✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
#ازسوࢪیہٺامنـــا🕊
#پارتچهاردهم
با صدای آرام صالح و بیدار شدم. لحظه ای موقعیتم را فراموش کردم.
ــ سلاااام خانوم گل... صبحت بخیر
لبخندی زدم و کش و قوصی به بدنم دادم. هنوز از پدر صالح خجالت می کشیدم که راحت باشم.🙈 صالح روسری را از سرم برداشت و گفت:
ــ بابا ناراحت میشه. اون الان مثل پدر خودته پس راحت باش.😒
با هم بیرون رفتیم و با سلما سر سفره ی صبحانه نشستیم.
صدای زنگ پیچید
حسی به من می گفت زهرا بانو پشت در منتظر است.😍 حدسم درست بود با چادر رنگی و سینی بزرگ صبحانه وارد شد. گل از گلم شکفت و او را در آغوش گرفتم صالح هم خم شد و دستش را بوسید.😊
کنار هم نشستیم. زهرابانو برایم لقمه می گرفت و حسابی نازم را می خرید. صالح گفت:
ــ مامان زهرا دارم نگران میشم. مگه خانومم چندسالشه؟😅
و با سلما ریسه رفتند.😂😂 زهرا بانو بغض کرد و گفت:
ــ بخدا دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم. خونه خیلی سوت و کور بود.
ــ ای بابا... دور که نیستیم. فکر نکنم هیچکی مثل مهدیه به خونه باباش نزدیک باشه.😜 از در بندازینش بیرون از پنجره میاد. از رو دیوار خودشو پرت می کنه تو حیاط. تازه... پشت بوم رو یادم رفت.😂
و دوباره خندید. زهرا بانو هم خندید و گفت:
ــ هر وقت اومدین قدمتون رو تخم چشممون.😁
و رو به من گفت:
ــ دخترم ساک لباست رو آوردم. پشت در گذاشتمش. کی راه میفتین؟
ــ صالح گفته بعد از ناهار.☺️
صالح لقمه را فرو داد و گفت:
ــ آره مامان زهرا. الان خانومم یه ناهار خوشمزه درست می کنه شما و باباهم بیاین دور هم باشیم. بعد از ناهار میریم ان شاء الله...😅😉
ــ نه دیگه ما زحمت نمیدیم.😊
ــ چه زحمتی؟ تعارف نکنید #خونه_دخترتونه.☺️
زهرابانو علاوه بر صبحانه یک مرغ درسته را سوخاری کرده بود و آورده بود. من هم کمی پلو درست کردم و باهم ناهار خوردیم.
صالح می خندید و می گفت:
ــ احسنت... 👏 چه دستپخت خوشمزه ای... خودمونیم ها... مامان زهرا کارتو راحت کرد. به به... عجب پلویی😁
و همه به خنده افتادیم.
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
#ازسوࢪیہٺامنـــا🕊
#پارتپانزدهم
صالح خسته بود و خوابش می آمد. چشمانش را ماساژ می داد و سرش را می خاراند.
می دانستم چشمش خواب آلود شده. من هم تا به حال خارج از شهر و بخصوص توی شب رانندگی نکرده بودم.😥
به شهر بعدی که رسیدیم نگذاشتم ادامه دهد. به هتل رفتیم و خوابیدیم.
فردا سر حال به سفرمان ادامه دادیم.
نزدیک غروب بود که وارد شهر مشهد😍🕌 شدیم.
هوا تاریک روشن شده بود و گلدسته ها از دور معلوم بودند. بغض کردم و سلامی دادم. توی هتل که مستقر شدیم غسل زیارت گرفتیم و راهی حرم شدیم.
خیلی بی تاب بودم.
حس خوبی داشتم و دلم سبک بود. شانه به شانه ی صالح و دست در دست هم به باب الجواد رسیدیم.
دولا شدیم و دست به سینه سلام دادیم.✋ فضای حرم و حیاط های تو در توی آن همیشه مرا سر ذوق می آورد.
