#فرنگیس
#رمان
#قسمت_پنجاهم
شوهرم از صبح زود رفته بود کارگری. با نظر من موافق نبود و نمیخواست توی دل کوه خانه بسازم. هنوز علیمردان خبر نداشت که دوباره حامله هستم. به هیچ کس خبرش را نداده بودم. اگر میفهمیدند، هرگز نمیگذاشتند این کار را بکنم.
لباسم را جمع کردم و به کمر بستم. روسریام را محکم کردم و دستمالی به دهانم بستم. به خودم گفتم: «فرنگیس، از کار توی مزرعه که سختتر نیست. نترس. قوی باش زن، تو موفق میشوی.»
شروع کردم به کندن سنگها؛ از قسمتی از کوه که میخواستم خانهام را آنجا بسازم. اولین قدم این بود که زمین را هموار کنم. سنگها را یکییکی کندم. بعضی از سنگها بزرگ بودند و بعضی کوچک. داشتم زمین را صاف و هموار میکردم که علیمردان را دیدم از کوه بالا میآید. نزدیک که رسید، اول کمی نگاه کرد و بعد آمد به کمکم. با دودلی گفت: «بگذار کمکت کنم.»
خندیدم و گفتم: «تو مجبور نیستی.»
طوری نگاهم کرد که دیگر چیزی نگفتم.
من از بچگی، بچۀ یکدندهای بودم و میتوانستم سخت کار کنم. یاد وقتی
افتادم که بچه بودم و توی کوه برای خودم خانۀ کوچکی درست میکردم و به بچهها میگفتم این مال من است. دور خانهام را سنگ میگذاشتم و هر کس میخواست به خانهام بیاید، باید در میزد... توی کوه، همۀ این فکرها به سراغم میآمد. گاهی گریه میکردم و گاهی از فکرهایم خندهام میگرفت.
مردم از پایین کوه نگاه میکردند. زنها جلوی در خانههاشان نشسته بودند تا ببینند روی کوه چه میکنم. حتی دیدم بعضیهاشان لبخند میزنند، اما اهمیت نمیدادم. با خودم فقط دبۀ آب و لیوان برده بودم. هر وقت خسته میشدم، کمی آب میخوردم و دوباره شروع میکردم.
از روی کوه فریاد میزدم: «آهای مردم، حواستان را جمع کنید، سنگ روی سرتان نخورد.»
بعد سنگها را یکییکی قل میدادم پایین. گاهی وقتها حتی یادم میرفت بچهای در شکم دارم و باید مراعات کنم. دربهدری و آوارگی همه چیز را از یادم برده بود.
خانۀ برادرشوهرم رضا پایین کوه بود و راحت میتوانستم خانۀ او را ببینم. وقتی جای خانه آماده شد، با خوشحالی به زمینِ آماده نگاه کردم. حالا یک زمین خوب داشتم. دستم را
رو به آسمان کردم و گفتم: «خدایا، ممنون که به من یک تکّه زمین دادی؛ زمینی به اندازۀ یک خانۀ کوچک. و بچهام را سالم نگه داشتی.»
شب که به خانۀ برادرشوهرم رفتم، دیدم یواشیواش دارند باور میکنند که میتوانم این کار را انجام بدهم. برادرشوهرم باز هم اصرار کرد و گفت: «فرنگیس، الآن مردم به ما حرف میزنند. فکر میکنند تو را از خانه بیرون کردهایم. بیا و همینجا بمان. اینجا که مشکلی نداریم.»
گفتم: «نه، مشکلی نیست، اما این خانه را میسازم. شاید به این زودیها نشد به خانهام در گورسفید برگردم بگذار اقلکم اینجا توی خانۀ خودم باشم.»
برادرشوهرم خندید و گفت: «حالا نقشۀ خانهات چطوری است؟ میخواهی بدهی کدام مهندس نقشهاش را بکشد!»
خندیدم و گفتم: «خودم نقشهاش را کشیدهام. یک اتاق دارد و یک دستشویی کوچک کنار کوه.»
