانش را می دید برگشت. شروین که هنوز گیج
بود به طرف شاهرخ رفت.
- حالت خوبه؟ نمی فهمم تو جلوی من چه کار می کردی؟
شاهرخ که سعی می کرد بنشیند یک دستش را حایل بدنش کرد و دست دیگرش را کنار دهنش که خونی
شده بود گرفت و گفت
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
دین بین
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت142 ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) دم کلاس رسیده بود. اشاره ای به کلاس کرد. - نمیای؟ می خوایم
قسمتهای جدید رمان زیبای
#هاد🌸🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹خیرمقدم به اعضای جدید🌹
قسمت اول #بی_تو_هرگز 💖👇👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/99
قسمت اول #عاشقانه_برای_تو 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/574
قسمت اول #رمان_جانم_میرود 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/855
قسمت اول #داستان_نسل_سوخته💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/4275
قسمت اول #رمان_پلاک_پنهان💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/5439
قسمت اول #رمان_هاد 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/7201
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#خاطره_ای_از_شهدا🕊
يكى از روزها، در منطقه عملياتى والفجر يك در ارتفاع 112 فكه، محورى كه نيروهاى گردان خندق لشكر 27 حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) عمليات كرده بودند، صحنه بسيار عجيبى ديدم كه برايم جالب و تكان دهنده بود.
از دور پيكر شهيدى را ديدم كه آرام و زيبا روى زمين دراز كشيده و طاقباز خوابيده بود. سال 72 بود و حدود ده سال از شهادتش مى گذشت. نزديك كه شدم، از قد و بالاى او تشخيص دادم كه بايد نوجوانى باشد حدود 17 - 16 ساله.
بر روى پيكر، آنجا كه زمانى قلبش در آن مى تپيده، برجستگى اى نظرم را به خود معطوف كرد. جلوتر رفتم و در حالى كه نگاهم به پيكر استخوانى و اندام اسكلتى اش بود، و در گودى محل چشمانش، معصوميت ديدگانش را مى خواندم، آهسته و با احتياط كه مبادا تركيب استخوان هايش بهم بريزد، دكمه هاى لباس را باز كردم.
در كمال حيرت و تعجب، متوجه شدم يك كتاب و دفتر زير لباس گذاشته بوده. كتاب پوسيده را كه با هر حركتى برگ برگ و دستخوش باد مى شد، برگردانم. كتابى كه ده سال تمام، با آن شهيد همراه بوده است، كتاب فيزيك بود و يك دفتر كه در صفحات اوليه آن بعضى از دروس نوشته شده بود. خودكارى كه لاى دفتر بود، ابهت خاصى به آنچه مى ديدم، مى داد. نام شهيد بر روى جلد كتاب نوشته بود.
مسئله اى كه برايم خيلى جالب بود، اين بود كه او قمقمه و وسال اضافى همراه خود نياورده و نداشت، ولى كسب علم و دانش آنقدر برايش مهم بوده كه در بحبوحه عمليات كتاب و دفترش را با خود جلو آورده بوده تا هرجا از رزم فراغتى يافت، درسش را بخواند.
منبع:http://www.aviny.com
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