eitaa logo
مشکات
198 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
156 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▬▬➰🌸🍃🌸🍃🌸➰▬▬ 🇮🇷دوم اردیبهشت سالروزتاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به فرمان حضرت امام خمینی(ره)گرامی باد   
و چهارم وقتی کنار جاده از ماشین پیاده شدم، سر جایم خشکم زد. اصلاً روستایی نبود! گورسفید سر جایش نبود. همه‌اش با خاک یکسان شده بود. همان‌جا روی جادۀ گورسفید ایستادم. ساک از دستم سر خورد و روی زمین افتاد. علیمردان هم در حالی که رحمان را بغل کرده بود، با دهان باز به روستا نگاه می‌کرد. او هم شوکه شده بود. رفتم جلو. خانه‌ها را با وسایل داخلشان خراب کرده بودند. توی خاک‌ها، تکه‌های شکسته و خرد شدۀ وسایل را می‌شد دید. پوکۀ بمب و تفنگ و خمپاره و ماشین‌های سوخته همه جا پر بود. تنها چیزی که سر جای خودش باقی بود، زمین گورسفید بود. همان‌جا، روی ویرانه‌ها نشستم و مشغول تماشا شدم. دلم داشت از غصه می‌ترکید. سعی کردم به یاد بیاورم هر خانه کجا برپا بود و در هر گوشۀ این زمینِ ویران چه خاطره‌ای داشتم. علیمردان هم این طرف و آن طرف می‌رفت و دست رو دست می‌کوبید. با خودم می‌گفتم: «این گورسفیدی بود که آرزو داشتم روزی برگردم به آن!» مردم یکی‌یکی آمدند. همه نالان و غمگین بودند، اما خوشحال از اینکه دوباره همدیگر را می‌بینیم. با دیدن مردم کم‌کم جان گرفتم. رحمان را بغل شوهرم دادم و تا آوه‌زین دویدم. توی راه نفس‌نفس می‌زدم، اما دلم می‌خواست زودتر به آنجا برسم. آوه‌زین هم سر جایش نبود! کومه‌ای از خاک باقی مانده بود؛ ویران و مظلوم. چند تا از اهالی روستا که زودتر رسیده بودند، کنار چشمۀ آوه‌زین نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند. یکی از زن‌ها که از دور مرا دید، فریاد زد: «سلام فرنگیس!» همۀ نگاه‌ها به سمت من برگشت. پدرم از دور‌دست‌هایش را بالا برد و مادرم را با صورت شکسته دیدم. بی‌اختیار اشکم سرازیر شد. جمعه و لیلا و ستار و و جبار و سیما بلند شدند. اول ناباورانه نگاهم کردند و بعد هر پنج تایی دویدند طرفم. بال‌بال‌زنان دویدم طرفشان. رسیدیم به هم و در آغوش هم فرو رفتیم. خواهرها و برادرهایم زودتر از من رسیده بودند آوه‌زین. وقتی رسیدم کنار چشمه، پدرم پیشانی‌ام را بوسید و آرام ‌گفت: «خوش آمدی به خانه‌ات، روله... خوش آمدی.» رفتیم به جایی که روزی خانه‌مان بود. همه چیز از بین رفته بود. نشستم و روی خاک‌های خانه‌ای که در آن بزرگ شده بودم، دست کشیدم و خاک را زیر و رو کردم؛ شاید چیزی پیدا کنم. خودم هم نمی‌دانستم دنبال چه می‌گردم. یاد وقتی افتادم که با چه وسواسی خانه را تمیز می‌کردم. پنجره‌ها را پاک می‌کردم و بوی خوش، خانه را پر می‌کرد. احساس کردم صدام غرور ما را شکسته است. نیروهای امداد و جهاد و بنیاد جنگ‌زدگان پشت سر ما آمدند. وقتی مردم با قیافه‌های وحشت‌زده و ناراحت وارد گورسفید و آوه‌زین می‌شدند، آن‌ها را دلداری می‌دادند و می‌گفتند: «ناراحت نباشید، همه چیز را از اول می‌سازیم.» همان روز اول، نیروهای خودی همۀ مردم روستا را جمع کردند. رحیم و ابراهیم هم توی آن نیروها بودند. دوباره برادرهایم را می‌دیدم. آخرین بار کی دیده بودمشان؟ یادم نمی‌آمد. نیروها برای مردم حرف زدند و گفتند که تمام دشت و روستا پر از مین است. می‌گفتند نیروهای صدام موقعی که اینجا بودند، مین‌کاری کرده‌اند تا وقتی نیروهای خودمان به اینجا می‌رسند، کشته شوند. از رحیم پرسیدم: «مین چه شکلی است؟» سرش را تکان داد و گفت: «به هر شکلی هست. باید هر جا پا می‌گذارید و بچه‌ها هر کجا می‌روند، حواسشان باشد.» نیروهای خودی هشدار دادند و گفتند: «مین از بمباران بدتر است. نقص عضو می‌شوید. حواستان باشد.»