صبح زود رفتم و از داخل شهر سیمان و ماسه خریدم. میدانستم خانهام را چطوری بسازم. گفتم یک ماشین ماسه آوردند و شروع کردم به ساختن. مثل کارگرهای مرد کار میکردم. حتی چند تا مرد هم به پایم نمیرسیدند. تصمیم
گرفتم اول یک اتاق بسازم. علیمردان کمکم باورم کرده بود و به کمکم آمد. سنگها را روی هم میچیدیم و بالا میبردیم. مردم کنار کوه نشسته بودند و ما را تماشا میکردند. دیوار را که بالا آوردیم، اتاق کمکم شکل گرفت. یک اتاق که حالا میخواست خانهام باشد. یک اتاق حدود نه متری بود؛ یک سرپناه. حالا باید چوب برای سقفش فراهم میکردم.
برادرشوهرم رضا صبح زود چند تکه چوب آورد. با کمک آنها، چوبها را روی سقف اتاق us چیدیم. اشک از چشمم میریخت. نایلونی را هم به در و پنجرهای که گذاشته بودم، زدم.
کنار اتاق ایستادم و از خوشحالی گریه کردم. به اتاق که نگاه کردم، خستگیام در رفت. از پایین کوه، همعروسم کشور و برادرشوهرم رضا برایم دست تکان میدادند.
به خانۀ برادرشوهرم رفتم و وسایل کمی را که داشتم، جمع کردم و گفتم: «ممنون. دیگر باید بروم به خانۀ خودم. خانهام ساخته شد.»
برادرشوهرم و زنش، در حالی که میخندیدند، همراهم آمدند. هنوز هم از دیدن این اتاق روی کوه تعجب میکردند. با خنده بهشان گفتم: «فرنگیس است، شوخی نیست!»
#ادامه_دارد
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 رمضان مغتنم است
🔺️ رهبر انقلاب: اگر نمیتوانیم بهطور دائم در حال مراقبت و ساختوساز خودمان باشیم، اقلاًّ ماه رمضان را مغتنم بشماریم. شرایط هم در ماه رمضان آماده است. یکی از بزرگترین شرایط، همین روزهای است که شما میگیرید. این، یکی از بزرگترین توفیقات الهی است. ۱۳۷۱/۱۲/۰۴
#بهار_قرآن
🌙 @Khamenei_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید جالبه! !!!
🔆 #پندانه
🌷گمنام ولی فاتح دلها🌷
👤 پدر شهید:
۱۰ ماه بود ازش خبری نداشتیم.
👤مادرش میگفت:
«پاشو برو ببین چی شد این بچه؟ زندهاست؟ مردهاست؟»
🔸میگفتم: «کجا برم دنبالش آخه؟ کار و زندگی دارم خانم. جبهه یه وجب دو وجب نیست. از کجا پیداش کنم؟»
🔸رفته بودیم نماز جمعه.
🔹حاج آقا آخر خطبهها گفت:
❤️ حاج حسین خرازی❤️ را دعا کنید.
🔸آمدم خانه. به مادرش گفتم.
🔹گفت: «حسین ما رو میگفت؟!»
🔸گفتم: «چی شده که امام جمعه هم میشناسدش؟!»
🔸نمیدانستیم فرمانده لشکر اصفهان است. به ما میگفت یک بسیجی سادهام!
🔺رونوشت به همه مسئولین
#فرنگیس
#رمان
#قسمت_پنجاه و یکم
همعروسم کشور مقداری وسایل همراه خودش آورده بود. کنار اتاق گذاشت و گفت: «این هم هدیه برای خانۀ جدیدت. منزل مبارک!»
وقتی گفت منزل مبارک، قلبم گرفت. هم خوشحال بودم، هم یاد قدیم افتادم و اشک ریختم. وسایلم را چیدم و با شادی به اتاقم نگاه کردم. برادرشوهرم و زنش که رفتند، هوا تاریک بود. تازه یادم افتاد آب و برق نداریم، اما به خودم گفتم مهم نیست. شوهرم خندید و پرسید: «حالا باید چه کار کنیم؟»
گفتم: «فانوس. فردا فانوس میخریم.»
شب بعد فانوسی خریدم و روشن کردم و توی اتاق گذاشتم. همعروسم و برادرشوهرم گفتند: «فرنگیس، نمیترسی؟ با یک فانوس؟!»
