eitaa logo
- دچار!
10.7هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
ــــــــــــــــــــ''🌼🔖'' همسࢪش‌مےگفت..↯ تازه‌ازجبهہ‌اومده‌بود.🚎 همہ‌لباس‌هارا‌شست، ظهرناهاردرست‌کرد، ظرف‌ها‌را‌هم‌شست..❗️ مادرم‌‌ازش‌خواهش‌کرد‌کہ‌ این‌کارها‌را‌نکنہ‌و‌بذاره‌بہ‌عهده‌من🖐🏻.. اوهم‌گفت: «وظیفہ‌منہ‌این‌چندروزۍکہ‌ هستم‌بہ‌خانمم‌کمک‌کنم»💛 🌱 -----------°|•💚✨°|•----------- JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
استادپناهیان: بهتر از ترانهـ...🌱✨ اینقدرے ڪه به موسیقے هایی ڪه فقط روحت رو خسته میڪنه، وابستهـ شدے... بهـ قران هم وابستهـ اے؟ ڪلام خداست.. شروع ڪن از همین امروز.. حتےروزے یه صفحه.. اما باهاش انس داشتهـ باش... اللھم‌عجل‌ݪولیڪ‌الفرج JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
『🌿』 ‌‌‌. • شھدا . . . باهردردی‌جانمی‌زدن ؛ میگفتن‌فدا‌سر‌ِحضرت‌ِزهرآ ! شھید‌زندگی‌کردن‌یعنی‌همہ‌سختیارو بھ‌جون‌خریدن‌برای‌فداشدن :)💔'! ـ 🌱• JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
⟮.▹🌹◃.⟯ ای درد..! اگر تو نماینده‌یِ خدایی که برایِ آزمایشِ من قدم به زمین گذاشته‌ای تو را می‌پرستم و تو را در آغوش می‌کشم و هیچ‌گاه شکایت نمی‌کنم..:)💛 JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
🌸 اگه به گناهے مبتلا شدے؛ نذار قلبت بهش عادٺ ڪنه...!🔥 _عادٺ به گناه... اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبٺ میگیره...!😓 +اونوقٺ به جاے لذت بردن از خــــــدا، دیگه از گناه لذٺ میبرے...!😭 به‌دادِ‌دل‌برسیم و نفس‌را‌بر‌زمین‌بزنیم!💪🏻 JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
لیله الرغائب (شب آرزو ها) اولین شب جمعه ماه رجب است رسول خدا (ص) من باب فضیلت و برکت ماه رجب در روایتی فرموده اند:" از اولین شب جمعه ماه رجب غافل نشوید که فرشتگان آن را «لیلة الرغائب» نامیدند." برای این شب اعمال و فضائل بسیاری نقل شده است از جمله: و دوازده رکعت (از مهم ترین و پر فضیلت تدین اعمال شب میباشد) است JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
هدایت شده از ‴ بـٰالـۅش
اگر گفتم: نمي‌خواهم تو را حتي مرا باور نکن؛ دیوانھ ام گاهي! @khiabaneshgh ~♡>
°•○●﷽●○ 🌸 با تعجب نگاش کردم و گفتم: _نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشم‌اومده! +محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی... متوجه شدم منظورم و نفهمیده.حرفش و قطع کردم و گفتم: _ریحانه جان،من از یه خانوم خوشم اومده ! یکهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید _وا، چیکار میکنی؟ همونطور که میخندید گفت :هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه .شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم،بریم دیر میشه! قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم :ولی من شوخی نکردم! ریحانه خندش و خورد،چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود +ازکی خوشت اومده؟ سرم و انداختم پایین: _فاطمه وقتی چیزی نگفت سرم و بالا گرفتم. با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد . +فاطمه ؟فاطمه خودمون ؟ _آره یخورده مکث کرد و بعد یهو اومد بغلم +وای خدای من باورم نمیشه .وایی خدا. داداشم بلاخره سر به راه شد. خدارو شکر _هیس ریحانه .همه رو خبر دار کردی.آبروم رفت . +محمد؟ _جانم؟ +مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب  دوست من حرف میزنیا؟ چیزی نگفتم و نگاش کردم. میخواست بلند شه _بشین،حرفم تموم نشد. نشست و ادامه دادم: _یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس،اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه !ریحانه تورو خدا سوتی نده.یه بحثی درست کن بعد بگو! +باشه بلند شدیم و رفتیم سمت اتوبوس. الان حال بهتری داشتم و ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم. نشستم رو صندلی  و سرم و به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد چادرش و رو صورتش کشیده بود و سرش و به پنجره تکیه داد یه نفس عمیق کشیدم وقرآنم رو باز کردم. ____ فاطمه به اردوگاه برگشتیم. روتختم دراز کشیدم.همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن.فقط من تو اتاق بودم. تمام عکس های محمد و از تو گوشیم پاک کردم. سعی کردم هرچیزی و که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم. جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده . محمد خیلی خوب بود .