‌ نیروهای جهاد، سریع خاکبرداری را شروع کردند. ما در گورسفید، شورای ده داشتیم و شورا مشخص کرد خانۀ هر کس کجا ساخته شود. نصرت کمری و حسین علی‌خانی و بهروز کیانی شورای ما بودند. یک روز مردم را جمع کردند و خودشان هم کاغذ دست گرفتند. ردیف‌ردیف جای خانه‌ها را مشخص کردند. جهاد که می‌خواست برایمان خانه بسازد، اعلام کرد که باید خانه‌ها را آن طرف خانه‌های قبلی بسازند. جایی که مشخص کردند، از خانه‌های قبلی‌مان زیاد دور نبود. مهم این بود که سرپناهی داشته باشیم. به نوبت خانه‌های مردم را می‌ساختند. مردم هم کمکشان می‌کردند و برایشان غذا می‌پختند. تا وقتی خانه‌ها درست شود، با چوب و شیروانی برای خودمان کپر درست کردیم. حتی داخلش را گِل و گچ کردیم و خوشگل شد. وقتی یک روز آمدند و گفتند امروز نوبت شماست تا خانه‌تان را بسازند و بعد کاغذ و خودکار دستشان گرفتند و گفتند اینجا خانۀ علیمردان حدادی است، دلم پر از شادی شد. خانه‌ها را با سنگ و چوب و تخته بالا آوردند. هر روز برایشان غذا درست می‌کردم و دم دستشان این طرف و آن طرف می‌رفتم. همه‌اش می‌گفتند: «فرنگیس خانم، شما نمی‌خواهد کار کنید.»
و پنجم اما دلم طاقت نمی‌آورد. می‌گفتم خودم دوست دارم کمک کنم. علیمردان هم کمک می‌کرد. گاهی من مواظب رحمان بودم و او کار می‌کرد، گاهی او از رحمان مراقبت می‌کرد و من کار می‌کردم. وقتی برق و آب هم کشیدند، خانه را تحویلمان دادند. ساختن خانۀ ما حدود دو ماه طول کشید. در آن زمان، رحمان خیلی بی‌قراری می‌کرد و من مجبور بودم، هم از بچه‌ام نگهداری کنم و هم مشغول کارهای دیگر شوم. اما خوشحال بودم از اینکه به ده برگشته‌ام و به زودی خانه خواهم داشت. بعد از چند ماه، همۀ مردم ده خانه‌دار شدند. گورسفید دوباره زنده شده بود. مردم برگشته بودند و می‌خواستند دوباره کار و زندگی کنند. همه خوشحال بودیم از اینکه باز توی خانۀ خودمان هستیم. شوهرم آرام‌آرام کارگری توی مزرعه‌ها را از سر گرفت و من بیشتر حواسم به رحمان بود. گاهی به آوه‌زین می‌رفتم و به خانواده‌ام سر می‌زدم. برای آن‌ها هم خانه ساختند. همه دارای سرپناه شده بودند. اما دوباره عراقی‌ها بدتر و بیشتر شروع کردند به بمباران هوایی. انگار گورسفید نقطۀ اصلی و هدف آن‌ها بود. بیشتر بمب‌های خوشه‌ای می‌زدند. گاهی هم از نزدیک، رگبار می‌گرفتند به مردمی‌ که توی دشت و ده بودند. یک بار که آوه‌زین بمباران شد، سریع خودم را به خانۀ پدرم رساندم. تمام روستا بمباران شده بود. وارد خانه که شدم، دیدم پدر و مادرم می‌لرزند و بالشی را جلوی خودشان گذاشته‌اند. سریع بغلشان کردم و گفتم: «چیزی نشده، نگران نباشید.» بعد لیلا از چشمه آمد. پرسیدم: «تو کجا بودی؟» گریه کرد و گفت: «رفته بودم چشمه.» خواهر کوچک‌ترم رفته بود توی چشمه قایم شده بود. شنیده بود کنار چشمه بهتر است. از پدرم پرسیدم: «این بالش برای چیست؟» گفت: «فکر کردم بمب‌ها دارد روی سرم می‌ریزند. گفتم بهتر است اصلاً نبینم!» روکش بمب خوشه‌ای، افتاده بود توی حیاط و پدرم که دیده بود، فکر کرده بود اصل بمب است و از ترس بالش را جلوی چشمش گرفته بود تا انفجار را نبیند و به مادرم گفته بود چشمت را ببند و اشهدت را بخوان! بمب خوشه‌ای این‌طور است که در هوا، از داخلش بمب‌های کوچکِ زیادی بیرون می‌آید. پوکه‌اش که دراز و بزرگ است، جدا می‌شود و همان پوکه افتاده بود توی خانه و پدرم فکر کرده بود بمب است و الآن عمل می‌کند. از ناراحتی، دستم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا، حق ما را از صدام بگیر.» به پدرم گفتم: «از پشت بالش بیا بیرون، نترس. این پوکۀ بمب خوشه‌ای است.» پدرم هنوز می‌ترسید. بلند شدم و پوکه را به هر سختی که بود، از حیاط بیرون انداختم. پدرم را که در آن حالت دیده بودم، انگار دنیا را توی سرم زده بودند. داشتم حیاط را جارو می‌زدم که زن همسایه آمد دم در و صدایم زد. رفتم و سلام کردم. تعارفش کردم بیاید تو. نیامد. رنگش پریده بود. با تعجب پرسیدم: «چی شده؟» ‌مِن‌مِن کرد و گفت: «چیز مهمی ‌نیست. پیغام داده‌اند که برادرت ستار ‌دستش زخمی ‌شده.» تا این را گفت، توی سر زدم. آن موقع‌ها ستار دوازده سالش بود. جارو را پرت کردم روی زمین و به طرف خانۀ پدرم دویدم. با خودم هزار جور فکر می‌کردم. توی راه آن‌قدر حالم بد بود که مرتب فکر می‌کردم همسایه‌مان گفت کی؟ ستار یا جبار؟ وقتی رسیدم، دیدم مادرم گریه می‌کند و زن‌ها دلداری‌اش می‌دهند. زودی نشستم کنارش؛ شانه‌هایش را تکان دادم و پرسیدم: «چی شده؟» پدرم جلو آمد و گفت: «نگران نباش. کمی ‌دستش زخمی ‌شده، اما حالش خوب است.» پرسیدم: «کی؟!» گفت: «ستار.» افتادم روی زمین. یک نفر لیوان آب داد دستم. پدرم کنارم نشست. پرسیدم: «کجاست؟ چی شده؟» گفت: «کنار گوسفندها بوده و خودکاری پیدا کرده. خودکار را نگاه می‌کند که یک‌دفعه خودکار توی دستش می‌ترکد پسرعمه‌اش هم بوده. حال هر دوشان خوب است، نگران نباش.» لیلا که حرف‌های پدر را شنید، جلو آمد و با بغض گفت: «یک انگشتش نیست، فرنگیس. تمام بدنش سوراخ شده بود.» وقتی لیلا این‌ها را گفت، فریاد زدم: «شما که گفتید چیزی نیست؟» دنیا دور سرم می‌چرخید. با عجله بلند شدم و گفتم می‌روم بیمارستان. پدرم جلویم را گرفت و گفت: «برادرهایت رفته‌اند. نگران نباش. خبر آورده‌اند حالش خوب است. برمی‌گردند. الآن می‌رسند.»
02 - Ensan[1].mp3
2.58M
💕 سوره مبارکه انسان بسیااااار زیبا.... 🌷 پای صحبت های خود خداوند بلند مرتبه بشینیم...😌
‏پزشک جهادی خانم دکترلعبت گرانپایه ، جراح و استاد دانشگاه گمنام که ۵۴ هزارویزیت و ۱۵۰۰جراحی رایگان در مناطق محروم انجام داده ،برنده جایزه گوهرشاد شدند،اگه الان حجابش روسری چوب بود تیتر یک رسانه های غربی بود .
🦋💎 🟢 پروانه زمردی!! 😍 🔺پروانه زمردی (Emerald Swallowtail) این پروانه زیباترین پروانه ازلحاظ رنگ درجهان است که عمدتا در جنوب شرقی آسیا یافت می‌شود. بال‌های جذابش نوارهایی به رنگ سبز درخشان دارد . ✨ الله اکبر ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 📖السَّلامُ عَلَیْک یااُمَّ الْمُؤْمِنِینَ،اَلسَّلامُ عَلَیْک یازَوْجَةَ سَیِّدِالْمُرْسَلِینِ... 🔳فرارسیدن دهم ماه مبارک رمضان سالروزوفات حضرت خدیجه(س) تسلیت باد ◾️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌امام علی(ع) یاری خدا به تناسب تلاش آدمی میرسد. 📚نهج البلاغه، حکمت139
