➲ @doahaye_mojezegar✧✸✿✧
✧✸✿✧
✧✿
✿
#داستانهای_قرآنی_حضرت_ابراهيم_11
✍ زندگينامه حضرت ابراهيم (ع):↯↯
ماموران نمرود ، جلو دروازه شهر او را متوقف کردند و اجازه بردن اموال و گوسفندان را ندادند و خواستند اموال او را مصادره کنند .
✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰
ابراهیم گفت : سالهایی دراز از سرمایه عمر گرانبهای من صرف شده تا این اموال و گوسفندان فراهم آمده اند . اگر میخواهید اموال مرا بگیرید ، عمر گذشته و جوانی از دست رفته مرا بمن برگردانید .
✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰
ماموران پاسخی برای او نداشتند و ناچار ، به دادگاه مراجعه کردند و قاضی استدلال ابراهیم را صحیح و منطقی تشخیص داد و به نفع او حکم صادر کرد . در نتیجه ابراهیم با همراهان و اموال و احشام خود ، بسوی سرزمین شام و بیت المقدس حرکت کرد .
✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰
کاروان کوچک ابراهیم ، به راه خود ادامه میداد تا به قلمرو فرمانروایی بنام ( عراره ) وارد شد . گمرکچی او ، کاروان را متوقف کرد تا عوارض مربوط را دریافت کند . پس از بررسی اموال ابراهیم ، به صندوق بزرگی برخورد که درش قفل بود .
✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰
از آنجا که ابراهیم مردی با غیرت بود ، قبل از آغاز سفر ، همسرش ساره را که از چشم نامحرم محفوظ بماند در داخل صندوق قرار داده بود .
✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰
گمرکچی گفت : این صندوق را باز کن تا کالاهای موجود در آن را ارزیابی کنم . ابراهیم گفت : هر مبلغی میخواهی بگو میپردازم ولی این صندوق را باز نکن .
✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰
گفت : ممکن نیست و در را باز کرد . وقتی نگاهش به ساره افتاد ، پرسید او کیست ؟ گفت : او دختر خاله و همسر قانونی من است .
✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰
گمرکچی قانع نشد و آنها را نزد فرمانروای خود برد . او وقتی چشمش به ساره افتاد ، دست بسوی او دراز کرد .
✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰
ابراهیم از شدت خشم و ناراحتی ، رو برگرداند و گفت : خدایا ، شرّ این مرد را از حریم من کوتاه کن .
✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰
🍂 ادامه داستان در قسمت بعد ...
📚 منبع : دوره كامل قصه های قرآن نوشته محمد صحفی
✿
✧✿
✸✧✿✸
➲ @doahaye_mojezegar✸✧✿✸