#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت115
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
انگار از هرچی بپرسم آخرش فقط به یه چیز می رسیم
شاهرخ لبخندی زد. یکدفعه دستش را روی شانه شروین گذاشت و ایستاد. شروین کمکش کرد تا بنشیند.
- می خوای بریم خونه؟
- یه شب می خوای به ما شام بدی، می خوای از زیرش در بری؟
- نگران توام وگرنه من به این چیزا عادت دارم
- پس می ریم یکی از بهترین رستوران هایی که تا حالا رفتی. ناسلامتی استادتم
پشت میز که نشستند شروین گفت:
- خوبه؟
شاهرخ نگاهی به اطراف کرد:
- خوشم اومد، خوش سلیقه ای، خیلی وقت بود اینجور جاها نیومده بودم
- حالا چی می خوای؟
- تو بهتر میدونی اینجا چی خوشمزه تره
شروین شانه ای بالا انداخت و رو به گارسون غذا را پیشنهاد داد. بعد که پیش خدمت رفت پرسید:
- به بابات سر هم میزنی؟
- آره. البته اون خوشش نمیاد. اون انتظار داشت پسرش همه آرزوهاش رو برآورده کنه. اما خب
هرکسی زندگی خودش رو داره
- اگه دوس نداره برای چی بهش سر می زنی؟
- خوبی کردن به کسی که بهت خوبی می کنه هنر نیست
- من نمی فهمم چرا ما باید آرزوهای برآورده نشده اونا رو برآورده کنیم؟
- نیازی نیست این کارو بکنی. فقط باید نوع برخورد رو عوض کنی تا با کمترین تنش همه چیز حل بشه
- حرف منطقی تو گوششون نمی ره
- با وجود همه اینا نباید بی ادبی کنی. هیچ وقت یادت نره که اونا پدر و مادرتن
پیش خدمت غذا را روی میز گذاشت
- بوش که خوبه
- به سلیقه من شک داری؟
- اگه سلیقت بد بود که با من رفیق نمی شدی
- پس سعید هم خوبه
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت116
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
انسان ممکن الحظاست
چند لقمه که خوردند شروین گفت:
- چرا همیشه پدر و مادرها با بچه هاشون مشکل دارن؟
- از این فیلم ها یاد گرفتی سر سفره مشکلاتت رو حل کنی؟ موقع غذا حرف زدن ممنوع. بعداً حرف میزنیم
وقتی غذا تمام شد و پیش خدمت صورت حساب را روی میز گذاشت شروین می خواست پول را توی
بشقاب بگذارد که شاهرخ مانع شد و حساب کرد. بعد رو به شروین گفت:
- حالا بالا خونه کی تعطیله؟ قرار بود مهمون من باشی
شروین با چشم هایی گرد شده گفت:
- آره ... آره ... خوب شد یادم اومد
- مطمئنی خودت یادت اومد؟
از در رستوران که بیرون آمدند شاهرخ نگاهی به آسمان انداخت و درحالیکه درخودش جمع می شد
گفت:
- با اینکه یه کم سرده اما خوب شد ماشینت رو نیاوردی
- گفتم شاید یه کم پیاده روی حالمون رو جا بیاره
چند دقیقه ای که گذشت شروین پرسید:
- اختلاف تو و بابات سر چی بود؟
- اختلاف 4 نسل متفاوت. با کم و زیاد خودش. وقتی راحله اومد شرایط بدتر شد. تغییر من چیزی نبود
که پدرم دوست داشته باشه چون اختلاف فکری ما بیشتر می شد. براش قابل قبول نبود که یه دختر تنها
پسرش رو ازش دور کنه. حتی تو مراسم ازدواج ما نیومد
کمی که رفتند شاهرخ گفت:
- اطلاعات تکمیل شد؟
- می ترسم سوال کنم؟
- اینقدر ترسناکم؟
- رابطه شما هر لحظه خراب تر میشه. می ترسم آخرش به قتل برسیم
شاهرخ خندید و پرسید:
- و دلیل اصلی؟
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت117
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
نمی خوام با حرف هام اذیتت کنم. همه جواب ها به یه چیز ختم می شه. دوست ندارم با یادآوری اون
ناراحتت کنم
- راحله همه چیز من بود
- می تونم بپرسم چرا فوت کرد؟
- تصادف! رفته بودیم شمال ... جاده مه آلود بود ... اون پیخ آخر ... بعد از اون رانندگی رو گذاشتم کنار
نگاهی به نیم رخ شاهرخ کرد. نفس هایش را می دید که در هوای نیمه سرد به شکل بخار بیرون می آمدند. چقدر تصور او از این چهره متفاوت بود. این چهره آرام او را به فکر وا می داشت ...
