#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت53:تاج سر من
مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ... وقتی چشمم به چشمش افتاد ... خیلی خجالت کشیدم...
- ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم ...
دوباره حالتم جدی شد ...
- ولی حقش بود ... نفهم و بی عقل هم خودش بود ... شما تاج سر منی ...
بی بی هیچی نگفت ... شاید چون دید ... نوه ١۵ ساله اش... هنوز هم از اون دعوای جانانه ... ملتهب و بهم ریخته است ...
رفتم در خونه همسایه مون ... و ازش خواستم کمک خواستم ... کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم ...
خاله، شب اومد ... و با ندیدن اون خانم ... من کل ماجرا رو تعریف کردم ... هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد ... و حق رو به من داد ... اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم...
- امروز به شدت عصبانی شدم ... خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم ... نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ...
اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ... اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه ... به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ... یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش ... حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر مادربزرگ باشه ... رفتم توی حمام ... و ملحفه و لباس ها رو شستم ...
نیمه شب بود ... دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ... هوا چندان سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ...
خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت ... منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ... کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما ... فک و دندون هام محکم بهم می خورد ... حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ...
٣ ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ... دیدم خاله ... دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته ... تا بالاخره لرزم قطع شده بود ...
.
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#هو_العشق🌹
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت53
#فاطمه_امیری_زاده
ــ نه اصلا،اون هم بسیجی بود فقط تفکراتش و روش های کارش فرق می کرد،و همین باعث شد سمانه به اون شک کنه ما هم کاری کردیم که به یقین برسه
ــ دعوای اون روزتون با بشیری به خاطر چی بود؟
ــ بشیری به منو مهیار شک کرده بود،اون روز هم دعوامون سرهمین موضوع بود که چرا سهرابی نیست و اینجارو آروم کنه،به مهیار خبر دادم گفت که با بهونه ای بفرستمش به ادرسی که بهم میگه،منم با بهونه ی اینکه اینجا الان نیرو میرسه جای دیگه نیرو لازمه فرستادمش،دیگه هم ندیدمش باور کنید.
ــ بشیری الان تو کماست
ــ چی ؟تو کما؟
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ بله تو کما،خانم حسینی رو چرا وارد این بازی کردید؟؟
ــ ما مشکلی با سمانه نداشتیم و از اول تصمیم گرفته شد این کارا غیرمستقیم بدون اینکه بدونه به دست بشیری انجام بشن اما بالایی ها خبر دادن وتاکید کردن که این فعالیت ها به اسم سمانه انجام بشن.
مهیار که کم کم به سمانه علاقمند شده بود اعتراض کرد اما اونا هر حرفی بزنن باید بگیم چشم حتی سهرابی که از خودشون بود رو تهدید کردن،اونا خیلی قدرتمندن اونقدر که تونستن مارو جا بدن تو دفتر،ناگفته نمونه که مریضی عظیمی هم کمک بزرگی بود.
کمیل از شنیدن علاقه ی مردی دیگر به سمانه اخم هایش به شدت بر روی پیشانی اش نقش بستند و عصبی گفت:
ــ پیامکو کی ارسال کرد؟
ــ مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر،سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق مهیار هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد و بلاکشون کرد تا حتی جوابی ندن،وقتی سمانه رفت خیلی ناراحت و عصبی بود ،اونقدر که هر چه دم دستش بود شکوند،واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم و دوست داشتم بیشتر درگیرش کنم،وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز هم میخواستم از سیستمش گزارش بفرستم تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد بالایی هارو بزنید.
ــ چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟
ــ نه هر چی بود رو گفتم
ــ سهرابی رو دستگیر نکردیم.
رویا خیره به چشمان کمیل ماند،کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد .
قبل ازخروج با صدای رویا سرجایش ایستاد
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت53
✍ #ز_جامعی
من می خوام انصراف بدم پس فرقی نداره که بدونم یا ندونم
- می خوای انصراف بدی، هنوز که ندادی!
استاد این را گفت و به شروین خیره شد.
- درسته؟
شروین نگاهش کرد.
- به اندازه کافی وقت داری، نیازی نیست جلوتر از زمان حرکت کنی
این را گفت، خداحافظی کرد و رفت...
توی سلف بود که سعید روبرویش نشست.
- امروز بنایی نداشتید؟
- حالش رو می گیرم
سعید در نوشابه اش را باز کرد و گفت:
- شروین عصبانی می شود
کمی از نوشابه اش را سر کشید و ادامه داد:
- چی شد؟ باز زدین به تیپ هم؟
- فضول سوال پرسیدن آدم هم هست
- سوال؟ مگه تو درس هم گوش میدی؟
- درس که میده از بچه ها سوال می کنه. نمی خوام کم بیارم. یه سوال کردنی نشونش بدم که حالش جا
بیاد
تا وقتی سوار ماشین شدند از عصبانیت عین کتری قل می خورد. سعید پاکت سیگار را به طرفش دراز
کرد.
- خب تو که به قول خودت می خوای انصراف بدی جوابشو می دادی که اینقدر خودتو نخوری. بگیر
یکی بکش آروم شی
نگاهی به سعید و بعد به پاکت سیگار کرد و یکی از سیگارها را برداشت.
- می خواستم اما نشد. نگاهش عجیبه، انگار میتونه ذهنت رو کنترل کنه!
سعید برایش فندک گرفت. چند تا پک زد و پرتش کرد.
- یا نکش، یا خرابش نکن. بالاش پول دادم برادر!
- دوست ندارم بو بگیرم
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت53
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
نمی گم کیو انتخاب کن و کیو نکن، نمیگم مذهبی باشه یا نباشه. ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و
بتونه خوشبختت کنه
اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم، اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال.
صبح شد و دلم گرفته بود، دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش...
هیچکی نبود باهاش درد دل کنم،
یاد حرف زهرا افتادم که هر وقت دلش می گیره میره مزار شهدا. لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه
افتادم. نزدیک مزار که شدم... اااا.... اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟! چرا دیگه خودشه... حالا چیکار کنم؟!
آروم جلو رفتم..
-سلام
-سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت:
اینجا چیکار میکنی؟
-دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم... تو چرا بیرونی؟!
-محمد گفت می خواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد.
- زهرا نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم. به خدا منم نمیخواستم...
- این چه حرفیه ریحانه. من درکت میکنم
آروم به سمت مزار حرکت کردم و وارد یادمان شدم، صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد. آروم آروم رفتم
و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم. دیدم با بغض داره درد دل میکنه
- شهدا چی شد؟! مگه قرار نبود منم بیام پیشتون؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! که هر روز یه زخم زبون
بشنوم...؟! بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن...
دلم خیلی براش می سوخت... منم گریم گرفته بود، ولی نمیتونستم گریه کنم. آروم رفتم پشت سرش. نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم، فقط آروم گفتم: سلام آقا سید
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