خندیدم و گفتم: «نه، خدا هست.»
یک زیلو داشتم، یک قابلمه، یک چراغ علاءالدین، فانوس و چند تکه ظرف. وسایلم همینها بود. خیلی کم بود، اما دلم خوش بود. حالا خانهای از خودم داشتم و مردی که میتوانست به کار برود و کارهایی که باید انجام میدادم.
مردم هر روز میآمدند بالای کوه تا خانهام را ببینند. زنها و مردها آفرین میگفتند و تشویقم میکردند. شوهرم هم خوشحال بود. همهاش میگفت: «فرنگیس، واقعاً که فکر خوبی کردی.»
بچههایی که با پدر و مادرهاشان میآمدند، از دیدن خانۀ من توی کوه تعجب میکردند. برایشان جالب بود. وقتی مردم را میدیدم که چطور به خانهام نگاه میکنند، میگفتم: «خدایا شکرت.»
آن بالا، بدون برق و آب زندگی برایم سخت بود. برای بردن آب، روزها دبههای آب را دست میگرفتم و از کوه پایین میآمدم. بالا بردن آب مصیبت بود. شبها هم تا آنجا که امکان داشت، فانوس روشن نمیکردم. زیر نور ماه مینشستیم. فقط شبهایی که خیلی تاریک میشد، فانوس را روشن میکردم.
توی کوه، زندگی برایم قشنگ شده بود. فامیل میآمدند و بهمان سر میزدند. حتی میهمانی میدادم! خوشحال بودم از اینکه محتاج کسی نیستم. در گرما و سرما توی آن خانه زندگی میکردم. مجبور بودم بروم از خانههای مردم آب بیاورم. چراغ علاءالدین اگر نفت داشت، روشنش میکردم و اگر نداشت، توی سرما مینشستم. اما خدا را شکر میکردم که یک خانه به من داده.
یک روز که روی سنگهای کوه نشسته بودم، به شکمم دستی کشیدم و به فرزندم، که در شکمم بود، گفتم: «تو در خانۀ خودت به دنیا میآیی. تو فرزند کوه میشوی.»
هنوز هم کسی خبر نداشت فرزندی چهار ماهه در شکم دارم. دیگر وقتش بود خبرش را به دیگران هم بدهم. وقتی به همعروسم کشور گفتم میخواهم برای بچهام لباس بدوزم، با ترس و نگرانی گفت: «مطمئنی بچهات زنده است؟! چرا به ما نگفتی؟»
زنها دورهام کردند و گفتند: «چطور بچه را نینداختهای؟!»
خندیدم و گفتم: «خدا بچۀ مرا توی دل کوه حفظ میکند.»
با پولهای کارگری علیمردان، پارچه خریدم و شروع کردم به دوختن. با چرخ خیاطی همعروسم، لباسها را دوختم و اطرافشان را گلدوزی کردم. همعروسم خندید و گفت: «فرنگ، فکر میکردم فقط کارهای مردانه بلدی. نمیدانستم خیاطی و گلدوزیات هم خوب است.»
خندیدم و گفتم: «چه فکر کردی! من حتی وقتی بچه بودم، خودم عروسک خودم را درست کردم.»
بعد به یاد عروسکم دختر افتادم. چقدر دوستش داشتم!
همعروسم پرسید: «حالا فکر میکنی خدا به تو پسر میدهد یا دختر.»
دست از کار کشیدم و گفتم: «هر چه باشد، فرقی نمیکند، اما نذر کردهام خدا بچهام را حفظ کند، گدایی کنم و در راه خدا ببخشم. فکر کنم خدا به من پسر میدهد که باید غلام امام رضا بشود.»
با همان شرایط به زندگیام ادامه میدادم؛ آب آوردن و نفت آوردن و زندگی سخت توی کوه. کارها سخت بود و شکمم هر روز بزرگتر میشد، اما دلم گرم بود که این بار فرزندم به سلامتی به دنیا میآید.