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 نقاشی با شن خانم فاطمه عبادی به مناسبت سالروز وفات حضرت خدیجه سلام الله علیها 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و ششم وقتی ستار برگشت، یک انگشت نداشت. بقیۀ انگشت‌هایش هم زخمی ‌و تکه‌تکه بودند. تمام بدنش پر از ترکش بود. روی صورتش دست کشیدم. زیر چشمش گود شده بود و جای ترکش پیدا بود. گفتم: «ستار، خدا را شکر که چشمت طوری نشده. مرا خوب می‌بینی؟» خندید و گفت: «آره، می‌بینمت!» بوسیدمش. انگشت کوتاهش را آرام بوسیدم. چوپانِ کوچک زخمی بود. با اخم گفتم: «مگر نگفته بودند چیزهای مشکوک را از روی زمین برندار؟ چرا آن را برداشتی؟» نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: «به خدا اگر خودت هم آن خودکار را می‌دیدی، برمی‌داشتی. فکر می‌کردی واقعی است. پسرعمه هم با من بود. گفتم نگاه کن، این خودکار چقدر قشنگه. گفت آن را دستت نگیر، اما تا خواستم بیندازم، یک‌دفعه ترکید.» بعد ستار زد زیر گریه و ادامه داد: «وقتی خودکار را انداختم، شکم پسرعمه را دیدم که پاره شد و روده‌هایش معلوم بود. اما پسرعمه فرار کرد. هر چی صدایش زدم، از ترس نایستاد. فرنگیس، شکمش را دیدم. سوراخ شده بود.» دستی به سر ستار کشیدم. گفت: «وقتی لیلا آمد و دیدم ترسیده، گفتم من چیزی‌ام نیست، برو کمک پسرعمه. شکمش پاره شده.» رحیم که ستار را از بیمارستان برگردانده بود و تا آن وقت چیزی نگفته بود، رو به من کرد و گفت: «خدا به هر دوی بچه‌ها رحم کرده. کارگرهایی که توی ستاد بازسازی بودند، متوجه شده‌اند و هر دو را برده‌اند بیمارستان.» بعد رو به من کرد و گفت: «فرنگیس، اگر خودم توی ده بودم، حتماً مواظبشان بودم. اما نیستم؛ هم من و هم ابراهیم.» نالیدم و گفتم: «رحیم، به خدا من هم دورم. سعی می‌کنم بیشتر سر بزنم، ولی...» ستار درد می‌کشید. انگشتش درد می‌کرد، همان انگشتی که نداشت. بدنش درد می‌کرد. ترکش‌های سیاه، تمام بدنش را پر کرده بودند. ترکش‌ها خیلی ریز بودند. با ناراحتی و گریه به رحیم گفتم: «پس این ترکش‌ها را چه ‌کار کنیم؟» گفت: «دیگر به ترکش‌ها فکر نکن. دکتر گفت تا آخر عمر با ستار هستند.» رفته بودم به مادرم سر بزنم. جلوی خانه با زن‌ها نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. غروب پاییز بود. هوا گرفته بود. دستم را زیر بغلم گره زده بودم و دشت را نگاه می‌کردم. دشت، زرد و خشک شده بود. با خودم گفتم خدا کند باران ببارد. یکی از زن‌ها اشاره به دور کرد و گفت: «بچه‌ها دارند از مدرسه برمی‌گردند.» سرم را به طرف مدرسه برگرداندم. می‌دانستم لیلا و بچه‌های ده که سر برسند، همه جا شلوغ می‌شود. هر وقت به خانۀ پدرم می‌آمدم، لیلا از دیدنم خوشحال می‌شد. اگر مرا از دور می‌دید، تا خانه می‌دوید. بلند شدم تا لیلا مرا بهتر ببیند. از دور دیدمش. گونی دست‌سازی که برای جای کتاب‌هایش درست کرده بودم، دستش بود و آرام می‌آمد. از دور مرا دید، اما به طرفم ندوید. تعجب کردم. خیلی آرام می‌آمد. نزدیک‌تر که رسید، دیدم دارد گریه می‌کند. تعجب کردم. رو به مادرم کردم و پرسیدم: «لیلا چرا گریه می‌کند؟» چند قدم به طرف لیلا رفتم، اما سر جایم خشکم زد. تمام صورت لیلا سرخ و خیس از اشک بود. چه شده بود؟ نزدیک‌تر رفتم. گونی کتاب‌ها و دفترها را از دستش گرفتم. دستش یخ کرده بود. دست‌هایش را مالیدم و پرسیدم: «چی شده، لیلا؟ چرا گریه می‌کنی؟» زن‌ها هم دور ما را گرفتند و می‌پرسیدند چه شده. هق‌هق لیلا بلند شد. روی زمین نشست و دمپایی‌های لاستیکی‌اش از پایش در آمد. خون از زیر پایش بیرون زد. تمام کف پایش سیاه بود. روی زمین و خاک‌ها کنارش نشستم. پاهایش را گرفتم و به آن‌ها خیره شدم. مادرم به سینه می‌زد و با صدای بلند، روله‌روله می‌گفت. فریاد زدم: «چه کسی این کار را کرده؟» لیلا چیزی نمی‌گفت. حرفی نمی‌زد. از من می‌ترسید. ولی فریادم که بلند شد، با هق‌هق گفت: «آقا معلم... درسم را بلد نبودم، فلکم کرد.» انگار جگرم را آتش زدند. فریاد کشیدم و به