eitaa logo
- دچار!
10.9هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
💡 شیطان میگه: همین یڪ بار ڪن، بعدش دیگه خوب شو!!! سوره یوسف/آیه ٩ خــدا میگه: باهمین یڪ گناه ،ممکنه بمیره و هرگز توبه نکنی 🙂 وتا ابد جهنمی بشی...!! ❣️اینجا حرف درمیان است 🦋【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】🦋 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
💡 خداوند نمی‌پرسد ..... چه ماشینی سوار می شدید، بلکه می‌پرسد چند پیاده را سوار کردید؟ خداوند نمی‌پرسد .... مساحت منزلتان چقدر بوده، بلکه می‌پرسد .. در آن خانه به چند نفر خوش آمد گفتید خداوند نمی‌پرسد .... در کمد خود چه لباسهایی داشتید، بلکه میپرسد به چند نفر لباس پوشاندید. خداوند نمی‌پرسد .... بیشترین حقوق دریافتی شما چقدر بوده است، بلکه می‌پرسد برای بدست آوردن آن چقدر شخصیت خود را کنترل دادید. خداوند نمی‌پرسد ... عنوان شغلی شما چه بود، بلکه می پرسد چقدر سعی کردید با بیشترین توانتان بهترین کار را انجام دهید. خداوند نمی‌پرسد ... که در همسایگی چه کسی زندگی می کردید، بلکه می پرسد چه رفتاری با همسایگانتان داشتید. خداوند نمی‌پرسد ... چند دوست داشتید، بلکه می‌پرسد با دوستانتان چگونه رفتار کردید. در مورد رنگ پوستتان نمی‌پرسد، بلکه از شخصیت شما سئوال می کند.👌 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
↩الله‌الله‌ ازین تعبیر...!!!! -چی میخوای الان؟؟ خونه‌میخوای؟؟ میخوای ازدواج کنی؟؟ +هست!! پشت پردهـ هست😄 ←عمدا نمیده میخواد عکس العمل تو رو ببینه...🙃 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
🚨 من فقط موهایم را پوشاندم ... # نه استعدادم را 🤔 ؛ نشانه بی سوادی نیست✋‼️ 🔴 هیچ کس با بی حجابی به جایی نرسیده ... ܓ✾☘✾☘✾☘✾☘✾☘✾ حرفم رو به اونایی هست👈 که فکر میکنند؛ چون سر میکنم ؛ هیچی نمیفهمم😕 باید بگم🙂 دقیقا فکر میکنید 😠 که چیزی که نیازه رو میدونم و میفهمم ... ❣ به هیچ عنوان مانع من نمیشود ...✋⛔️ ✅یه ؛ به کسایی که این جوری فکر میکنند🤓 باید بگم کسی که تورو بخواد💞 نگاه به زیبایی نمی کند ... 😱 نگاه به زیبایی ات می کند ...😉👌 ☑️بدون که هیچ کس با بی حجابی به جایی نرسیده این رو تاریخ ثابت کرده ... ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
• یه جوری زندگی ڪن؛ ڪه وقتی آقـا اومـد؛ نـگـه،فـلانـی! توام بیخیـال بودے...😔 • +آرھ رفیق حواسمون باشـ‌ھ... ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
‌ ❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁ ➖مـےدونی‌روز‌قیامـٺ‌،چـے‌دردناڪ‌ٺرہ؟! ➕اینڪـہ‌خودِواقعـے‌اٺ‌، همـون‌‌مخلصہ بیاد‌وایسہ‌جلوٺ‌بگہ‌: ٺو‌قـرار‌بود‌من‌بشـے چے‌ڪار‌ڪردے‌باخودٺ...باعمرٺ؟! :)💔 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈پنجاهم✨ تا درو بست روی زانو هام افتادم...😣😭 دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد.🤐😭 به ساعت نگاه کردم... نه 🕘و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال.😣😊 امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد... 😍 فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید. ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم: _پدرومادرم هستن.😊 امین خوشحال شد.