دین بین
#خاطرات_ناب_شهدا 🌹 #شهید_فوزیه_شیردل🕊🌸🍃 #قسمت_سوم *: از مرداد ماه سال 1358 چه خاطراتی به یاد دارید؟
#خاطرات_ناب_شهدا 🌹
#شهید_فوزیه_شیردل🕊🌸🍃
#قسمت_چهارم
خواهر شهید شیردل: بیست و پنجم مرداد ماه آخرین روز از دوره دوساله فوزیه در پاوه بود و قرار بود فردای آن روز برای همیشه به کرمانشاه برگردد. خانم نقشبندی از دوستان فوزیه به او میگوید که اوضاع منطقه مناسب نیست و دکتر چمران و دوستانش در حال درگیری با منافقان و ضدانقلاب هستند بهتر است شما سریعتر به کرمانشاه برگردید اما فوزیه به او جواب میدهد که مبارزانی که با منافقان میجنگند با برادران او تفاوتی ندارند و باید به آنها کمک کند و ماندگار میشود و به زخمیها کمک میکند.
پاوه یک منطقه کوهستانی بود و بیمارستان محل خدمت فوزیه نیز با 10 تختخواب دارای کمترین امکانات و در محاصره شدید منافقان و ضدانقلاب از خدا بیخبر بود.
شهید چمران دستور میدهد که پرستاران، زنان، کودکان و زخمیها را داخل یک وانت گذاشته و یک محلفه روی آنها بکشند و با عنوان زخمی از بیمارستان خارج و به خانه سپاه که از بیمارستان فاصله داشت منتقل کنند. فوزیه هم یکی از این افراد بود. در همان هنگام یک بالگرد به منظور رساندن مهمات به نیروهای شهید چمران به پاوه اعزام شده بود. فوزیه به منظور علامت دادن به بالگرد از زیر محلفه بیرون میآید و از ناحیه پهلو مورد هدف گلوله منافقان قرار میگیرد ولی کوتاه نمیآید و باز هم تیر میخورد و از پا میافتد و تازه متوجه گرمی و خونریزی پهلویش میشود تا اینکه به خانه سپاه میرسند.
خانه سپاه فاقد هرگونه امکانات از جمله آب و برق بوده است. فوزیه در این شرایط و با زبان روزه و بدون هیچ درمانی هفده ساعت خونریزی داشته است. شهید چمران و همرزمانش بیشتر از همه ناراحت فوزیه بودن که نمیتوانستند برای او کاری کنند.
بعدد از فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر آزادسازی پاوه، نیروهایی به آنجا اعزام شدند و افرادی که در خانه سپاه بودن را به داخل بالگرد انتقال دادند. جسم ناتوان فوزیه که اندکی جان داشت همراه آنها بود. بالگرد هنگام اوج گرفتن مورد هدف ضدانقلاب قرار گرفت و با کوه برخورد کرد و متلاشی شد. شهید چمران درباره خواهرم میگوید دردناکترین صحنهای که دیدم صحنه پرستار جوانی بود که با لباس سفید آغشته به خون و کبود شده از هلیکوپتر آویزان شده به گونهای که پاهایش در داخل هلیکوپتر و بدنش روی زمین کشیده میشد.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت52
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
- با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن
خاصی گفت شوخی میکنید؟!
که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه... آقای مهندس و ان شاء الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت. ولی دیدم بابام از جاش بلند شد وصداشو بلند کرد و گفت : آقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل
من به شما جواب مثبت میده... همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه، اونوقت شما با
پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا...!
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد. پدر سید اروم با صدای گرفته ای
گفت: پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم
-هر جور راحتید، ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره
مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...
انگار آوار خراب شده بود روی سرم، نمی تونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم... پاهام سست شده بود، می خواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون... پدر و مادر سید از درخروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در، بغضمو قورت دادم و آروم به زور صدام در اومد و
سلام گفتم...
بابام سریع برگشت و گفت: تو چرا بیرون اومدی، .برو توی اتاقت.
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم... زهرا بهم سلام کرد، ولی سید رو دیدم که آروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو
چشم شد. اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی
ریشش اومد...