طرف خانه هجوم بردم. چوب بلندی را که همیشه نگه می‌داشتیم، برداشتم. باید می‌رفتم و حساب معلمِ نامرد را کف دستش می‌گذاشتم. مادرم جلویم را گرفت. فریاد زدم: «هر کس جلو بیاید، با همین چوب می‌کشمش. بگذارید بروم او را فلک کنم، ببیند خوب است یا نه...» ‌دویدم که چند تا از زن‌ها به زور مرا گرفتند. چرخی زدم و لباسم از دست زن‌ها رها شد. زن‌ها زودتر یکی از پسرها را فرستاده بودند تا آقای معلم را خبر کند. به طرف مدرسه می‌دویدم که گروهی سرم ریختند. زن‌ها بودند و پدرم. پدرم یک سر چوب را از دستم گرفت و با ناراحتی گفت: «فرنگیس، به خاطر خدا ول کن.» چوب را می‌کشید و التماس می‌کرد. پدرم را با آن وضع و ناراحتی که دیدم، شل شدم. روی زمین نشستم. اشک می‌ریختم و می‌گفتم: «باوگه، چرا نمی‌گذاری حقش را کف دستش بگذارم؟ نمی‌بینی چه بر سر لیلا آورده؟ پای لیلای بیچاره سیاه شده.» رو به زن‌ها کردم و گفتم: «دلتان می‌خواهد پای بچه‌هاتان این‌طوری سیاه و کبود شود؟ از چه می‌ترسید؟» یکی از زن‌ها جلو آمد و گفت: «اشکال ندارد. می‌توانی بروی و او را بکشی. اما عیب است، آ
برویمان می‌رود. او توی این روستا غریب است. از شهر می‌آید. برای ما زشت است.» با ناراحتی فریاد زدم: «به خدا دفعۀ دیگر دست روی بچه‌ای بلند کند، خودم ادبش می‌کنم.» زن‌ها سعی کردند آرامم کنند. یکی‌شان گفت: «ناراحت نباش. به او خبر رسیده. مطمئن باش دیگر جرئت نمی‌کند دست روی کسی بلند کند.» اتفاقی به سمت مدرسه نگاه کردم. معلم را دیدم که با عجله به سمت جاده می‌دوید. پسری را که فرستاده بودند خبر بدهد، دم در مدرسه ایستاده بود و با وحشت به این طرف نگاه می‌کرد.
پنجاه و هفتم گفتم: « معلم خدانشناس... نمی‌بینی صدام چه به روزمان آورده؟ نمی‌بینی زندگی‌مان سیاه شده؟ نمی‌بینی هر روز پای یکی از بچه‌هامان روی مین می‌رود و تکه‌تکه می‌شود؟ تو دیگر نکن. تو که دشمن نیستی. پای بچه‌های ما را سیاه نکن.» پدرم سرم را بغل کرد و بوسید. اشک‌های پدرم روی سرم می‌ریخت. رفتم و لیلا را بغل کردم. بردمش خانه و پاهایش را با آب گرم شستم. با وازلین، پاهای سیاهش را چرب کردم. برای اینکه آرامش کنم، آرام در گوشش گفتم: «اگر دفعۀ دیگر، فقط یک بار دیگر اذیتت کرد، به من بگو، خودم می‌کشمش.» لیلا سرش را تکان داد. سرش را روی متکا گذاشتم و بیرون رفتم. هنوز که هنوز است، داغ پاهای سیاه لیلا روی دلم است. وقتی برای پاکسازی مین‌ها آمدند، برادرم رحیم و ابراهیم با صفر خوشروان همراه شدند. صفر خوشروان که می‌آمد، با برادرهایم به تنگه می‌رفتند تا مین‌ها را پاکسازی کنند. هر روز که توی آوه‌زین جمع می‌شدند تا بروند پاکسازی، مردم برایشان صلوات می‌فرستادند. در اصل، مین ما را بیچاره کرد، نه هواپیماها. هر چه رحیم و ابراهیم و خوشروان و بقیۀ نیروها به بچه‌ها هشدار می‌دادند، فایده نداشت. بچه‌ها وقتی چیز عجیبی می‌دیدند، برمی‌داشتند یا می‌رفتند به جاهای مختلف برای بازی و گرفتار مین و نارنجک می‌شدند. توی ده، مردم مرتب مین پیدا می‌کردند یا روی مین می‌رفتند. اکثر بچه‌ها نمی‌توانستند مین‌ها را تشخیص بدهند. جنگ بین ما و مین‌ها تازه شروع شده بود. هر بار کسی روی مین می‌رفت، بیشتر و بیشتر دنبال مین‌ها می‌گشتند. صفر خوشروان جلوی همۀ نیروها شروع می‌کرد به جست‌وجو و خنثی کردن مین. دل شیر داشت و نترس بود. همه‌اش مشغول جنگ بود یا جمع کردن مین. آن روز را هیچ‌ وقت از یاد نمی‌برم. روزی که صفر خودش هم با مین شهید شد. وقتی صدای مین بلند شد، فهمیدیم یک نفر دیگر شهید شده است. هراسان به سمت کوه‌های آوه‌زین دویدیم. یعنی چه کسی روی مین رفته بود؟ فهمیدیم که صفر خوشروان خودش شهید شده است. مردی که تمام مین‌ها را خنثی کرده بود، با انفجار مین در دست‌هایش شهید شد. مردم همه گریه می‌کردند. رحیم برادرم هم گریه می‌کرد. رزمنده‌ها دور جنازه‌اش جمع شدند. مردها از زن‌ها بیشتر گریه کردند. جنازه‌اش را سریع از آنجا بردندفردا شب برادرم برگشت. او را به خانه آوردم و پرسیدم چطور صفر خوشروان روی مین رفت؟ رحیم بغض کرده بود. با بغض و گریه تعریف کرد که آن روز قرار بوده از پشت تپۀ ابرویی، جاده را پاکسازی کنند و جاده‌ای برای پیشروی به سمت دشمن درست کنند. صفر خوشروان به برادرم گفته بود که این قسمت مین ضدتانک دارد و با بولدوزر مین‌ها را در ‌بیاورند. برادرهایم با صفر خوشروان مشغول در ‌آوردن مین شدند. صفر خوشروان دنبال نیروهای خودی می‌رود. ناگهان یکی از بچه‌های خودی روی مین می‌رود. رانندۀ بولدوزر هم گفته دیگر ادامه نمی‌دهدبرادرهایم دو سنگر داشتند؛ یکی در کرجی و دیگری در ابرویی. سوله‌ای داشتند که حدود هشتاد نفر در آن بودند. برادرهایم سنگری درست کرده بودند؛ با خاک و گونی‌های شن و چیلی، تا داخل سوله نروند. صفر خوشروان برگشته و وقتی فهمیده راننده بولدوزر ترسیده، چیزی نگفته. گفته خودمان ادامه می‌دهیم، اشکال ندارد. با یک فلاکس آب یخ، رفته‌اند برای ادامۀ کار. صفر خوشروان مین‌هایی را که پیدا می‌کرده، روی هم جمع کرده بود. نیروهای ارتشی گفته بودند بگذارید مین‌ها را با گلوله منفجر کنیم، اما صفر خوشروان قبول نکرده.گوشه‌ای نشسته بودند و همراه بقیۀ نیروها گیلاس خورده بودند و بعد ادامه داده بودند. سیاه مرجانی و جهانگیر مرجانی و شیرزادی هم با او بودند. به آن‌ها گفته بود بروید توی سنگر. پرسیده بودند چرا؟ گفته بود می‌خواهم این مین‌ها را خنثی کنم، خطرناک است، شماها زن و بچه دارید. در همین حین، مین توی دست و شکم صفر خوشروان منفجر شده بود. ترکش مین به دست یکی از همراهانشان خورده بود. دست صفر خوشروان از تنش جدا شده بود. دوستان صفر شیون و واویلا سر دادند. برادرم می‌گفت دست خوشروان از بدنش جدا شد و روی زمین افتاد. توی ده شیون و واویلا بود. رزمنده‌ها و برادرهایم همراه جنازه رفتند. جنازه را جدا و دستش را هم جدا بردند. همه ناراحت بودند. او را بردند که در ویژنان خاک کنند. وصیت‌نامه صفر را که از جیبش در ‌آوردند و خواندند، فهمیدند که نوشته او را در گیلان‌غرب یا کاسه‌گران پیش علی‌اکرم پرماه که دوستش بود، خاک کنند.صفر خوشروان را در گیلان‌غرب خاک کردند. یکی از خانوادۀ فریدونی فوت کرده بود. از تمام دهات و طایفه‌ها برای مراسم به گورسفید آمده بودند. ده شلوغ بود. همه به قبرستان رفتیم تا جنازه را خاک کنیم. حدود دویست تا ماشین آمده بود. همه دلهره داشتیم که نکند هواپیماهای عراقی سر برسند. وقتی جنازه را خاک کردیم، به طرف آبادی برگشتیم. من زودتر به منزلِ صاحب‌عزا رسیدم. دم در ایستادم. رسم بود بایستیم تا
صاحب عزا بیایند و بعد همه با هم داخل خانه شویم. چادرم را زیر بغل زدم و به طرف جاده نگاه کردم. ماشین‌ها به طرف خانه می‌آمدند. قبرستان آن سمت جاده بود و روستا این طرف جاده. یک ماشین نیسان‌وانت که عدۀ زیادی رویش نشسته بودند، به سمت خانۀ صاحب‌عزا می‌آمد. زن و مرد پشت نیسان ایستاده و نشسته بودند. بیشتری‌ها زن بودند. ماشین نزدیک شد و نزدیک خانه دور زد بایستد که یک‌دفعه زیر آن مین ترکید و صدای وحشتناکی بلند شد. تایر ماشین روی مین ضدتانک رفته بود.