خیلی بهتر از من بود من نمیتونستم مثله محمد باشم ریحانه و شمیمم برگشتن .خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن. تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندم و گریه کردم. من از حرفی که زده بود میترسیدم! از تصور ازدواجش،نفسم میگرفت! از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...! دیگه باید یه اتفاقی میافتاد. اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم! ____ صبح با نوازش دست  شمیم رو موهام بیدار شدم. با بهت بهم نگاه میکرد و ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه. نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم. چشمام به زور باز میشد. بچه ها برای صبحانه رفتن. من همراهشون نرفتم. عوضش نشستم و لباسام رو عوض کردم‌. روسریم و لبنانی بستم. با مامان صحبت کردم و اطلاعاتِ روز و دادم که بچه ها اومدن. قرار شد بریم تو اتوبوس. چادرم و سرم کردم و از اردوگاه بیرون رفتم. پشت سرمم شمیم و ریحانه میومدن. دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم. اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم‌ بعد من بقیه هم اومدن. دردِ بدی و تو معدم حس میکردم‌ تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم. چند بار ریحانه صدام کرد و جوابی بهش ندادم. یخورده که گذشت رسیدیم و اتوبوس نگه داشت. از ماشین پیاده شدم. دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت شن. طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه. یخورده از مسیر و که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم. دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین" کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم. اطراف و نگاه میکردم و ناخوداگاه اشکام جاری میشد. یخورده که گذشت پاشدم وسمت بچه های گروه رفتم. همشون دور یه تابوت جمع شده بودن. ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت‌. پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...‌! دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته‌ که ریحانه بازوم رو هول داد و +برو توهم یه چیزی بنویس دیگه _چی بنویسم؟ +حاجتت و _حاجت؟ چندثانیه نگاش کردم و بعد رفتم سمت تابوت. یه گوشه ی خالی پیدا کردم و با خودکار نوشتم "ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده" زیرشم امضا کردم و نوشتم "فآطمه موحد"
از جام پاشدم و رفتم سمت ریحانه اینا که گفت +چقد لفتش میدی،بیا دیگه!! سال تحویل باید شلمچه باشیم. بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم. تو راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن‌ دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزی و نداشتم‌ بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه. ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد. .منم از نبودش استفاده کردم و سعی کردم خودم رو لابه لای جمعیت پنهون کنم.* ادامـہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
°•○●﷽●○ 🌸 حاج اقای کاروان حرف میزد‌ به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن. منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون‌ تا وارد شدیم یه مداحی پخش شد اولین بار بود که میشندیم. بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن.. (دل میزنم به دریا پا میزارم تو جاده راهی میشم دوباره با پاهای پیاده.... به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت. ولی این دفعه دلیلشو میدونستم‌‌... من به حال خودم گریه میکردم به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا... از خدا ... از این همه آدمِ خوب من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم.‌... اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود ...! حالم خیلی خوب بود‌ .