😃سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن... امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت...🤗😊 بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید.😘☺️افراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن.😟😳😕بعد مامان رفت پیش بابا. با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید😘 و نزدیک گوش بابا چیزی گفت. برگشت سمت من که صدای ماشین اومد... بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود. امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:😍😊 _زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر و باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی. تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم.☺️😍دستشو گرفتم و گفتم: _امین...من دوست دارم.😍😢 لبخند زد و گفت: _ما بیشتر.🕊😍 صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت: _زهرا جان مراقب خودت باش.😊💞 -هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟☺️ سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟😜😁 بلند خندید.گفت: _خیالت راحت...خداحافظ😂🕊 دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت: _خداحافظ😍🕊 گفتم: _...خداحافظ😍😣 لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن✨ ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت: _کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس.😍👀☝️ وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم: _برو..خدا پشت و پناهت.☺️😢 به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم. وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم.😖😣 وقتی چشمهامو باز کردم...😭🌷🕊 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈پنجاه و یکم✨ وقتی چشمهامو باز کردم.. یاد امین افتادم و رفتنش.😣😭دوباره چشمه ی اشکهام جوشید.به اطراف نگاه کردم.اتاق سفید و خالی.فهمیدم بیمارستان هستم.🏥😣 مامان اومد بالا سرم.هیچی نداشتم بگم.مامان هم چیزی نگفت.علی اومد تو اتاق.گفت: _بیدار شدی.😊 فقط نگاهش کردم.گوشی رو گرفت سمت من و گفت: _امینه.وقتی از حال رفتی فامیلاش بهش زنگ زدن زهرا حالش بد شده،برگرد.الان پشت خطه.نگرانته.😊 دستم تکان نمیخورد.به سختی گوشی رو ازش گرفتم.😢😣مامان و علی رفتن بیرون. -سلام امین جانم😍 نفس راحتی کشید و گفت: _سلام جان امین...خوبی؟😧😥 صداش خیلی نگران بود.بالبخند گفتم: _خوبم،نگران نباش.ترفند زنانه بود.😌باید پیش فامیل شوهر طوری رفتار میکردم که بدونن خیلی دوست دارم.☺️😍 خندید.بعد گفت: _نمیدونی چه حالی شدم.هزار بار مردم و زنده شدم.😍😥 از اون طرف صداش کردن.🌷به اونا گفت: _الان میام... به من گفت:_زهرا جان😍 -جانم☺️ -صدام میکنن.باید برم.مراقب خودت باش😍 -خیالت راحت.برو.خداحافظ😊👋 -خداحافظ😍 تاگوشی رو قطع کردم عمه زیبا زنگ زد.گفت _خوشحالم حالت خوبه.الان دیگه خیالم راحته امین بخاطر تو هم شده برمیگرده.😊 روزهای بدون امین خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم... هر روز میگفتم امشبو دیگه نمیبینم،امروز دیگه میمیرم.😣ولی بازهم زنده بودم.کلاس های دانشگاه رو میرفتم،باشگاه میرفتم،بسیج میرفتم،مهمونی میرفتم،مهمون میومد خونه مون پذیرایی میکردم،شوخی میکردم،میخندیدم ولی فقط بود.