در روزگاری‌که‌زن‌را‌با‌تن‌میشناسند.. ‌همچنان‌فرشته‌بمان‌بانو !🕊🌱
🌠☫﷽☫🌠 ♨️‏سالی که احتمال حمله به ایران میرفت و ایران تحریم بود ،امیرکبیر یک مهندس اتریشی را استخدام کرد تا برای ایران توپ جنگی بسازد. اما فلز مورد نیاز موجود نبود و راه واردات هم به علت تحریم مثل امروز بسته بود 🔹امیرکبیر فراخوان عمومی به مردم داد که مردم دیگ های ‌‏اضافه خود را بیاورید برای ساخت توپ برای دفاع از میهن 🔸نفوذی های انگلیس در شهر و «روزنامه‌ها» که تازه راه اندازی شده بود بین مردم شایعه کردند که میرزا تقی خان می‌خواهد ظرف غذای شما را بگیرد و جنگ راه بیاندازد. 🔺طرح امیرکبیر شکست خورد .چند وقت بعد انگلیس به ایران حمله کرد. ‏جزیره خارک را اشغال کرد و ایران را تحت فشار قرار داد تا این که افغانستان از ایران جدا شد. و آغازی بود بر دوره قحطی و آبله اواخر قاجار که قریب به ۱۰ملیون ایرانی از بین رفتند. 🇮🇷چه‌جالب مردمی که دیگ‌های خود برای دفاع ازمیهن و دوری از جنگ ندادند،هم جنگ سراغشان آمد هم گرسنه ماندند ‏هم کشورشان کوچک شد. چقدر زود تاریخ تکرار میشود و همان تفکر که مانع ساخت توپ برای امیرکبیر شد ،امروز حرف از این می‌زند که موشک برای ما آب و نان نمی‌شود و انرژی هسته ای اهمیتی ندارد! نزدیک است، درست انتخاب کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 تندخوانی ( تحدیر ) « جزء 12 » قاری : استاد معتز آقایی 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 طرح جزء خوانی قرآن کریم دانش آموزان دبیرستان جلال آل احمد التماس دعا 🙏
و هشتم نگاه کردم؛ تمام کسانی که پشت نیسان نشسته بودند، توی آسمان بودند. تکه‌تکه ‌بودند. وانت‌نیسان هجده نوزده نفر مسافر داشت. مردم توی هوا، مثل گردباد، چرخ می‌خوردند و روی زمین می‌افتادند. باورم نمی‌شد. زنی به اسم حمیده و دخترش کافیه که جوان بود، توی هوا داشتند چرخ می‌خوردند. چیزی را که می‌دیدم، نمی‌توانستم باور کنم. انگار باوه‌گیجان (گردباد) بود که می‌آمد و مردم توی آن چرخ می‌خوردند. به صورتم کوبیدم و دویدم. چند نفر شهید شده بودند. رفتم سراغ زن‌هایی که زخمی‌ بودند. همگی روی زمین افتاده بودند و ناله می‌کردند. مردم همه به طرفشان می‌دویدند. بین آن‌ها خیلی‌ها را شناختم. اول از همه، ریحان زن قهرمان را شناختم و به سینه کوبیدم. پاهایش به شدت آسیب دیده بود. جوی خون راه افتاده بود. تکه‌های بدن آدم‌ها این طرف و آن طرف افتاده بود. تا آن موقع چنین صحنه‌ای ندیده بودیم. دختری بود که دستش قطع شده بود. وقتی او را بلند کردم، دستش به کناری افتاد. زن‌ها کنار دیوار بودند و جیغ می‌کشیدند. می‌خواستم زخمی‌ها را بگذارم‌ توی ماشین. طوری زخمی بودند که نمی‌شد بلندشان کرد. نرسیده به جاده، خیلی از زخمی‌ها فوت کردند. زخمی‌ها را رساندند شهر تا معالجه شوند. و باز هم مراسم عزاداری و خاکسپاری شروع شد. تمام روستا سیاه‌پوش شده بود. ریحان یک ماه بیمارستان بود. پاهایش به شدت آسیب دیده بود. تکه‌های مین در بدنش فرو رفته بودند. او را با بدنی زخمی برگرداندند. بمباران‌های گورسفید باز هم شدت گرفت و مردم دوباره آوارۀ کوه‌ها و روستاهای دیگر شدند. خوشحال بودم که حداقل اتاقی در دل کوهی در اسلام‌آباد دارم. این بار هم رحمان را بغل کردم و به اتاقم در دل کوه رفتم. کمی ‌آنجا را تمیز کردم. می‌شد هنوز تویش زندگی کرد. رحمان از اینکه توی کوه زندگی می‌کردیم، ذوق می‌کرد. علیمردان همراهم بود اما پدر و مادرم توی آوه‌زین مانده بودند. علیمردان باز هم توی شهرداری کار پیدا کرد. صبح می‌رفت