eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
❲🌿🕊❳ هیچ‌وَقت فکر نڪُن که امام زَمان(عج) کِنارت نیست🥀 هَمه حرفا و شِکایت‌ها رو به امام زَمان بِگو...💔 و این رو بِدون که تا حَرکت نڪُنی بَرکتی نِمیاد سَمتت...👌🏻 +شهیدعلی‌اصغرشیردل💞 JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
🖤)... اگه به گناهے مبتلا شدے، نذار قلبت بهش عادت ڪنه...!🤕 عادت به گناه، اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبت میگیره...!😞🥀 اونوقٺ به جاے لذٺ بردن از خدا، دیگه از گناه لذت میبرے...:)💔 JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
. به قول آیت‌الله بهجت؛ تا حلال است چرا حرام...! JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
صبح زود همین که از خانه بیرون زد گفت : مسابقه می دیم از الان تا شب در همین وقت ، چشمش به دختری که از سر کوچه می آمد افتاد نگاهش را کج کرد و به شیطان گفت : فعلا یک هیچ - به نفع من😎🤞🏾 JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
به قول استاد رائفی پور؛ به پولت مینازی به خوشگلیت مینازی به چیت مینازی آخه ..!! خرجش ده بیست ساله دیگه .. تموم میشه میره! به پولت مناز به شبی بنده.. به زیباییت مناز به تبی بنده .. اگر می‌خواهی به چیزی هم بنازی بذار اون چیز انسانیتت باشه! ؟؟ JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 🌿 』 • رسم ادب این است ڪه فاطمه باشۍ وُ بگویۍ، ام‌البنین صدایت ڪنند .. JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
‼️ رفیق‌مذهبے! وقتے‌تنبلے‌میکنے‌و‌میگذری جملہ‌ی‌توفیق‌نداشتم‌را‌بهانہ‌نکن🖐🏼! شهادت‌را‌ به‌اهل‌درد‌میدهند... JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
یادت باشه ... خـــــــ♥️ــــدا حواتو داره. 💟 خودتم خوب می دونی اگه خدا نخواد برگی از درختی نمی یفته🎈🎈 JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
🌿√||• بھ راستۍ ڪھ آسایش در گمنامۍ❤🖤است :) JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
• . میگن‌آسمونِ‌دنیا‌یِدونَس🌫☝️🏻 ولےمن‌میگم.... ڪاش‌میشد‌الان🌱✨ زیر‌آسمونِ‌ڪربـلا‌بودیم :)🤍☁️ ♥️🖇•• ...🖋 🌤🤗 JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
باخود‌ت‌میگۍ؛ فقط‌یہ‌چتِ‌سادَس؛همین! اما؛حواست‌‌باشہ‌... اون‌لبخندۍ‌کہ‌روۍِ‌لبت‌هست‌' آغازِ‌سرازیرۍِ‌گنآهہ((:🥀 JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
•|🍃°|شهادت میخوای؟! پس بدان ڪه . . . •|❣°| تنها ڪسانی می شوند ڪه شهید باشند…•|🌙°| •|🌼°|به این سادگی ها نیستـــــ •|💥°|باید قتلگاهی رقم زد•|🔥°| باید ڪُشت!! ←منیت را→ ←تڪبر را→ ←دلبستگی را→ ←غرور را→ ←غفلت را→ ←آرزوهای دراز را→ ←حسد را→ ←ترس را→ ←هوس را→ ←شهوت را← ←حب دنیا را← باید از خود گذشت•|👣°| •|✌️🏻°|باید ڪشت «نَفس» را شهادت دارد!•|🥀°| •|💔°|دردش ڪُشتن " لذت " هاست... باید شویم تا شهید شویم! بايد اقتدا كرد به شهدا•|💛°| 😍❤️ JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاید چند بار دِل♥️ همسر شهید...؛ دختر شهید...؛ مادر شهید...؛ رو شکستیم...💔! کسی که جگر گوششو واسه‌ امنیت الان ما‌ فرستاد‌‌🚶‍♂ تا امنیت الان منُ تو رو تأ‌مین‌ کنه...! یادتون‌رفته...