eitaa logo
دعـاھـاے مـعـجـزه گـر📿
48.8هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
4.3هزار ویدیو
57 فایل
﷽ سلام لطفا دربرابر تبادل وتبلیغات صبورباشید وبه رشد ماکمک کنید🌼 💓میم مثل مـادر 👉eitaa.com/joinchat/42532878C8b6e90210f 📿فضیلت صلوات 👉eitaa.com/joinchat/656015393Ccee3ec7089 تبلیغات⬇️ eitaa.com/joinchat/2049572922Cd4d539146e ⛔کپی مطالب فقط با لینک
مشاهده در ایتا
دانلود
@doahaye_mojezegar✧✸✿✧ ✧✸✿✧ ✧✿ ✿ ✍ زندگينامه حضرت ابراهيم (ع):↯↯ ماموران نمرود ، جلو دروازه شهر او را متوقف کردند و اجازه بردن اموال و گوسفندان را ندادند و خواستند اموال او را مصادره کنند . ✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰ ابراهیم گفت : سالهایی دراز از سرمایه عمر گرانبهای من صرف شده تا این اموال و گوسفندان فراهم آمده اند . اگر میخواهید اموال مرا بگیرید ، عمر گذشته و جوانی از دست رفته مرا بمن برگردانید . ✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰ ماموران پاسخی برای او نداشتند و ناچار ، به دادگاه مراجعه کردند و قاضی استدلال ابراهیم را صحیح و منطقی تشخیص داد و به نفع او حکم صادر کرد . در نتیجه ابراهیم با همراهان و اموال و احشام خود ، بسوی سرزمین شام و بیت المقدس حرکت کرد . ✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰ کاروان کوچک ابراهیم ، به راه خود ادامه میداد تا به قلمرو فرمانروایی بنام ( عراره ) وارد شد . گمرکچی او ، کاروان را متوقف کرد تا عوارض مربوط را دریافت کند . پس از بررسی اموال ابراهیم ، به صندوق بزرگی برخورد که درش قفل بود . ✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰ از آنجا که ابراهیم مردی با غیرت بود ، قبل از آغاز سفر ، همسرش ساره را که از چشم نامحرم محفوظ بماند در داخل صندوق قرار داده بود . ✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰ گمرکچی گفت : این صندوق را باز کن تا کالاهای موجود در آن را ارزیابی کنم . ابراهیم گفت : هر مبلغی میخواهی بگو میپردازم ولی این صندوق را باز نکن . ✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰ گفت : ممکن نیست و در را باز کرد . وقتی نگاهش به ساره افتاد ، پرسید او کیست ؟ گفت : او دختر خاله و همسر قانونی من است . ✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰ گمرکچی قانع نشد و آنها را نزد فرمانروای خود برد . او وقتی چشمش به ساره افتاد ، دست بسوی او دراز کرد . ✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰ ابراهیم از شدت خشم و ناراحتی ، رو برگرداند و گفت : خدایا ، شرّ این مرد را از حریم من کوتاه کن . ✧❊❧✰✧❊❧✰✧❊❧✰ 🍂 ادامه داستان در قسمت بعد ... 📚 منبع : دوره كامل قصه های قرآن نوشته محمد صحفی ✿ ✧✿ ✸✧✿✸ ➲ @doahaye_mojezegar✸✧✿✸