و شب می‌آمد. من هم تنها با رحمان توی اتاقم می‌نشستم و منتظر علیمردان می‌ماندم. یک هفته به عید مانده بود و من هنوز توی اسلام‌آباد بودم. دبۀ آب را دستم گرفتم تا بروم آب بیاورم. رحمان هم بغلم بود که یک‌دفعه هواپیماهای دشمن سر رسیدند و شروع کردند به بمباران. بمباران سختی بود. مردم زیادی شهید شدند. اعلام کردند که اینجا نمانید. شب توی کوه بودیم که سپاه ماشین‌های زیادی آورد و اعلام کرد همه سوار شوید، تا وقتی اوضاع آرام شود، از اینجا بروید. ما را با ماشین‌ها به یک مرغداری نزدیک کرمانشاه بردند. مرغداری را خالی کرده بودند و با پارچه و پتو، قسمت قسمت کرده بودند. سالن بزرگ و مستطیل‌شکلی بود که جای زیادی داشت. بیست خانواده بودیم. مرغداری را تمیز کردیم و آن را با چوب تقسیم کردیم. هر خانواده برای خودش مکانی داشت. هر کس قسمت خودش را با یک پتوی سربازی مشخص کرده بود. پتوها شده بودند دیوارهای ما. یک چراغ خوراک‌پزی و چند تا ظرف، شده بود وسایل زندگی‌مان. اواخر اسفند سال 1362 بود. علیمردان به اسلام‌آباد رفت تا چند تکه از وسایلمان که مانده بود، بیاورد. وقتی برگشت، وسایل را زمین گذاشت و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. جلو رفتم. رنگش پریده بود و سعی می‌کرد به چشمم نگاه نکند. پرسیدم: «علیمردان، چیزی شده؟» سعی کرد خودش را با وسایل سرگرم کند. مِن‌مِن کرد و گفت: «قرار است چی بشود؟ هیچی!» جلویش ایستادم و رحمان را که توی بغلم بود، زمین گذاشتم. رحمان به طرف بچه‌ها دوید. روی زمین نشستم و گفتم: «علیمردان، بگو چی شده؟» صدایم می‌لرزید. شوهرم روی زمین کنارم نشست و گفت: «فرنگیس، مرگ حق است.» قلبم از حرکت ایستاد. علیمردان دستم را گرفت و گفت: «آرام باش، فرنگیس! برادرت جمعه...» دیگر هیچی نفهمیدم. فقط فریاد زدم. همه دورم جمع شدند. جمعه روی مین رفته بود. جمعه نوجوان، جمعه عزیزم... باور نمی‌کردم. گریه می‌کردم. علیمردان هم بغض کرده بود و دائم می‌گفت: فرنگیس، آرام باش! به خودت رحم کن.» تا صبح یکسره بیدار بودم و اشک می‌ریختم. علیمردان مرتب می‌گفت: «صبح که هوا روشن شود، با هم می‌رویم. آرام باش. سعی کن بخوابی. فرنگ، بخواب...» شب، خیالِ صبح شدن نداشت. نیمه‌شب آمدیم سر جاده. تحمل نداشتم صبر کنم. با چند ماشین، تکه‌تکه برگشتیم تا گورسفید. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و پشت سرم می‌آمد. توی راه یک کلمه هم حرف نزدیم. با پای پیاده به آوه‌زین رفتم. توی راه گریه می‌کردم و خنده‌های جمعه جلوی چشمم می‌آمد. جمعه فقط شانزده سال داشت. وارد خانۀ پدرم که شدم، شیون کردم. دیر رسیده بودم. بچه‌ها گریه می‌کردند. ستار و لیلا و جبار و سیما به من نگاه می‌کردند و اشک می‌ریختند. فریاد زدم: «صدام، خدا برایت نسازد. صدام، داغ به دلت بنشیند. صدام، داغ برادر ببینی.» پدرم سرش را روی شانه‌ام گذاشت و با گریه گفت: «دخترم، برادرت رفت.»
این حرفش، آتشم زد. پدرم را بغل کردم و توی بغل او از حال رفتم. وقتی رسیده بودم که جمعه را توی قبرستان میلیل خاک کرده بودند آخرین باری که دیدمش، دو ماه قبل بود. جمعه، رحمان را خیلی دوست داشت و مرتب بغلش می‌کرد و با خودش به گردش می‌برد. از مادرم پرسیدم: «چطوری اتفاق افتاد؟» اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «دستم بشکند، زبانم لال شود، فرستادمش برود کمک پدرت. گفتم جمعه، بیا برو دنبال پدرت، گوسفندها را بچران. گفتم پدرت خسته است. رفت و هنوز یک ساعت نگذشته بود که صدای انفجار آمد.» پرسیدم: «اول چه کسی پیدایش کرد؟»