یک روز که توی اتاقم نشسته بودم و مشغول درست کردن تشک بچهام بودم، زنی به اسم فاطمه که از دوستانم بود، آمد و با خنده گفت: «خواب خوشگلی دیدهام.» با خنده گفتم:
خب، برایم تعریف کن.» گفت: «فرنگیس، توی خواب به من گفتند به فرنگیس بگو خدا به تو پسری خواهد داد و اسمش را رحمان بگذار.»
دست از کار کشیدم و به فاطمه نگاه کردم. میخندید و نگاهم میکرد. گفتم: «چشم فاطمه. اگر خوابت درست باشد و خدا به من پسری بدهد، حتماً اسمش را رحمان میگذارم.»
به یاد نذری که کرده بودم افتادم. با خودم گفتم: «به امید خدا، نذرم را هم بجا میآورم.»
هواپیماهای عراقی گاهی وقتها اسلامآباد را بمباران میکردند. به محض اینکه هواپیماها میآمدند، زیر تختهسنگی پناه میگرفتم و وقتی میرفتند، به اتاقم برمیگشتم.
یک روز شوهرم با شادی به خانه آمد و گفت: «توی شهرداری کار ثابت پیدا کردهام.»
با خوشحالی گفتم: «خدا را شکر. انگار پاقدم بچهمان مبارک است. حالا، هم خانه داریم، هم کار تو درست شد و هم خدا به ما یک بچۀ خوب و سالم خواهد داد.»
شب بود. زودتر از همیشه دراز کشیدم. چشمم به سقف بود و خوابم نمیبرد. دلدرد داشتم و میدانستم بچهام میخواهد به دنیا بیاید. اما صبر کردم. با خودم
تینا باقری به مناسبت 29 فروردین روز ارتش جمهوری اسلامی ایران /دبیرستان جلال آل احمد / ناحیه ۲ کرمانشاه
#حدیث✨
📌 «پنج هزار فرشتهی در انتظار»
📖 «بَلی إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ یَأْتُوکُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هذا یُمْدِدْکُمْ رَبُّکُمْ بِخَمْسَهِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِکَهِ مُسَوِّمینَ» *۱
🌸 امام باقر فرمودند: «همانا فرشتگانی که در روی زمین، در روز (جنگ) بدر حضرت محمد را یاری نمودند، هنوز بالا نرفته اند و بالا نخواهند رفت تا اینکه صاحب این امر را یاری نمایند و آنها پنج هزار فرشته هستند.» *۲
🔹 از یاری رسانندگان حضرت مهدی عجل الله فرجه در قیام ایشان، فرشتگانی هستند که به آسمان نرفته و انتظار او را میکشند. آنان نوح را در کشتی، ابراهیم را در آتش، موسی را در شکافتن نیل، عیسی را هنگامی که به آسمان رفت و رسول الله را در بدر یاری کردند. آن ها سالهاست که منتظر قیام حضرت قائم عجل الله فرجه هستند تا ایشان را در این امر بزرگ یاری رسانند. *۳
۱- آل عمران،آیه ۱۲۵
۲- تفسیر العیاشی،ج ۱،ص ۱۹۷
۳- الغیبه نعمانی، ص ۳۰۹
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#دعای_روز_ششم_ماه_مبارک_رمضان 🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِیتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنّکَ وأیادیکَ یا مُنْتهى رَغْبـةَ الرّاغبینَ...
خدایا در این روز مرا به نفس سرکشم, وامگذار تا پی طغیان و نارضایتی تو روم و مرا با تازیانه خشم و غضبت ادب مکن، مرا از موجبات ناخرسندیت, بر کنار بدار، به حق مهربانی و نعمت نوازیت، ای نهایت آرزوی مشتاقان
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
#فرنگیس
#رمان
#قسمت_پنجاه و دوم
نیمهشب بود که درد زایمان به سراغم آمد. درد امانم را بریده بود. علیمردان را بیدار کردم و گفتم: «برو ماما را خبر کن. وقتش است.»
شوهرم ساعتش را نگاه کرد و گفت: «ساعت چهار صبح است. مواظب خودت باش. الآن برمیگردم.»