😞😣 برای اینکه پدرومادر و برادرام کمتر اذیت بشن. ولی خودم خوب میدونستم دارم فیلم بازی میکنم.جای خالی امین قابل تحمل نبود. یه روز عمه زیبا بهم زنگ زد. خیلی مهربون باهام صحبت میکرد.از سیلی ای که عمه دیبا بهم زده بود خیلی عذرخواهی کرد.ازم خواست بهش سر بزنم.😊منم قبول کردم.هفته ای یکبار میرفتم دیدنش و هربار با محبت باهام رفتار میکرد.مطمئن نبودم رفتن پیش خاله ی امین کار درستی باشه.از امین پرسیدم،گفت برو پیشش،خوشحال میشه. به خاله ش هم سر میزدم... حانیه دیگه مثل سابق باهام رفتار نمیکرد.کلا حانیه از اولین باری که امین رفته بود سوریه، خیلی تغییر کرده بود.😔 چهل و پنج روز گذشت... چهل پنج روزی که برای من به اندازه ی چهل و پنج سال بود.احساس پیری میکردم.😞😣 باالاخره روز موعود رسید.... امروز امین میرسه.😍😇همه خونه خاله مهناز دعوت بودن.من و خانواده م هم ناهار دعوت بودیم.امین قرار بود بعدازظهر برسه.همه خوشحال بودن و من خوشحال تر از همه.صدای زنگ در اومد.همه رفتن تو حیاط. پاهای من قدرت حرکت نداشت.جلوی در هال ایستاده بودم.😥😍😢به دیوار تکیه داده بودم که نیفتم. در حیاط باز شد و امین اومد تو.... ادامه دارد.. ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈پنجاه و دوم✨ و امین اومد تو...💓 باورم نمیشد.چند بار چشمهامو باز و بسته کردم، خودش بود؛امین من.😍💓 چشمش به من افتاد،لبخندی زد ولی بقیه میرفتن جلوش و یکی یکی باهاش روبوسی میکردن.🤗🤗🤗🤗 وقتی با همه روبوسی کرد،ایستاد و به من نگاه کرد. اشکهام نمیذاشت درست ببینمش.😭💓 کوله شو گذاشت زمین و اومد سمت من.من میخواستم پرواز کنم و برم سمتش،ولی پاهام قدرت حرکت نداشت.💓انگار وزنه ی دویست کیلویی به پاهام وصل بود.امین رو به روی من ایستاد.فقط نگاهش میکردم.همه جای بدنشو نگاه کردم. وقتی دیدم سالمه نفس راحتی کشیدم.دلم میخواست هیچکس نبود تا بغلش کنم.امین هم بخاطر بقیه بغلم نمیکرد.فقط به هم نگاه میکردیم.👀❤️👀احساس کردم خیلی زمان گذشته،تازه یادم افتاد بهش سلام کنم.😅😢خنده م گرفته بود که حتی سلام هم نکرده بودم.با اشک و خنده گفتم: _سلام☺️😢 امین هم تازه یادش افتاده بود.بالبخند گفت: _سلام.😍 بقیه با خوشحالی و صلوات ما رو بردن داخل. امین روی مبل کنار شوهرخاله ش و بابا نشسته بود.خیلی دلم میخواست من جای اونا کنار امین می نشستم.☺️🙈عمه زیبا _امین جان...ما همه دلمون برات تنگ شده بود.همه از دیدنت خوشحالیم.همه مون دلمون میخواد باهات حرف بزنیم و به حرفهات گوش بدیم ولی...اولویت با .😊☝️ امین خجالت کشید و سرشو انداخت پایین،☺️🙈مثل من.همه ساکت بودن.شوهرخاله ش گفت: _آره پسرم.عمه خانوم درست میگن.پاشو..پاشو با خانمت برین تو اتاق یا اگه میخواین برین بیرون یه دوری بزنین.😊 من خیلی دوست داشتم با امین تنها باشم ولی الان داشتم از خجالت آب میشدم.☺️🙈امین بلند شد و رفت پشت سرم ایستاد.عمه زیبا کنار من نشسته بود،به من گفت: _پاشو دخترم.😊 بالبخند شرمگینی نگاهش کردم.بعد به بابا و بعد مامان نگاه کردم.اونا هم با اشاره ی سر اجازه دادن...😊😊 با امین به اتاقش رفتم.امین پشت سرم اومد تو اتاق و درو بست.همونجا پشت سر من ایستاد. وقتی برگشتم سمتش بالبخند به من نگاه میکرد ولی چشمهاش خیس بود.😢😢 دلم براش خیلی تنگ شده بود.بخاطر این همه سال دلتنگی رو شونه ش گریه میکردم.دیگه پاهام خسته شده بود.