#حدیث_روز🍃🌹
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
سلاااااام عصرتون مهدوی🌸🍃
امیدوارم هر جاهستید خدا بهترینهارو بهتون بده🌹
دوستانی که امروز روزه گرفتن مارو هم دعاکنین😍
🌹التماس دعای فرج🌹
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت162
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
خونه پویا جون همین جاهاست
- با همه اینقدر خودمونی هستی؟
- دوست دارم راحت باشم. تو دوست نداری؟
- با همه نه!
دختر خنده پرنازی تحویل داد و گفت:
- با من چی؟
شروین خنده ای کرد و حرفی نزد. دختر که احساس موفقیت می کرد گفت:
- اونقدرها هم سعید می گفت رام کردنت سخت نیست. همتون اول ناز می کنید و بعد هم موس موس.
نمی تونید یه کم بهتر باشید؟
یکدفعه شروین فرمان را پیچید و ماشین را کنار خیابان برد و ایستاد.
- چرا اینجوری می کنی؟ دیوونه
شروین به طرف دختر برگشت، دستش را روی صندلی گذاشت و درحالی که عصبانیت از چهره اش می
بارید گفت:
- نمی دونم سعید راجع به من چی بهت گفته ولی من هرچی باشم احمق نیستم که یکی مثل تو بخواد رامم
کنه و بهش التماس کنم
دختر که هنوز سعی داشت شروین را به قول خودش رام کند خودش را خونسرد نشان داد و با لحنی بی تفاوت گفت:
- زود بهت بر می خوره. سعید گفته بود با جنبه ای
شروین رویش را برگرداند و گفت:
- به منم گفته بود با یه خانم محترم قرار گذاشته نه یه احمق خالی بند. برو پائین
دختر که شاکی شده بود با عصبانیت زیپ کیفش را کشید و گفت:
- این رفتارت برات گرون تموم میشه
پیاده شد و همان جا کنار خیابان راه افتاد. شروین همان طور که می رفت نگاهی توی آینه کرد و بعد
دنده عقب گرفت. جلوی پایش ایستاد، بوقی زد و پنجره را پائین داد. دختر خم شد وگفت:
- پشیمون شدی؟
شروین نگاهی کرد و گفت:
- دوست دارم به فرانسه می شه ژو تم. یاد بگیر دفعه بعد لو نره داری لاف می زنی
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت163
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
و قبل از اینکه دختر حرفی بزند پایش را گذاشت روی گاز و به سرعت دور شد. هوای ماشین داشت
خفه اش می کرد. تمام پنجره ها را داد پائین. بوی ادکلنی که توی ماشین پیچیده بود داشت حالش را بهم
میزد. سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد. کلافه بود. نمی دانست چه کار کند بی هدف در خیابان ها می چرخید. خودش هم نفهمید که چطور از تپه همیشگی اش سردرآورد. ماشینش را پارک کرد و روی کاپوت نشست و به دور دست ها خیره شد. صدای زنگ تلفن او را از افکارش بیرن کشید. سعید بود.
حوصله اش را نداشت. گوشی را خاموش کرد. پاهایش را جمع کرد. دستش را دورشان حلقه کرد. سرش
را روی زانوهایش گذاشت و به غروب خیره شد...
دو روز آخر هفته را ماند خانه. حوصله هیچ کس را نداشت. گوشی اش را خاموش کرده بود تا از شر
تماس های سعید راحت باشه. گاهی به شاهرخ زنگ می زد که همچنان خاموش بود. شنبه اولین جایی که
رفت اتاق شاهرخ بود. هنوز نیامده بود. توی حیاط نشسته بود و شماره سعید را می گرفت. یا جواب نمیداد یا رد تماس می کرد. اطراف را نگاه می کرد که از دور جوان قد بلند و لاغر اندامی را دید که
آهسته قدم برمی داشت و با تلفنش حرف می زد. با دیدنش لبخند کمرنگی روی لب هایش نشست. مرد
جوان در حین حرف زدن سریع دستی را که با آن گوشی اش را گرفته بود با دست دیگرش که کیفش
چرمی اش را حمل می کرد عوض کرد و بی توجه به پسرک چشم تیله ای که اورا می پایید به طرف
ساختمان کلاس ها رفت. شروین با نگاهش دنبالش کرد تا وارد ساختمان شد. می خواست بلند شود که
سعید را دید. صدایش زد. برگشت نگاهی به شروین کرد اما رویش را برگرداند. دوباره صدایش کرد اما
سعید هیچ عکس العملی نشان نداد. تعجب کرد. به طرفش رفت. دستی روی شانه اش گذاشت.