با عجله رفت و زن پسرعمویم توران ناصری و خدابیامرز مادرش را آورد. یک زن دیگر هم همراهشان بود. نمیدانم چطوری توی تاریکی از کوه آمده بودند بالا. نفسنفسزنان و با عجله وارد شدند که گفتم: «هول نکنید. من خوبم. لباس بچه آنجاست. آب گرم روی چراغ است. تیغ هم اینجاست، توی دستم.»
سه زن با تعجب به من نگاه کردند. مادر توران در حالی که داشت خودش را آماده میکرد، گفت: «نکند میخواستی خودت تنهایی بچهات را دنیا بیاوری؟!» گفتم: «اگر لازم بود، این کار را هم میکردم!»
نزدیک صبح بچهام به دنیا آمد. وقتی صدای قشنگش توی اتاق پیچید، گریه کردم. بچهام صحیح و سالم، در دل کوه، در اتاقی که متعلق به خودمان بود، به دنیا آمد. پسر گلم رحمان به دنیا آمد... .
نشستم و نگاهش کردم. وقتی او را بغلم دادند، انگار دنیا را بهم دادند. همۀ سختیهای زندگی را از یاد بردم. لباسهایی که برایش دوخته بودم، تنش کردند. بعد هم چشمهایش را سرمه کشیدند و صورتش را خمیر انداختند.
صبح بود و رحمان مثل پنجۀ آفتاب میدرخشید. شوهرم با خوشحالی بغلش کرد و گفت: «مبارک است.»
فاطمه، اول صبح که آمد و بچه را توی بغل من دید، خندید و پرسید: «خودش است، رحمان؟» گفتم: «آره، رحمان است!»
خوشحال شد و صورتم را بوسید.
فردای آن روز، همه سر خانه و زندگی خود رفتند و خودم همۀ کارها را انجام میدادم. بچه را حمام میکردم، صورتش را خمیر میانداختم و سرمه به چشمهایش میکشیدم تا چشمهایش بزرگ و پرنور باشد. دیگر توی اتاقم در دل کوه تنها نبودم. رحمان با من بود! توی گوشش میگفتم: «رحمان، تو بچۀ کوهی. بچۀ جنگی. رحمانم، توی کوه و در زمان جنگ، سختی میکشیم، اما تو زنده میمانی و پسری قوی خواهی شد.»
روزها بغلش میکردم، میبردم بیرون اتاق و روی سنگها مینشستم. چشم رحمان رو به آسمان بود. بلندش میکردم تا کوه را خوب ببیند. اتاقمان را خوب ببیند و بداند توی کوه و زمین خدا به دنیا آمده است. از خدا میخواستم پسرم قوی و سالم باشد.
زنهای فامیل روزها میآمدند و به من سر میزدند و کمک میکردند. خوشحال بودم و هر شب برای رحمان لالایی میخواندم. او را روی پاهایم میگذاشتم و تکانش میدادم. ستارهها را نشانش میدادم تا یادش بماند و توی روز، عکس آسمان توی چشمهای درشتش بیفتد.
هفت روز که گذشت، به شوهرم گفتم: «من امروز کار دارم.»
علیمردان با تعجب پرسید: «کجا؟ چه کار داری؟» گفتم: «با رحمان میرویم گدایی.»
دهان علیمردان از تعجب باز ماند. پرسید: «گدایی؟ چهات شده زن؟» گفتم: «نذر دارم. وقتی فرنگیس گدایی کند، یعنی خیلی شکرگزار خدایش است.»
چون بچهام پاگیره شده بود، باید از هفت خانه گدایی میکردم. بچه را با چادر به کول بستم و چوبی دست گرفتم و به راه افتادم. توی کوچه، از هفت خانه گدایی کردم. زنها با تعجب نگاهم میکردند و در حد وسعشان چیزی میدادند.وقتی پولها را جمع کردم، به مسجد رفتم. رحمان را بغل گرفتم و توی مسجد دو رکعت نماز خواندم. پولهایی را که جمع کرده بودم، توی صندوق انداختم.
احساس سبکی میکردم. مقداری از پول مانده بود. به بقالی رفتم و چای و قند خریدم. به همعروسم گفتم: «سماور و قوریات را به من قرض میدهی؟»
سماور و قوری را از او گرفتم و توی کوچه گذاشتم. چای دم کردم. لیوانهای چای را پر میکردم و به رهگذران تعارف میکردم. آن روز مردم توی کوچه نشستند، چای خوردند و در شادی، میهمان من شدند.