خیلی بهتر از خیلی. یخورده جلوتر که رفتیم حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک. اکثرا قرآن دستشون بود‌ انگار منتظر چیزی بودن. مفاتیح گوشیم رو باز کردم و مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالا و دیدم همه پاشدن. منم از جام بلند شدم و ایستادم. یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومد و ایستاد رو به رومون. یه لبخند قشنگی رو لبش بود. دقت که کردم دیدم جانبازه. یکی از چشماش درست و حسابی نبود. با بقیه دوباره نشستیم رو خاک . کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن. به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد. تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود. چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال. چشمم رو از روش برداشتم و دوباره مشغول دعا شدم‌ . که یکی شروع کرد به حرف زدن... سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه. همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن منم گوشیم رو خاموش کردم و با دقت به حرفاش گوش میدادم. اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!! مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم. "چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟ یکی؟ دوتا؟ هزارتا؟ ده هزارتا؟ بیست هزارتا؟ سی هزارتا؟ من حرف از جوونا میزنما حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما... من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما... بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟ گف میرم مادر... (امشب کربلا میخوانَدَم...) امروز کی تو رو خونده؟ کسی تو رو خونده؟ کسی تو رو دعوت کرده؟ ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟ اینجا نه رزقه نه قسمته! بچه هااا فقط دعوته!!! بهت بگم کارته دعوت هم به دلته..." واقعا به دل بود؟ واقعا دعوتم کرده بودن؟ منه بی لیاقت؟ یه آه از ته دل کشیدم و دوباره با دقت گوش دادم به حرفاش. قشنگ میگفت... انگار از جونش حرف میزد.... از وجودش... حرفاش قلقلکم میداد. به نحو عجیبی حالمو خوب میکرد راس میگفت. به دعوته! وگرنه کی فکرشو میکرد بابای من راضی بشه!!؟ "یدالله فوق ایدیهم... یه دستی امروز تو شلمچه میاد میخوره پسِ کَلَت! بین اون همه دخترا و بین اون همه پسرا تو بیا بریم!!! تو بیا بریم!!! حالا نمیدونم چرا از تو خوششون اومده... تو کی ازشون خوشت اومد؟ اصلا الکی هم خوشت اومد.... الکی یا با دلت ... الکی الکی شدی مثل شب عملیات! چقدر مث غواصا شدی! چقدر این خانوما مث غواصان با اون چادرِ مشکیشون ...!" کلمه به کلمه ی حرفاش مث یه جوونه بود که کاشته میشد تو مغز و روحم...! یه خورده حرف زد‌. به ساعتم نگاه کردم تقریبا دوی بعدظهر بود. چند دقیقه دیگه مونده بود به سال تحویل‌ . همه پاشدیم و ایستادیم رو به قبله! "امروز مهمونیه اینجا... مهمونیه!! اینجا شلمچس... بچه ها چرا اوردنتون این گوشه نشوندنتون؟ اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا‌... کوچه تنگه اینجاست امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن. دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟ دیدی؟ امروز میخای بگی یا مقلب القلوب امروز میخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟ احسن الحال وقتی میشه امام زمان بیاداا!! آقا نگات کنه ها!! همه بخاین که اول سالی اقا نگامون کنه" یه چند دیقه سکوت پابرجا شد. حالم عوض شده بود.
برای چندمین بار خدا رو شکر کردم از اینکه الان اینجام. ازینکه شهیدا با دستای خودشون دعوت نامه ی منو امضا کرده بودن‌ واقعا من کجا ازشون خوشم اومده بود! یه آهی کشیدم و با پشت دستم اشکامو کنار زدم همه دستاشونو برده بودن بالا و دعا میکردن دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم: _خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن خدایا سالِ نگاهِ آقا باشه امسال. خدایا من همه چیو سپردم دست خودت من ب خاطر تو از بنده هات دل میکنم توعم حواست به من باشه یا مقلب القلوب والابصار یا محول الحول والاحوال یا مدبر الیل و النهار حول حالنا الی احسنِ الحال چند ثانیه گذشت و سال تحویل شد. از پشت میکروفون سال نو رو تبریک گفت چند ثانیه هم نگذشت که دوباره همه حلقه زدن دورشو بغلش کردن* ادامـہ‌دارد... نویسنده✍️ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