- کر شدی سعید؟
سعید با پسرهایی که اطرافش بودند خداحافظی کرد و راه افتاد. شروین دستش را گرفت.
- هی سعید، با توام
سعید دستش را از دست شروین بیرون کشید. چرخید و با عصبانیت گفت:
- چیه؟ چه کار داری؟
- چته تو؟
- به تو ربطی داره؟ خوب آبروریزی کردی. دیگه چی می خوای؟
- معلومه چی می گی؟من این چند روز اصلاً تو رو دیدم؟
- خودت رو نزدن به خریت. چهارشنبه رو می گم. اون همه سفارش کردم منو یه سکه پول کردی. می دونی چی به من گفت؟
شروین که تازه متوجه دلیل دلخوری سعید شده بود گفت:
- آها! گفتم چی شده. برای همین اینقدر آتیشی هستی؟ به خاطر یه دختر؟
- نه، به خاطر اینکه اصلا فکر آبروی منو نکردی. این چه طرز حرف زدن با اون بود. می دونی باچقدر التماس حاضر شده بود قبول کنه؟
- ول کن سعید، دختره خالی بند. عین بز خالی می بست
- فکر می کنی فقط خودت پولداری؟ فقط خودت می تونی سفر خارج بری؟
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت164
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- خودت هم میدونی من از اول موافق این کار نبودم. فقط به خاطر رفاقتمون قبول کردم. اونوقت تو داری به خاطر یه دختر عوضی با من دعوا می کنی؟
سعید با لحنی مسخره گفت:
- رفاقتمون؟ قبول کردی که آبروی منو ببری. تو هیچ کس رو آدم حساب نمی کنی. فکر می کنی پولدار
بودن فقط مخصوص توئه. دوست داری بقیه رو تحقیر کنی
- خواب دیدی خیر باشه. اون تنها چیزی که بلد بود خالی بستن بود که مخ یه کسایی مثل تو رو بزنه
- تو تحمل دیدن یکی مثل خودت رو نداری
شروین عصبانی یقه سعید را گرفت و داد زد:
- می دونی کجا سوارش کردم؟ دم خونه دائیم! می گفت خونه خودمه. گفته پولدارم تو احمق هم باور
کردی. تنها چیزی که برات مهمه پوله. خیلی خب، برو دنبال همون که یه وقت ناراحت نشه
یقه اش را ول کرد و به طرف کلاسش رفت. سر کلاس جای مخصوص خودش نشست و سرش را روی میز گذاشت. چند دقیقه بعد شاهرخ وارد شد. سر بلند کرد تا شاید با دیدن شاهرخ کمی آرام شود.
چهره اش آرام بود و با همان لبخند کلاس را اداره می کرد. آخر کلاس بحث امتحان راه افتاد.
- استاد؟ چرا نیومدید؟ ما کلی سوال داشتیم
- استاد رضایی که بودند
- استاد رضایی حوصله جواب نداشت. می گفت هرچی تو برگرست
- متأسفم اما نمی تونستم بیام
- پس برگه ها چی؟ تصحیح نکردید؟
- چرا. برگه ها تصحیح شده
- ماکس کی بود؟
- چندتایی 9 داشتیم. بقیه هم بد نبودن
برگه ها را از کیفش بیرون آورد و دست یکی از بچه ها داد تا پخش کند. چندتایی از بچه ها برگه به
دست پیش شاهرخ رفتند. کلاس که تمام شد شروین برگه اش را برداشت و دنبالش دوید. صبر کرد تا
سرش خلوت شود. وقتی آخرین نفر رفت خودش را کنار شاهرخ رساند.
- سلام
شاهرخ با دیدن شروین لبخندش محو شد و خیلی جدی جواب سلامش را داد. شروین هم پایش راه افتاد.
- کجایی تو؟ چرا گوشیت خاموش بود؟
- گفتم که مشکلی پیش اومد. کار مهمی داشتی؟
- نه، فقط نگرانت شدم
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