شب، الکل به گوش رحمان زدم و گوشش را سوراخ کردم. گوشوارهای را که با حقوق شوهرم خریده بودم، به گوشش انداختم. پس از آن، دعایم فقط این بود: «یا امام رضا، این پسر غلام توست. کاری کن به پابوست بیایم.»
رفتم پیش فامیل و گفتم بیایید برویم زیارت. میدانستم امام رضا همه چیز را درست میکند. همۀ فامیل جمع شدند. از نذرم گفتم. به جای خسارت وسایلمان در جنگ، تلویزیونی به من داده بودند. تلویزیون را فروختم به هشت هزار تومان. پول روی هم گذاشتیم و با دایی و پسردایی و خاله و عمه و زنعمویم، با یک مینیبوس رفتیم مشهد. رحمان کوچک بود و من برای اولین بار به مشهد میرفتم.
گوشوارۀ گوش پسرم را توی ضریح انداختم و پسرم غلام امام رضا شد. خانهای گرفته بودیم که نزدیک حرم بود. از صبح تا غروب، همهاش به زیارت میرفتیم. گاهی هم توی بازار چرخی میزدیم.
وقتی از زیارت برگشتیم، به روستایی نزدیک ماهیدشت که مادرم و خانوادهام آنجا بودند، رفتم. پدرم با شادی مرا بغل کرد و بوسید. رحمان را دست به دست میکردند و میبوسیدند.
جمعه که آن موقعها پانزده سال داشت، با شادی رحمان را بغل میکرد و بالا و پایین میپرید. با خوشحالی
میگفت: «حالا من یک خواهرزاده دارم که بزرگ میشود و با هم بازی میکنیم!»
رو به او کردم و گفتم: «تا او بزرگ شود، باید با بچۀ تو بازی کند!»
جمعه سرخ و سفید شد و از خجالت حرفی نزد.
مادرم مرتب به رحمان رسیدگی میکرد و او را میبوسید و میبویید. خواهرهایم لیلا و سیما دورم را گرفته بودند.
خوشحال بودم. دستم را رو به آسمان کردم و گفتم: «خدایا، کاری کن پاقدم رحمان خوب باشد و به خانههامان برگردیم.»
(پایان فصل هفتم)
#ادامه_دارد
#فرنگیس
#رمان
#قسمت_پنجاه و سوم
فصل هشتم
وقتی آوهزین خط مقدم شد، مسئول بسیج گیلانغرب قدرت احمدیپور بود. هر دو برادرم، ابراهیم و رحیم به گروه احمد قیصری پیوستند. هر دو جوان بودند. جمعه هم با اینکه بچه بود، برای رزمندهها وسیله آماده میکرد یا اگر کاری به او میسپردند، انجام میداد. شانزده سالش شده بود. حالا مرد خانه بود و پدر و مادرم خیلی رویش حساب میکردند. علیاشرف حیدری هم گروه تشکیل داد و به خط رفت. صفر خوشروان هم گروه چریکی تشکیل داد. اینها بیشتر پاسدار بودند. هر کدام
از این فرماندهان، تعداد زیادی از نیروهای مردمی را زیر فرمان داشتند. تمام مردهامان اسلحه به دست داشتند و بیشتر توی گورسفید و آوهزین میجنگیدند. روستای آوهزین و گورسفید را مردم همان روستاها تحویل گرفته بودند؛ چون همۀ آن مناطق و کوهها و تپههایش را میشناختند.
آوهزین سه تپۀ بزرگ داشت؛ ابرویی، صدفی و کرجی. وقتی نیروها را تقسیم کرده بودند، رحیم را به تپۀ کرجی دادند و ابراهیم را به صدفی که زیر پای چغالوند بود. برادرهایم که به من سر میزدند، ناراحت بودند و میگفتند هر چقدر اصرار کردهایم که با هم باشیم،قبول نکردهاند و گفتهاند هر کدامتان در یک تپه باشید که با هم کشته نشوید.