شاهرخ کلید را چرخاند.
- بفرما
- دیگه دیر وقته، تا برم خونه نصفه شبه
بعد زیر لب گفت:
- هرچند کسی منتظر من نیست
شاهرخ که یأس را در نگاه شروین می دید دستی روی شانه اش گذاشت:
- هرکجا باشم آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است ... چه اهمیت دارد گاه
اگر می رویند قارچ های غربت؟
بعد لبخندی زد و گفت:
خیلی تا میان ترم نمونده. به جای غصه خوردن درس بخون
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت118
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
فصل دوازدهم
از باشگاه که بیرون آمدند شروین همان طور که توی فکر بود گفت:
- یه چیزی عجیبه. هر وقت قیمت پائین باشه من می برم و وقتی قیمت بالاست می بازم
سعید با حالتی بی تفاوت گفت:
- هیچ بعید نیست که آرش سرت کلاه بذاره. حواست رو جمع کن
شروین نگاهی به سعید کرد که تند و تند آدامس می جوید ولی چیزی نگفت.
مدتی به سکوت گذشت.
- سعید؟ تو از این استاد بدت میاد؟
- من از هیچ کدومشون خوشم نمیاد. کدوم رو می گی؟
- همین جوونه. مهدوی
- اون سیب گلاب را می گی؟ اومدی تحقیقات؟ امر خیره؟
- نمی تونی مثل بچه آدم جواب بدی؟
- به نظرم آدم تعطیلیه. یه جوریه، انگار حالیش نیست دنیا عوضی شده. مخش سه کار می کنه. گمونم از اون خرخون های شهرستانی های عشق درسه. فقط این وسط یه چیزی رو نمی فهمم! تو چرا اینقدر پاچه خواریش رو می کنی؟
شروین لبخندی زد...
وارد حیاط دانشکده که شدند موبایل سعید تک زنگی خورد. نگاهی به اطراف انداخت و انگار کسی را
پیدا کرده باشد رو به شروین گفت:
- تو کلاس می بینمت
-کجا؟
- فعلاً کار فوری دارم.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت119
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
با نگاهش سعید را تعقیب کرد. طبق معمول دختری دورتر زیر درخت منتظر بود و با دیدن سعید نیشش
باز شد. شروین سری تکان داد و زیر لب غر غر کرد:
- وقتی می گم مخ نداره شاهرخ می گه توهین نکن
و به سمت ساختمان حرکت کرد. دختری به سرعت از کنارش رد شد و کسی را صدا زد:
- نرگس ... نرگس ...
دختری که جلوتر از شروین راه می رفت ایستاد و دو نفر مشغول صحبت شدند. چهره دختر برایش آشنا
بود. وقتی از کنارش رد شد و صدایش را شنید، شناختش. چند قدم جلوتر ایستاد. کمی فکر کرد و
برگشت. هنوز دو نفر مشغول صحبت بودند که شروین گفت:
- خانم معینی زاده؟
دختر برگشت. معلوم بود که شروین را شناخته
شروین مودبانه گفت:
- فکر کنم من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم. اون روز عصبی بودم، امیدوارم منو ببخشید
این را گفت، مانند نجیب زادگان معترف به گناهشان کمی سرش را به نشانه عذر خواهی خم کرد و
بدون اینکه منتظر جواب بماند خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. بی خبر از یک جفت چشم آبی
رنگ که از پشت پرده اتاقش او را می پائید و لبخندی حاکی از رضایت بر لب داشت. به اتاق شاهرخ
که رسید در زد و وارد شد.