همونجوری نشستم.امین هم جلوی پام نشست. حرفهای زیادی داشتم که وقتی اومد بهش بگم.ولی حالا که اینجا بود حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم: _گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.😢😍 امین بالبخند نگاهم میکرد. -حوریه ها رو دیدی؟😌 خندید و گفت: _خیلی سعی کردن خودنمایی کنن ولی من بهشون گفتم خانومم مهریه شو میذاره اجرا.به من رحم کنید.اونا هم رفتن.😜😁😍 دو تایی خندیدیم.😁😃 بعد چند دقیقه جدی شد و با ناراحتی گفت: _زهرا،با خودت چکار کردی؟چرا اینقدر شکسته شدی؟😒😥 گفتم: _معجزه ست که هنوز زنده م.😢❤️ بابغض گفت:_اینجوری نگو.😔 -چه جوری؟؟!!!!!😟😥 -از...از مر.....از مردن نگو.😔😞 از حرفم پشیمون شدم.گفتم: _باشه،معذرت میخوام،ببخشید.😇😍 صدای در اومد.محمد بود،گفت: _زهرا،بقیه هم برای دیدن امین اومدن.😊 امین صداشو صاف کرد و گفت: _الان میایم داداش.😊 محمد رفت.به امین گفتم: _با این قیافه میخوای بری؟😄 لبخند زد و گفت: _قیافه ی تو که بدتره.😉 مثلا اخم کردم و گفتم: _یعنی میگی من زشتم؟😠☹️ سرشو تکون داد و بالبخند گفت: _إی.. ،یه کم.😌 -قبلنا که میگفتی خوشگلم،حالا چی شده؟!! چشمت به حوری ها افتاده دیگه من زشتم؟!! مثل اینکه دلت کتک میخواد.😠😃 دستمو آوردم بالا که مشتش بزنم،بلند شد و فرار کرد.دنبالش کردم و گفتم: _حیف که نمیتونم داد بزنم.😬😃 بلند خندید و گفت: _واقعا خدا رو شکر.😂 منم مثلا از روی ناراحتی از اتاق بیرونش کردم.اما میخواستم نماز بخونم.سجاده ی امین رو پهن کردم و نماز خوندم؛ ✨نماز شکر.✨ من و مامان و بابا آخرین نفری بودیم که رفتیم خونه مون.بقیه هم زودتر رفتن که امین استراحت کنه. روزهای با امین بودن به سرعت و شیرینی میگذشت... 😍😇 اواخر مرداد ماه بود.یه شب که امین هم شام خونه ما بود،محمد اومد... امین درو باز کرد.مامان و بابا روی مبل نشسته بودن.منم از آشپزخونه اومدم بیرون.محمد با یه دسته گل💐 تو چارچوب در ظاهر شد،تنها بود. امین وقتی محمد رو با دسته گل دید با خوشحالی سلام کرد.اما باباومامان که بلند شده بودن تا دیدنش دوباره نشستن. منم کنار ورودی آشپزخونه بودم.به دیوار تکیه دادم که نیفتم ولی سر خوردم و نشستم. امین باتعجب به من و مامان و بابا و محمد نگاه میکرد.😳👀 محمد تو گوش امین چیزی گفت که.. ادامه دارد... ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
•●|💙🌊|●• 🌿 خدا‌میگھ↯ مݩ میتونم‌ سیئاٺ ࢪا بھ‌ حسناٺ تبدیڵ کنم؛🌱🌸 تو خࢪاب‌ کࢪدے؛ مݩ دࢪستش‌ میکنم :)🧡 فقط کافیہ تو بخواے!🌙 ••استاد پناهیاݩ•• ................................................ ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
ღـو🍭🌈 چــہ بُـغـض ها کـــہ در گـلو رسوب شد 💔 اَللهُمَ عَـــجِّــل ظُـہـورَه ...✨ ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
ღــه📖🤍 از آیت الله بهجت(ره)پرسیدن، برای زیاد شدن محبت نسبت به امام زمان (عج)چه کنیم؟ ایشان فرمودن: گناه نکنید و نماز اول وقت بخوانید.🌿🕊 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
⚠️ غیبت میڪنی میگی دیدم ڪه میگم؟! رفیق!🖐🏽 اگه ندیده بودی ڪه تُهمت میشُد!!❗️ ستارالعیوب باش؛ اگه چیزی هم میدونی نگو ((: ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