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت52
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
ریشش اومد... سرش رو پایین
انداخت و آروم به زهرا گفت بریم... و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد. بعد این که رفتن و در رو بستن
من فقط گریه میکردم. بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد... مسخرش رو در آوردن، یه کاره پا شدن اومدن
خونه ما خواستگاری. و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟!
-منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست، جانبازه
-حالا هرچی... فلج یا جانباز یا هر کوفتی! وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست!
-بابا اون آقا تا چند ماه پیش از ما ها هم بهتر راه میرفت، ولی الان به خاطر امنیت من و شما...
که بابام پرید وسط حرفو گفت: دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! در ضمن این پسر
و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که...
می دونستم بحث بی فایده هست، اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم. وقتی در اتاق رو بستم بغضم
ترکید... صدای گریم بلند و بلند تر می شد. با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد
روی سرم... دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه... ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود. تا صبح فقط گریه می کردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود.
مامانم اومد تو اتاق و گفت : دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست
میریا...
- اخه شما که حال منو نمیدونی مامان...
دلم می خواد همین الان دنیا تمام بشه
.-من حال تورو نمیدونم؟! ههه.. .من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم
-یعنی چی مامان؟!
-یعنی اینکه... .هیچی... ولی دخترم دنیا تموم نشده. کلی خواستگار قراره برات بیاد، با کلی افکار و قیافه مختلف،
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
السلام علیک بجوامع السلام
خدایا نفيسترين و باارزشترين هستی ما از ما دور است
غريب است، و زندان غيبت چنان بينمان فاصله انداخته كه تا وقتی نيست، دنيا خوب نيست، آسمان زيبا نيست و گل ها پژمرده اند.
دل كاش، جز مسير تو راهی بلد نبود...
شد دردسر برای من...،اين اختيارها...
اللّهم عجّل لولیک الفرج🌸
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت53
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
نمی گم کیو انتخاب کن و کیو نکن، نمیگم مذهبی باشه یا نباشه. ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و
بتونه خوشبختت کنه
اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم، اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال.
صبح شد و دلم گرفته بود، دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش...
هیچکی نبود باهاش درد دل کنم،
یاد حرف زهرا افتادم که هر وقت دلش می گیره میره مزار شهدا. لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه
افتادم. نزدیک مزار که شدم... اااا.... اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟! چرا دیگه خودشه... حالا چیکار کنم؟!
آروم جلو رفتم..
-سلام
-سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت:
اینجا چیکار میکنی؟
-دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم... تو چرا بیرونی؟!
-محمد گفت می خواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد.
- زهرا نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم. به خدا منم نمیخواستم...
- این چه حرفیه ریحانه. من درکت میکنم
آروم به سمت مزار حرکت کردم و وارد یادمان شدم، صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد. آروم آروم رفتم
و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم. دیدم با بغض داره درد دل میکنه
- شهدا چی شد؟! مگه قرار نبود منم بیام پیشتون؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! که هر روز یه زخم زبون
بشنوم...؟! بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن...
دلم خیلی براش می سوخت... منم گریم گرفته بود، ولی نمیتونستم گریه کنم. آروم رفتم پشت سرش. نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم، فقط آروم گفتم: سلام آقا سید
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت54
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
آروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد:
زهراااا، مگه نگفتم کسی اومد
خبرم کن...
- آقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم ؟!
-خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه...لا اله الا الله
- قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟! من رو تا وسط میدون آوردید و حالا
میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟!
چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟!این شهدا اینطوری پای
حرفاشون وایمیستادن؟!
-من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟
-چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟
- چه جوابی؟! چه دفاعی؟! مگه دروغ می گفت؟! من فلجم... حتی خودمو نمی تونم نگه دارم چه برسه شمارو...کجای حرفهاش غلط بود؟!
- اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست، ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه! این اتوبان همیشه
یه طرفه بوده. شما فکر می کنید نظر من راجب شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید، چون عاشق نشدید
تا حالا، و نمیدونید عشق یعنی چی... خداحافظ
.
بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر آروم گفت:
ریحانه خانم(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد)... این اتوبان همیشه دوطرفه بوده، ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمی مونه برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: اگه صدبار هم کوه ریزش کنه،
باید وایساد و جاده رو باز کرد
نه اینکه... خداحافظ
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