- سلام
- علیک سلام. بفرما
خودش را روی صندلی انداخت، نگاهی به اتاق انداخت و گفت:
- اتاق دنجی داری
شاهرخ لبخند زد. شروین یک پایش را روی دیگری انداخت و با حالتی اعتراض آمیز گفت:
- تو چرا هرچی بهت می گن لبخند تحویل آدم میدی؟ گاهی انگار زبون نداری
شاهرخ دوباره لبخند زد. شروین ابرویی بالا برد و با حالتی بی تفاوت گفت:
- من که حریف تو نمیشم. میدونی تو درست نقطه مقابل سعید هستی. سعید معتقده اگه سکوت کنی اشتباه
کردی. بگذریم . اومدم ببرمت باشگاه. بیلیارد
- الان؟
- الان کلاس دارم. عصر میام دنبالت
شاهرخ کمی سکوت کرد
- اوکی؟
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت120
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شاهرخ چشم هایش را به علامت قبول بست.
- چشم، قبول
شاهرخ نگاهی به سر در باشگاه انداخت، کمی اخم کرد و از شروین پرسید:
- همیشه میای اینجا؟
- چطور؟
- هیچی
مثل همیشه اولین چیزی که به سراغشان آمد دود سالن بود. شاهرخ آرام دستش را جلوی صورتش تکان
داد. شروین به میزی که سه چهار نفری دورش بودند اشاره کرد. سعید با دیدنشان جلو آمد و شروع کرد
به چرب زبانی:
- سلام استاد. خیلی خوش اومدید. واقعا از دیدنتون خوشحال شدم.
شروین که می دانست شاهرخ از ساختگی بودن این تملق ها خبر دارد، دوست داشت عکس العملش را
ببیند اما شاهرخ لبخند می زد. فقط لبخند! با خودش فکر کرد آیا اصلاً چیزی وجود دارد که شاهرخ را
عصبانی کند؟
او را به بچه ها معرفی کرد و همه با هم دست دادند. در همین حین بابک رسید. سعید زیر گوش شروین پچ پچ کرد.
- نمایش آغاز می شود... دی ری ری ریم
برخلاف تصور سعید خیلی آرام فقط با هم دست دادند. سعید که گویا از این صفحه آرام و کسل کننده
شوکه شده بود زیر لب گفت:
- دهه!
بابک با همان خوش رفتاری همیشگی اش گفت:
- شروین؟ نگفته بودی همچین استاد باحالی داری
بعد بطری را که دستش بود به سمت شاهرخ تعارف کرد
- ممنون. اهل نوشابه نیستم
- اهل بازی چی؟
- جوونتر بودم بازی می کردم
سعید که تصور هر جوابی غیر از این را می کرد با چشم هایی گرد شده یواشکی به شروین گفت:
- نگفته بودی این کاره است
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فرار_از_گناه✨
#شهید_عباس_بابایی🕊
#سرقفلی🌸🌹
با اصرار میخواست از طبقهی دومِ آسایشگاه به طبقهی اول منتقل شود.
با تعجب گفتم: «به خاطر همین من رو از دزفول کشوندی تهران!» گفت: «طبقهی دوم مشرف به خوابگاه دخترانه است. دوست ندارم در معرض گناه باشم».
وقتی خواستهاش را با مسئول آسایشگاه در میان گذاشتم نیش خندی زد و با لحن خاصی گفت: «آسایشگاه بالا کُلی سرقفلی داره، ولی به روی چشم منتقلش میکنم پایین».
کتــاب پرواز تا بینهایت، ص35
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#رسول_خدا_صلی_الله_علیه_وآله
همه چشمها روز قیامت گریانند جز سه چشم: چشمی که از ترس خدا بگرید، چشمی که از نامحرم فرو نهاده شود، چشمی که در راه خدا شب زنده دار باشد.
بحـــــــــــــــارالانـــــــوار، ج101، ص35
#موسسه_فرهنگی_هنری_مطاف_عشق
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