°•○●﷽●○ 🌸 یه نفس عمیق کشیدم‌ .کفشم و تو دستام گرفتم و راه افتادم تو صحرایِ شلمچه ... _ بعدِ صحبت با مامان و بابا و تبریک سال نو بهشون،تلفن و قطع کردم. ساعت ۶غروب بود. تازه نماز خونده بودیم و سمت اردوگاه حرکت کردیم. ریحانه به خاطر اینکه ازش جدا شده بودم دلخور بود. از اتوبوس پیاده شدیم. فردا اخرین روزی بودی که اینجا بودیم‌ دلم برا حال و هوای عجیبش تنگ میشد. شاید به قول اون اقا که ریحانه گف اسمش اقایِ یکتاست دیگه بهم دعوتنامه ندن. دلم خیلی گرفته بود. دلکندن ازینجا سخت بود. به هر سختی که بود واسه برگشتن آماده شدیم .وسایل وتو اتوبوس گذاشتیم و به سمت شمال حرکت کردیم .تقریبا دوساعت از حرکتمون گذشته بود .هندزفری تو گوشم و نگام به بیرون پنجره بود. ریحانه ازم دلخور بود و سعی میکرد کمتر باهام حرف بزنه . اینکه نتونی چیزی بگی و از خودت دفاع کنی تا درکت کنن جز بدترین حسای ممکن بود گوشیم زنگ خورد .اسم مامان رو صفحه گوشی نقش بست .جواب دادم _سلام .خوبی مامان ؟ +سلام عزیزدلم خوبم تو چطوری ؟کجایین؟ _خداروشکر بد نیستم.سه چهارساعته حرکت کردیم .فک کنم فردا غروب ساری باشیم . +اها به سلامتی بیاین ایشالله.راسی فاطمه برات خبر دارم _چیشده ؟ +برات خاستگار اومده.چون فرداشب نبودی .گذاشتیم پس فردا _چیی؟؟؟خاستگار چیه؟؟ +باید بگی خاستگار کیه خوشگلم ،نه چیه .پسر بزرگه آقای توسلی همون که قبلا راجبش بهت گفته بودم _مامان شوخی میکنی دیگه ؟ +برو بچه من با تو چه شوخی دارم دستم و روچشمام گرفتم و تو دلم گفتم فقط همینو کم داشتم _مگه من باشما حرف نزدم چند روز پیش؟مامان جان مگه من به شما نگفتم دردم چیه ؟مگه... +فاطمه انقدر مگه مگه نکن .کاریه که شده .نمیشد راشون ندیم که.حالا بزار بیان _مامان توروخدا زنگ بزن کنسلش کن +خب من برم بابات کارم داره.خداحافظ عزیزم نگاه با تعجبم و به تماسی که قطع شده بود دوختم. بی اراده اشکی از گوشه چشام رو گونه ام ریخت . یعنی قرار بود ته قصه ام به اینجا برسه ؟ چه سرانجام غمناکی.ولی از خدا گلایه ای ندارم،خودم همچی و بهش سپردم .باید تا آخرش پای عهدم وایستم . ریحانه متوجه اشکام شد دستش و گذاشت تو دستم و نگران گفت :چیشده ؟ بهش لبخند زدم و گفتم :حتی وقتی دلخوری ،چیزی از مهربونیت کم نمیشه اونم لبخند زد و :باز چیشده آبغوره گرفتی؟ بهش گفتم.تعجب واز چشماش میخوندم . حس میکردم میخواد چیزی بگه ولی نمیتونه سکوتش و شکست و گفت :فاطمه تو از ازدواج کردن بدت میاد ؟ _نه چرا بدم بیاد؟ +اگه بدت نمیاد چرا تا واست خاستگار پیدا میشه واکنشت اینطوریه ؟ سوال سختی پرسیده بود .در جوابش چی باید میگفتم؟ فقط تونستم بگم : خب به طور کلی از ازدواج بدم نمیاد .ولی به خیلی چیزا بستگی داره .یجورایی دوست دارم قلب و مغزم باهم یکی و بپذیرن. جواب سوالش و نگرفته بود و منتظر بود ادامه بدم که بحث و عوض کردم و گفتم :دعا کن این اتفاق نیافته.بتونم یه ایرادی ازش بگیرم . ریحانه یه سوال سخت تر پرسید:فاطمه توچجوری مصطفی و راضی کردی بیخیالت شه؟مگه نگفتی عاشقت بود؟چجوری ساده گذشت ؟ اصلا تو چرا ردش کردی؟ نمیدونستم چی بهش بگم .داشتم نگاهش میکردم از سکوتم کلافه شد سرش و چرخوند و گفت :ببخش که پرسیدم اگه به من ربط داشت خیلی وقت پیش میگفتی . دستم و گذاشتم رو دستش و لپش و بوسیدم :ریحانه جون جواب سوالات خیلی سخته .حس میکنم به فرصت بیشتری نیاز دارم ریحانه بدون اینکه تغییری تو حالت چهره اش بده گفت :باشه! کاش میتونستم همچیز و بگم .از هرچی که تو قلب بی قرارم بود بگم و خودم و خلاص کنم .حیف که نمیشد. غرق فکر و خیال بودم که پلکام سنگین شد __ محمد مدت زیادی و پیش راننده ایستاده بودم . پاهام درد گرفته بودن . آروم دستم و به صندلیا گرفتم وسرجام نشستم. پالتوم و زیر سرم گذاشتم و چشمام و بستم . یه چیزی یادم اومد! برگشتم سمت ریحانه که سرش تو گوشیش بود. _ریحانه برگشت سمتم :بله ؟ یه نگاه به فاطمه انداختم وقتی مطمئن شدم خوابه دوباره به ریحانه نگاه کردم و گفتم : چیشد؟ازش پرسیدی ؟ ریحانه با یه لحن بی حوصله گفت: محمد جان.من خیلی فکر کردم راجب چیزی که گفتی. ببین داداش من (صداشو پایین تر آورد) فاطمه دختر خوبیه ولی با تو خیلی فرق داره.درسته الان تغییر کرده ولی این تغییر ممکنه سطحی باشه و بعد مدتی دلش و بزنه .تو نباید تصمیم به این مهمی و انقدر با عجله بگیری .دخترهای دیگه ایم هستن که بیشتر به تو شبیه باشن .رو آدمای دیگه فکر کن! _ریحانه چی میگی؟ +محمد گوش کن به من .برای فاطمه خاستگار اومده .خیلی هم از نظر خانواده هاو فرهنگشون شبیه ان ‌.بزار با اون ازدواج کنه و خوشبخت شه.تو فوق العاده ای.دختر خوب برای تو زیاده.* ادامـہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m