💁‍♂ ما سه تا شهید دادیم...⚡️ تا جنازه برهنه دخترمون تو تیر‌رس قرار نگیره...😲 سه‌شهید‌دادیم...! ‌‌میخواستن غیرت💪مردان‌ ما رو‌...؛🧔 به سخره بگیرن..🙄 الان‌کو‌...؟🤔 اون‌غیرت‌...؟🙎‍♂ کار به جایـے کشیده کِ...؛ الان آقا پسرا‌ی خودمون‌...🧑 دارن‌‌ به ناموس خودشون دست درازی میکنند..!😯😠 اون‌غیرت‌ها‌کو...؟؟😐 مُرد‌..!😑 مُرد اون غیرت ها‌...!🚶‍♂ ..!😐 ما شهیده کم نداشتیماااا...☝️🙄 🧕 ...🧕 ...!🧕 میدونے زینب چند سالش بود..!🧐 همش‌۱۳''۱۴سال داشت... که شهیده شد...⚡️ توسط منافقین...🙎‍♂ با چادر خودش کشتنش...😳 ‌سه روز مفقود بود...😓 الان دخترا ی ‌۱۷"۱۸ساله‌..!👱‍♀ چجورین...؛🧐 هنوز‌‌فک‌میکنند‌بچه‌ان..!😐 تیپ زدناشون...👀😑 روسری هاشون روز به روز عقب‌تر..😑 مانتو‌ها روز به روز به بلوز تبدیل شد...😑👚 و‌آرایش کردن های بیرون...😑💄 روز به روز‌ غلیظ تر میشن...!✋ اون حیا کجا رفته..؟؟! 👣 بخدا‌ظهور‌نزدیکِ.. به خودت بیا رفیق...🧔🧕 تموم کن‌ اون کارا‌رو..؛☝️ دعا‌مےکنم‌براتون‌صبرتون‌در‌محبت‌آقا‌صاحب‌الزمان‌کم‌بشه...✌️ مشتاق دیدار‌ حضرت باشے...🌸(: تازه این موقع داری زندگی میکنے...! بہ‌کجاداریم‌میریم؟!🤷‍♀ JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
به‌قول‌استا‌رائفی‌پور: بعضیا میگن ما با آخوندا مشکل داریم بعد میگن با امامان'ع' بعد پیامبر'ص' بعد ...... بابا از آخوندا رسیدی به خدا [چه خبرتونه]😕 JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
13.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 همین که دوست پسرنداریم خودش خیلیه..:// JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
شب‌قبل‌شهادتش‌ارباب‌تو❣ خواب‌بهش‌گفت‌سرتورو👤 میبرن‌ولی‌دردنمیکنه‌سر🔪 منم‌بریدن‌درد‌نداشت😭 JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
•| {👌🏻} استغفـار ڪن؛ غـم از دلت میره اگر استغفار ڪردے و غم از دِلت نرفت.. یعنـے دارے خالے بندے میڪنے بگرد گناهتو پیدا ڪن و اعتراف ڪُن بهش.. اینھ رازِ موفقیت و آرامش... • JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
رفیق . .☝️🏿 در''فضآے‌مجازۍ''؛ نبرد سنگین شده🙁 ‏امروزھ هر ڪسۍ یڪ گوشۍدارد📱 مانندِ کسۍاست کھ سلاحۍ در دست دارھ؛💣 پس باید بداند کھ چگونہ از این سلاح استفاده کند؛ و چھ چیزۍ را با آن''هدف''بگیرد :)🌱 . . . JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•○●﷽●○ 🌸 مشغول تست زدن شدم . طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا پایه اول و دوم و سوم و چهارم بود!!! خسته به اتاق شلختم نگاه کردم که هرگوشه اش یه دسته کتاب روهم تلمبار شده بود . دلم میخواست از خستگی همشونو پاره کنم . دیگه حوصلمم از درس خوندن سر رفته بود ‌ بند بند هر کتاب و از (از و به و در و را) حفظ بودم . دیگه حالم بهم میخورد وقتی چشام به متناش میافتاد. دلم هیجان میخاست . بیخیال افکارم شدم و تست دینیو وا کردم . تایم گرفتم و تو ده دقیقه تونستم ۹ تا سوالو بزنم از اینکه نمیتونستم زمانمو مدیریت کنم حرصم میگرفت .