بزرگی میگفت: وقتی دلت با خداست بگذار هر كس میخواهد دلت را بشكند وقتی توكلت با خداست بگذار هر چقدر میخواهند با تو بی انصافی كنند وقتی امیدت با خداست بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت كنند وقتی یارت خداست بگذار هر چقدر میخواهند نارفیق شوند همیشه با خدا بمان چتر پروردگار  بزرگترین چتر دنیاست... ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
ღـو🍭🌈 دلم یک خواب آرام و عمیق میخواهد، عمقی به وسعت شهادت ...🕊 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
بھ هَر ڪۍ میخواۍ حاݪ بِدۍ↶ حال بِده... اما به شیطون حاݪ نَده...☝️🏻 از هَر ڪۍ میـخوای حال بِگیری↶ حال بِگیر... اما حال امام زَمانت(عج) رو نَگیر…!💔 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
... ♥️| • • همیشہ سر این کہ اصرار داشت حلقہ ازدواج 💍 حتماً دستش باشد اذیتش مے‌کردم مےگفتم : حالا چہ قید و بندے دارے؟! مےگفت : حلقہ ، سایہ ے یك مرد یا زن در زندگے است من دوست دارم سایه تو همیـشہ ، دنبال من باشد 🙊 من از خدا خواستہ ام تو جفتِ دنیا و آخرت من باشے!😍 🌱 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
❤️ زیارت های مجازی ❤️ زیارت مجازی حرم مطهر حضرت علی(ع)🦋 http://imamali-a.com/vtour/ زیارت مجازی حرم مطهر امام حسین(ع) 🦋 http://app.imamhussain.org/tours/?lang=fa زیارت مجازی حرم مطهر امام رضا(ع)🦋 https://tv.razavi.ir/VR/2/#s=pano11246 زیارت مجازی حرم مطهر حضرت معصومه(س)🦋 https://vtour.amfm.ir/ زیارت مجازی گلزار شهدای کرمان مزار حاج قاسم سلیمانی🦋 http://soleimany.ir/tour/ 🍀التماس‌دُعایِ‌فرج ⛅أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج⛅ ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ــ 🖤 🍂 ••چادرٺ‌خاکۍ‌شد‌و‌🥀 دنیاۍ‌حیدر‌غرق‌‌خون💔 -ادیـٺور:‌ 🖥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🖤 🥀 •اَلْحَمدُالله‌ڪہ‌مٰادرمے....📿 -ادیـٺور:‌ 🖥
Mehdi Rasoli - Yekami Harf Bezan (128).mp3
3.67M
⇆◁❚❚▷↻ حرفِ‌رفتن‌نزن(:💔 | !
- دچار!
⇆◁❚❚▷↻ حرفِ‌رفتن‌نزن(:💔 #مھدی‌رسولے | #فاطمیھ!
پاشواینجوری‌نده‌منوعذاب؛ کَلِمے(: ﴿بامن‌حرف‌بزن...﴾ بری‌ازپیشم‌میشم‌خونہ‌خراب کَلِمے... _یکمی‌حرف‌بزن‌علی‌نمیره _حرفِ‌رفتن‌نزن‌علی‌میمیره(:💔 ...
. . یه جمله‌ای استاد پناهیان تو یکی از سخنرانیاشون داشتن، روزی بیش از دَه بار به خاطر اتفاقات مختلف به خودم یادآوریش میکنم...:)"! میگفتن وقتی اتفاقی تو زندگیت میوفته که خیلی خوشحال یا خیلی ناراحتت میکنه، برگرد به خدا نگاه کن بگو : +خدایا امتحانه؟؟🙄 میدونم داری امتحان میگیری که ببینی واکنش من الان چیه!؟😉😐❤ آخدا قربونت امتحانای سخت‌سخت ازمن نگیر که نمیکِشم..🙂 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
ღــگرانه🍓♥️ ❗️بعضی چیزا ظاهر خوبی دارن😒 ❌ولی وقتی چند مدت میگذره به خراب بودن باطنشون پی میبری 😱فیلم مستهجن شاید خوب بنظر بیاد 💔 ولی وقتی عوارضش بیاد سراغت ذات پلیدش واست نمایان میشه ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
ღــگرانه🍓♥️ ❗️بعضی چیزا ظاهر خوبی دارن😒 ❌ولی وقتی چند مدت میگذره به خراب بودن باطنشون پی میبری 😱فیلم مستهجن شاید خوب بنظر بیاد 💔 ولی وقتی عوارضش بیاد سراغت ذات پلیدش واست نمایان میشه ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m