eitaa logo
دین بین
12.2هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال و رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 #صفحه27_سوره_بقره 🌸🍃 هرروز یه صفحه قران به نیت #ظهور و #سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌷 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🍃🌸 #ترجمه_صفحه27_سوره_بقره 🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 (ترجمه:شیخ علی ملکی) #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌷 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#شعر 🌸🍃 آن شب به دل شلمچه  جان می دادی گویی که به خاک آسمان می دادی ای شهره آسمان هفتم چه غریب آن شب به دل شلمچه  جان می دادی #اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🕊 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌹🍃 (م.مشکات) گوشی اش را در آورد و پیامکی به سعید داد. بعد پچ پچ کنان گفت: - حیف شد. از دستم رفت - همیشه مزاحمم، نه؟ شروین برگشت، شاهرخ که به هوش آمده بود ادامه داد: - یا می خورم زمین یا غش می کنم - خوبه لااقل خودت می دونی، بهتری؟ - تا حالا سابقه نداشت اینجوری بشم - فکر کنم تو عمرت نه پات پیچ خورده بود نه غش کرده بودی - واقعا بدقدمی. هر دفعه هم بدتر میشه. می ترسم دفعه بعد ناقص بشم - نترس. دفعه بعد می برمت زیر تریلی، قول میدم هیچ دردی رو احساس نکنی شاهرخ خندید و پشتش چند تا سرفه. شروین لیوان آبی برایش ریخت و دستش داد. کنارش روی تخت نشست. - فکر کردم خبر بدی بهت دادن – تلفن؟! نه اون یه مسئله کاری بود بعد نگاهی به ساعت اتاق انداخت و گفت: - هنوز وقت هست. فکر کنم اگر بری می رسی و کمی آب لیوان را سر کشید. - فکر نکن خسته می شی. نمی دونم پاتوقشون کجاست. باید با سعید می رفتم که اونم جواب نمیده. فکر کنم از بس خورده قاط زده حالیش نیست شاهرخ با شنیدن این حرف کمی چهره اش گرفته شده با ناراحتی پرسید: - خورده؟ - نکنه فکر کردی آب پرتقال می خورن؟ پارتی یعنی همین. برای همین گفتم جای تو نیست شاهرخ لبخند تلخی زد ولی چیزی نگفت. شروین پرسید: - دوست نداری امتحان کنی؟ - تنها تفاوت من با یه الاغ توی عقله. فکر نمی کنم الاغ شدن چیز جالبی باشه که بخوام وقت و پول بذارم که امتحانش کنم - اما حال میده ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) منطقی نیست شبیه الاغ لایعقل شدن رو حال بدونم بعد مکثی کرد، در چشم های شروین خیره شد و با لحنی نگران پرسید: - پس یعنی تو هم ... اما حرفش را ادامه نداد. شروین با کمی مکث جواب داد - آ ... تو چی فکر می کنی؟ شاهرخ نگاهش را به طرف پنجره چرخاند و نفس عمیقی کشید. شروین که می خواست جو را عوض کند پرسید: - راستی گرسنت نیست؟ شاهرخ که سعی می کرد حالت عادی داشته باشد گفت: - من غش کردم تو مخت عیب کرده؟ با این همه سرم که ریختن توی حلقم می تونم گرسنه باشم؟ بعد نیم خیز شد و گفت: - هنوز سرم یه کم گیجه، میشه کمکم کنی؟ باید برم یه جائی! و نیشش باز شد. شروین برایش دمپائی آورد. سرم را از سر میله برداشت و کمکش کرد تا از تخت پائین بیاید. وقتی شاهرخ رفت شروین دوباره به سعید زنگ زد. جواب نمی داد. از پنجره به بیرون خیره شد. احساس خوبی نداشت. فکر می کرد بین او و شاهرخ شکاف عمیقی ایجادشده. با خودش حرف می زد: - گندزدی پسر، کاش گفته بودم نه، ضایع شد. آخه خره این که سعید نیست با خودش حرف می زد و فکر می کرد چطوری افتضاحش را درست کند که صدای شاهرخ را شنید: - داشتم فکر میکردم احتمالا تو گرسنت باشه شاهرخ اهن اوهون کنان روی تخت نشست. - نمی خوای بری چیزی بخوری؟ - نه میلم نمی کشه چند لحظه ای گذشت. شاهرخ دوباره گفت: - خانوادت خبر دارن اینجائی؟ نگران نشن! شروین که فکر می کرد شاهرخ ناراحت است و می خواهد او را دک کند گفت: - خودت می دونی که اونا کاری با من ندارن بعد برگشت و ادامه داد: - اگر نمی خوای اینجا باشم کافیه بگی ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) شاهرخ علت حرفش را فهمید: - وقتی می گم گرسنته میگی نه. از گرسنگی افتادی به هذیون گفتن شروین دوباره به طرف پنجره برگشت. چند دقیقه گذشت. صدای شاهرخ را شنید: - متوجه ای که؟ آره یه کم سرم گیجه. نه چیزی نیست فقط حوصلم سررفته. دوست دارم یکی باهام حرف بزنه. خسته شدم از بس به ستون دراز خاکستری رنگ رو از پشت دیدم! شروین که تعجب کرده بود برگشت ودید شاهرخ ملحفه اش را بالا گرفته و با قیافه ای کاملا جدی درحال صحبت با ملافه است. خنده اش گرفت و سری تکان داد... یک ساعت بعد سرم تمام شد. کارهای بیمارستان را کردند و شاهرخ را به خانه اش رساند. - ببخشید امشب اذیت شدی. متأسفم - عادت دارم - باید یه صحبتی با قندخونم بکنم بی موقع سقوط نکنه - حق داره. منم اگه غذام کدو آب پز بود و لو می شدم شاهرخ در حالی که به سمت چپ قفسه سینه اش خیره شده بود و دستش را به طرفش تکان می داد، گفت: - با توئه ها! یه کاری بکن اینم به ما گیر بده برای خداحافظی با شروین دست داد اما شروین دستش را محکم گرفت، شاهرخ متعجب نگاهش کرد. - از من بدت اومد؟! شاهرخ با نگاهی گنگ به شروین خیره شد. شروین نفسش را بیرون داد و دست شاهرخ را ول کرد، دستش را روی فرمان گذاشت، به جلو خیره شد و گفت: - توی بیمارستان، سئوالی که پرسیدی، به خاطر اینکه گفتم ... حرفش را خورد. شاهرخ با کمی مکث پرسید: - اگر تو خیابون یکی تو رو یابو صدا کنه چه کار می کنی؟ شروین که از این سئوال بی موقع تعجب کرده بود به شاهرخ خیره شد. شاهرخ کمی سرش را کج کرد: - هوم؟ اگر یا بو صدات کنه چه کار می کنی؟ جوابش سخته؟ - فکش رو می آرم پائین. چه ربطی داره؟ - خودت رو شبیه چیزی که اینقدر ازش بدت میاد نکن شروین نگاهش کرد و با سر تأیید کرد ... حدود 12 بود که رسید خانه. سعید جواب پیامکش را داده بود: - فردا صبح نمیام. اگر کسی سراغم رو گرفت بگو ندیدمش. توی سلف می بینمت ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌹🍃 (م.مشکات) فصل چهاردهم سینی اش را روی میزی که سعید پشتش بود گذاشت و نشست: - که صبح دانشکده نمیای ها؟ انگار پارتی خیلی خوش گذشته سعید داد زد: - هیس بعد نگاهی به اطراف کرد و گفت: اسم پارتی رو نیار - چرا؟ مگه پارتی چیه؟ سعید که سعی می کرد شروین را ساکت کند گفت: - دهه! می گم ساکت، اوضاع خطریه - از چه بابت؟ - تو هم نرفتی؟ - نمی دونستم کجاست. زنگ زدم جواب ندادی. در هر حال فرقی هم نمی کرد. تو چرا صبح نیومدی دانشکده؟ - پارتی لو رفته بود. اگه بابام مجبورم نکرده بود مغازه رو تی بکشم الان پرونده زیر بغل با گردن کج خدمت برادران حراست بودم - نه بابا. از این خبرا نیست. مگر اون دفعه که محسن اینارو گرفتن اخراجشون کردن! یه تعهد گرفتن و خلاص - آره بابا! از این خبرا هست! تو اون دیس دیس رو با دیشب مقایسه می کنی! دیشب کمترین خلافش بطری های جانی واکر بود جناب - حالا لو رفتن پارتی چه ربطی داشت به کلاس؟ - صبح با رفیقت کلاس داشتم. بهش مشکوکم. چند بار با بچه های حراست دیدمش. گفتم چشمش بهم نیفته بهتره - پس عصر که می ریم باشگاه هم نمیای؟ - تو هم مخت تاب داره، یه جای راحت داشتیم اونم لو دادی. آخر این سیب گلاب و اون دودکش کجاشون شبیه همه؟ می خوای یه کاری کنی بابک دیگه را همون نده؟ - به اون چه؟ - مغزت تشنج داره ها! اون رفیق صاحب باشگاست. فکر می کنی برای چی همش اونجا پلاسه؟ - دیدی که اون دفعه مشکلی پیش نیومد. .بعدشم فوقش می رم یه جای دیگه. قحط که نیومده - حالا من هی بگم تو جواب بده اون دفعه هم اگه طوری نشد چون من کلی رو مخش کار کردم. خود دانی * بابک از شاهرخ پرسید: - یعنی حتی امتحان هم نمی کنید؟ - خیلی وقته بازی نکردم، یادم رفته ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) بازی جهانی که نیست. یه بازی دوستانه شاهرخ مردد بود اما نگاه تشویق آمیز شروین باعث شد قبول کند. بابک دستکش را به سمت شاهرخ دراز کرد - نه ممنون، همین جوری راحتم هر دو با دقت توپ می زدند. با امتیازهای نزدیک به هم. بابک یک اشتباه کرد که توپ هایش را سوزاند و باعث شد شاهرخ ببرد. شروین مثل بچه ها فریاد زد: - هورا ! بابک گفت: - بازیت خوبه معلومه حرفه ای هستی و البته فروتن شاهرخ لبخند زد. شروین در گوشش پچ پچ کرد: - می دونستم می بری - اینجا دیگه شده مهدکودک. هر کی از راه می رسه می شه بازیکن شروین با دیدن آرش اخم هایش در هم رفت اما شاهرخ لبخندش پررنگ تر شد و گفت: - دفعه قبل فرصت نشد با هم آشنا شیم. من مهدوی هستم. امیر شاهرخ و دستش را دراز کرد آرش نگاهی به دست شاهرخ انداخت و با طعنه گفت: - نه بابا! این یکی مودب تره! شروین که حساسیت عجیبی به آرش پیدا کرده بود عصبانی شد ولی قبل از اینکه کاری بکند شاهرخ گفت: - اگر اشتباه نکنم ایشون رئیس باشگاه هستند، آره؟ با این حرف همه نگاهی به هم کردند و زدند زیر خنده. طوری که توجه بقیه میزها هم جلب شد. آرش که از این خنده ها حسابی عصبانی شده بود با خشم به شاهرخ و اطرافیان نگاه می کرد. شاهرخ با قیافه ای حق به جانب گفت: - چیز خنده داری گفتم؟ بابک خنده کنان جواب داد: - آرش از خودمونه. بدش نمیاد سالن داشته باشه ولی فعلاً نداره - پس تمرینیه. رئیس خوبی میشه و البته سخت گیر. باید بذاره همه توی باشگاهش بازی کنن حرف های شاهرخ همانطور که بقیه را به خنده وا می داشت آرش را عصبانی می کرد. آرش می خواست عکس العملی نشان دهد که بابک با دستی که روی شانه اش گذاشت مانع شد و گفت: ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) آرش بیشتر بازیکن خوبیه تا رئیس. نه شروین؟ شروین با لحنی موذیانه گفت: - به نظر من هیچ کدومش تعریفی نداره بابک نگذاشت آرش چیزی بگوید: - بازی دوتاتون مثل همه. گاهی تو می بری گاهی اون - اما دفعه آخر من بردم - شانسی بردی - هر دفعه می بازی همینو می گی - اگه راست می گی و شانسی نبوده دوباره بازی کن - واقعاً که پوستت کلفته. اون دفعه کنف شدی بس نبود؟ آرش توپید: - خیلی زبونت دراز شده. حیف که استادت اینجاست وگرنه حالت رو می گرفتم شاهرخ گفت: - من مزاحم شما نمی شم شروین به شاهرخ گفت: - عرضه این چیزا رو نداره. داره خالی می بنده آرش عصبانی گفت: - من خالی می بندم؟ و به طرف شروین حمله ور شد. یکدفعه شاهرخ جلوی شروین ایستاد و آرش مجبور شد بایستد. همه تعجب کردند. شاهرخ گفت: - بهتره بازی کنید. نیازی به زدن و کوبیدن همدیگه نیست - اما اون تقلب می کنه - جلو این همه آدم نمیشه تقلب کرد. خودت هم می دونی بابک هم ساکت نماند: - هرچند قبلا بازی کردید ولی پیشنهاد خوبیه. سر 500 تومن شاهرخ جواب داد: - بدون پول هم میشه خوب بازی کرد ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