دوباره زمان گرفتمو با دقت بیشتری مشغول شدم. این دفعه تونستم ۱۲ تا تستو تو ۱۰ دقیقه بزنم . خوشحال پریدم رو تختو با اون صدام یه جیغ داغون کشیدم که باعث شد خودم ازشنیدن صدام خجالت بکشم . صدای ماشین بابا رو ک شنیدم‌از اتاق پریدم بیرون . مامان و دیدم که با دست پر وارد خونه شد. باعجله از پله ها پایین رفتمو ازدستش نایلکس خریدو کشیدم بیرون و همه ی خریداشو رومبل واژگون کردم .‌ به لباسایی ک واسه خودش خریده بود اعتنایی نکردم ‌ داشتم دنبال لباسایی که واسه من خریده بود میگشتم که مامان داد زد +علیک سلام خانم . لباسامو چرا ریخت و پاش میکنییی عه عه هه نگرد واس تو چیزی نگرفتم پکر نگاش کردمو _چقد بدیییی توو راحت میگه واست لباس نخریدم . مشغول حرف زدن بودیم که بابا هم با نایلکسای تو دستش اومد تو سلام کردمو از پله ها رفتم بالا که بابا گفت +کجا میری ؟ بیا اینو بپوش ببین سایزت هست یا نه از خوشحالی خیلی تند پریدم سمتش و نایلکس و ازش گرفتم و محتویاتشو ریختم بیرون . یه پیرهنِ بلند بود سریع رفتم تو اتاقمو پوشیدمش. رفتم جلو آینه و مشغول برانداز کردن خودم شدم . پیرهن بلندِ آبی که تا رو مچ پام میرسید و دامن زیرش سه تا چین میخورد . آستین پاکتیشم تا رو ارنجم بود. یقش هم گرد میشد و روش مدل داشت رو سینشم سنگ کاری شده بود . وا این چه لباسیه گرفتن برا من . مگه عروسی میخام برم . به خودم خیره شدم تو آینه که مامان درو باز کرد و اومد تو . پشتش هم بابا اومو عجیب نگاشون کردم. _جریان این چیه ایا؟ مگه عروسیه؟ بابا خندیدو +چقد بهت میاد . مامانم پشتش گف +عروسی که نه حالا . _پس چیه این؟ +حالا بَده یه لباس مجلسی خوب پیدا کردم بعد سالی برات . که واسه یه بار دقیقه نود نباشیم . از حرفاشون سر درنمیاوردم بی توجه بهشون گفتم _برین بیرون میخام لباسو در ارم .‌ از اتاق رفتن و درو بستن . لباسه رو در اوردمو دوباره کنار کمدم گذاشتمش. گوشیمو گرفتم* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
°•○●﷽●○ 🌸 از رو جزوه های کلاسا عکس انداختم و برا ریحانه فرستادم . اینستاگراممو باز کردم و داشتم دونه دونه پستا رو چک میکردم که چشمم به پست محمد داداش ریحانه افتاد. عکس یه سری بچه بسیجی بود از پشت که تو اتوبوس نشسته بودن . زیرشم نوشته بود:(پیش به سوی دیار عشق و دگر هیچ) با خنده گفتم _دیار عشق؟ دیارم مگه عشق داره شاید منظورش همون بسیج و اینا باشن . پیجشو باز کردم تا همه ی پستاشو ببینم. دونه دونه بازشون میکردم و تند تند میخوندم. همش یا مداحی بود یا لباس بسیجی یا شهید . یه دونه عکسم محض رضای خدا از صورتش نزاشته بود واقعا فازشو درک نمیکردم . تعداد بالای کامنتاش منو کنجکاو کرد تا ببینم چنتا فالوئر داره که دهنم از تعجب وا موند اههههه 23k چه خبرهههه؟؟؟! یاعلیییی این از خودش عکس نزاشته که واسه چی انقدر بازدید کننده داره؟ لابد الکین... خب حق داره الکی خودشو بگیره . از پیچ مذهبیام مگه بازدید میکنن وا. دقیقا چه چیزی براشون جذابه؟ عجبا .آدم شاخ در میاره! تو افکارم غرق بودم و مشغول فضولی تو پیج این و اون که ریحانه پیام داد :مرسی عزیزم دستت درد نکنه یه قلب براش فرستادمو گوشیمو خاموش کردم. که مامان داد زد : +فاطمهههه قرصات و خوردی؟ گوشیو انداختم رو تختو رفتم پایین . قرصمو ازش گرفتمو با یه لیوان اب خوردم . _مرسی مامان . +خواهش میکنم.