ابراهیم تعریف میکرد که پنجاه متر با نیروهای عراقی فاصله داشتند. دور تا دور نیروهای خودی مین بود. همه جور اسلحه داشتند؛ برنو، کلاشینکف و... همیشه هم آمادهباش بودند.
روزها به این فکر میکردم که به هر شکلی شده، خودم را به گورسفید برسانم و به خانهام سری بزنم. اما برادرهایم هر وقت میآمدند، میگفتند: «فرنگ، نبینیم که آن طرفها بیایی. خطرناک است. اگر بیایی، مطمئن باش که گرفتار میشوی.»
جادههای اطراف اسلامآباد شلوغ شده بود. نیروهای سپاه و ارتش میآمدند و میرفتند. میدانستم حمله شده است. همهاش دعا میکردم زودتر نیروهای خودمان موفق شوند تا ما برگردیم به خانههامان.
توی شهر پیچید که نیروهای ایرانی در گیلانغرب و گورسفید و جاهای دیگر با عراقیها درگیرند. مرتب روی جاده میرفتم و از ماشینهای نظامی که از آن سمت میآمدند، خبر میگرفتم. یکی از پاسدارها که سوار ماشین بود و از آن طرف برمیگشت، گفت: «نبرد توی گورسفید و چند تا روستای دیگر ادامه دارد. نیروهای خودی دارند میجنگند تا روستاهای اطراف گیلانغرب را بگیرند.»
از فکر اینکه ممکن است گورسفید آزاد شود، دلم پر از شادی شد.
بهار سال 1361 بود که یکدفعه توی اسلامآباد غوغا شد. ماشینها چراغهاشان را روشن کرده بودند و بوق میزدند. مردم با شادی این طرف و آن طرف میرفتند. زودی بچهام را بغل کردم و از کوه آمدم پایین. تند رفتم خانۀ برادرشوهرم و پرسیدم: «چه خبر شده؟»
چشمهایش از شادی برق میزد. گفت: «گوش کن!»
پیچ رادیو را که چرخاند، شنیدم نیروهای عراقی تا آن طرف گورسفید عقبنشینی کردهاند. عراق عقب رفته بود! برای یک لحظه رحمان از دستهایم سر خورد که همعروسم توران کمکم کرد و گفت: «خدا را شکر، فرنگیس. آرام باش. هول نشو.»
انگار دنیا را به من داده بودند. سرپا بند نبودم. به محض اینکه شوهرم رسید، با عجله گفتم: «علیمردان برویم. میخواهم به خانهام برگردم.»
مردم از شادی گریه میکردند. علیمردان گفت: «صبر کن، بگذار کمی بگذرد و بعد برویم.»
با ناراحتی گفتم: «حتی یک لحظه هم نمیمانم. اگر تو هم نیایی، خودم تنهایی میروم.»
به اتاقم در دل کوه رفتم. وسایل رحمان را توی یک گونی گذاشتم و از کوه آمدم پایین. رو به برادرشوهرهایم رضا و نعمت کردم و گفتم: «حلالمان کنید. خیلی اذیتتان کردیم. فقط حواستان به این خانۀ من باشد. گهگاهی به آن سر بزنید.»
توی راه اشکهایم را پاک میکردم و فقط به این فکر میکردم که خانهام چه شکلی شده است؟ وسایلم باقی ماندهاند یا نه؟ اصلاً یادم رفته بود روستا چطور و چه شکلی بود. آنقدر عجله داشتم و هول بودم که دستهایم میلرزید.
وقتی رسیدم گیلانغرب، دیدم شهر ویرانه شده است. گرد غم و غصه روی شهر پاشیده بودند. تمام خاکش تکهتکه شده بود و انگار همه جا را شخم زده بودند. به اطراف نگاه کردم و با خودم گفتم: «خدایا، یعنی این همان شهر قشنگ است؟!»
وقتی از گیلانغرب به سمت روستا میرفتیم، تعداد زیادی تانک و ماشینهای عراقی را دیدم که به کلی سوختهاند. این سر و آن سر جاده، پر بود از نشانههای شکست دشمن. تکههای لباس، پوتین و کلاههای آهنی، کنار جاده افتاده بود. دلم میتپید. دو سال از خانه و روستایم دور بودم.
#ادامه_دارد