اذن دخول خواندیم😍😭
و از رواق امام رد شدیم. از هم جدا شدیم و به زیارت رفتیم. چشمم که به ضریح افتاد گفتم:
ــ السلام علیک یا امام الرحمه😭✋
اشک از چشمم جاری شد و خودم را به سیل زوار سپردم و صلوات فرستادم. دستم که ضریح را لمس کرد خودم را به بیرون کشیدم و روبه روی ضریح ایستادم.
ــ یا امام رضا... الهی من به قربون این صفا و کرمت برم. آقا دخیل... زندگیمو با خودم آوردم و می خوام هستیمو گره بزنم به ضریحت. #خودت مواظب زندگیم باش. شوهرم... هم نفسم #مدافع عمه ی ساداته...😭 خودت #حفظش کن. اصلا پارتی بازی کن پیش خدا و سفارشی بگو شوهرمو از گزند حوادث سوریه و ماموریتاش حفظ کنه. تو را به #مادرت زهرا قسم...😭🙏
بغضم فرو کش نمی کرد
و مدام اشک می ریختم. بیرون رفتم و صالح را دیدم.
با هم به کناری رفتیم و کتاب زیارتنامه را گرفتیم و باهم خواندیم.
صدای صالح بر زمزمه ی من غلبه کرد و اشکم را درآورد.
اصلا تحمل دوری و تنهایی را نداشتم. "خدایا خودت کمکم کن"😭 💔
ــ گریه نکن مهدیه جان... دلمو می لرزونی.😢
لبخندی زدم و اشکم را پاک کردم.
دستش را گرفتم و به گنبد خیره شدم.
#راضی بودم از داشتنش.
#خدایاشکرت...😍🙏
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
هدایت شده از صفیر انقلاب
#پاسخ_به_شبهه
سپاه: خبر شهادت یک مرزبان در سراوان صحت ندارد
روابط عمومی قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه جنوب شرق کشور جمعه با صدور اطلاعیهای اعلام کرد: خبر شهادت مامور محافظ صندوق اخذرای در یکی از شعب اخذ رای سراوان صحت ندارد و این موضوع تکذیب می شود.
هدایت شده از علیرضا پناهیان
#توییت | کسانی که #کار_درست شرکت در انتخابات را انتخاب کردهاند کارشون درسته و در آینده بیشتر به اقدام خود افتخار خواهند کرد.
کسانی که در این انتخابات شرکت نمیکنند در آینده سربلند نخواهند بود. مانند کسانی که در ایام دفاع مقدس جبهه نرفتند و امروز به گذشتۀ خود افتخار نمیکنند.
#جشن_انتخابات
@Panahian_ir
هدایت شده از - دچار!
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
میگفٺ↓
بعضیامون"دلبرۍکردن"
برایخداروبلدنیستیم ؛
ولےتادلتونبخواد
واسھخلقخدابلدیم :)💔
+راستمیگفت!
#مگهنھ؟!
دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
-میگنچرامیخوایشہیدشے ؟!
+میگمدیدیدوقتےیہمعلمرودوسٺدارے
خودٺومیڪشےٺوڪلاسشنمرھ²⁰بگیرے
ولبخندرضایتشدلٺروآبڪنہ ؟!
منمدݪمبرالبخندخدامتنگشدھ(:"
میخوامشاگرداوݪڪلاسششم♥️🌿
دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
خودمونیما🖐🏼
ولیخوشبحال
اوندلیکهدرککرد🌱
بزرگترینگمشدهیزندگیش
امامزمانشه..
دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
یه تشڪر ویژه هم از صدا و سیمای محترم بکنیم،،
واقعا این قدر زمینه سازی برای ظهور ستودنیه:/
از ظهور فهمیدن ڪہ از شنبه تا پنجشنبه
اصلا انگار نه انگار🖐🏻!
جمعہ غروب یه شعر از اینڪه آقا چرا نیومدی میذارن//:
#مگهفقطجمعہبرایامامزمانِ¿¡
دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