اخر من نفهمیدم تو این سرمایِ کوفتیو از کی گرفتی . _والا خودمم نمیدونم . اینو گفتم و دوباره از پله ها رفتم بالا که احساس سرگیجه کردم . فوری اومدم تو اتاق و دوباره دراز کشیدم رو تخت ساعت ۱۱ شب بود ۲۰ دیقه هم نشد که خوابم برد _ با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم . به ساعت نگا کردم ۶ و نیم بود و نمازم‌قضا شده بود . از تخت پاشدم رفتم دسشویی وضومو گرفتمو نمازمو خوندم . با عصبانیت رفتم‌پایین که کسیو ندیدم. با تعجب مامان و صدا زدم کسی جواب نداد . رفتم تو اتاقش که دیدم گرفته تخت خوابیده. متوجه شدم که امروز شیفتِ شبِ. بیخیال در اتاقو بستم‌وسایلمو جمع کردم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین . با صدای بوق سرویسم کلافه بندای کفشمو بستمو رفتم تو ماشین ‌! ___ به محض رسیدن به کلاس کیفمو انداختم رو صندلی و منتظر شدم که معلم بیاد‌....* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
°•○●﷽●○ 🌸 مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد. _بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف اوردن مدرسه ‌ +هیسسس برات تعریف میکنم. _عجبا بعد اویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم +خوبی!؟سرما خوردی؟ _اره . صدام خیلی تغییر کرد؟ +اره _خب چه خبر؟ بابات خوبه؟ +اره خوبن الحمدالله.قرار شد بعد عید واسه عملش بریم تهران. _ایشالله خدا شفا بده ‌ خودت کجا بودی تا الان ؟ +هیچی دیگه . از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب. یهو با ذوق داد زد +اهااااااا فاطمهههه لبخند زدمو:جانم؟ باز چی شده؟ اومد در گوشمو +واسم خواستگار اومده خندم شدت گرفت _عه بختت بالاخره واشد.حالا چرا با ذوق میگی؟تو که قصد نداری حالا حالاها.....؟ حرفمو قطع کرد . +چرا قصد دارم . با تعجب بهش خیره شدم . _خدایی؟ +اره.اشکالش چیه؟ _خب حرف بزن کیه این شادوماد که اینجور دلتو برده؟ مشغول تعریف کردن بود که معلمم اومد ‌ انقد بی حال بودم که حتی از جام بلند نشدم _بقیشو بعدا تعریف کن +باشه . همونجور بی حال مشغول گوش دادن ب صحبتای معلم بودم که زنگ خورد ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد . حرفش و قطع کردم و _ ریحانه حالاجدی میخای ازدواج کنی ؟ تازه اول جوونیته دخترجون. بیخیال بهش بگو دوسال صبر کنه برات خو . حالت حق به جانبی به خودش گرفت +نه من خودم دلم میخواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایی نکرده نیافتم . به نظرم ازدواج زود خیلی خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه ‌ . حرفاش برام عجیب و خنده دار بود! همینجور حرف میزد و من بی توجه ب حرفاش فقط سرمو تکون میدادم حرفاش ک تموم شد گفتم _باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی. حالا کی عقد میکنین؟ +اگه خدا بخاد دو هفته دیگه . چشام از حدقه بیرون زد ولی سعی کردم چیزی نگم که دوباره حق به جانب شه . سرمو تکون دادمو رفتم سمت آبخوری تا یه آبی به دست و صورتم بزنم . ___ کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت. چه آدمای عجیبی بودن . با شنیدن صدای زنگ رشته افکارم پاره شد وسایلمو جمع کردمو بعد از خداحافظی با بچه ها،راهیِ منزل شدم* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m