eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
وَ وَقَفْتُ بَيْنَ يَدَيْكَ مُسْتَكِيناً لَكَ مُتَضَرِّعاً إِلَيْكَ و در حال درماندگے و زارى در برابرت ايستادم...🍃 – |🍭@dochar_m
شھادت‌آغازخوشبختےاست،خوشبَختۍ‌ کھ‌پایٰان‌نَدارَدشھیدکھ‌بشوئ خوشبَختِ‌اَبَدۍمیشَوۍ🌿! [رفیـق‌خوشبخت‌مـٰا] |🍭@dochar_m
🌱 وقتی حاجتت را به تاخیر می‌اندازد دارد چیز بزرگتری به تو می‌دهد منتھا تو حواست به خواسته خودت هست و متوجه نمیشوی تو نان می‌خواهی‌ او به تو جان میدهد..:) |🍭@dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻جوون‌ها! تا حالا خودتون رو اسکن کردید؟ 👈🏼 می‌دونید چه صفات خوب و بدی از پدر و مادرتون گرفتید؟ |🍭@dochar_m
⚠️ 』 هر وقت احساس ڪردید از امام زمان دور شدید...💔 و دلتون واسه آقـا تنگ نیست... این دعای کوچک رو بخونید به‌خصوص توی قنوت هاتون 🤲🏻 《 لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪْ 》 خداجون دلمو ‌واسه ‌امامم ‌نرم ‌کن...|♥️| ➣|🍭 @dochar_m
🌱💚 ○° ماھِ دلآرام زمین ساحـل آرامش دین 🌻 خوش آمدے 🎊 ➣|🍭 @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از‌تو‌اسمونا...🌦 حوالی میلاد با سعادت‌ منجۍ‌ عالم‌ بشریت حضرت‌ ولےعصر(عج) برتمام جهانیان مبارڪ🍃🌺 ➣|🍭 @dochar_m
4_5947500716695226476.mp3
4.62M
سخنرانی موضوع :من چرا آفریده شدم ➣|🍭 @dochar_m
🕊دعوتنامه: 🍂ازطرف جمعی ازمنتظران 😍 سلام دوست گرامی،بادوستان وخانواده های خود همدل ویکصدامی شویم برای پایان دادن به روزگارتاریک غیبت وفرج آن عزیزسفرکرده.... ومتوسل می شویم به کشتی نجات اباعبدالله الحسین (علیه السلام)🤲 ازشماهم دعوت می کنیم به :👇👇 🌺چله عظیم قرن🌺 🌼40روز زیارت عاشورا و 🌼روزانه 40مرتبه ذکر «اللهم عجل لولیک الفرج» ⭐️ارسال این دعوتنامه به منزله یاری امام زمانت می باشد🙏 💐خوش به حال کسی که امام زمانش براش دعوتنامه بفرسته 💐 شماهم دعوتید😍🌸 💟 شروع چله:ازشب ولادت آقامون امام زمان (عج الله) 💟پایان چله:تاشب 24ماه رمضان جهت شرکت به این ایدی پیام بدید👇 @eamohamd
🥴😂 بدبختی یعنی؛ دوساعت با روسریت ور بری تا درست وایسته🤨 بعدش یادت بیوفته ماسک نزدی!😐💔😂 😬😂 😂🖐 ➣|🍭 @dochar_m
🖇🌧🌈` براۍحال‌دلمون‌صلوات‌بفرستیم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🖇🌧🌈` خدایاماروجزء سربازاۍ امام‌زمان‌عج قراربده. . !❤️🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
Panahian-Clip-BozorgTatinKomakBeEmamZaman-64k.mp3
1.63M
🔻پاسخ به یک پرسش پرتکرار: ➖ ما چه کاری می‌تونیم برای امام زمان(عج) انجام بدیم؟ ➖ امروز بزرگ‌ترین کمک به امام زمان(عج) چه کاری است؟ |🍭@dochar_m
✅اعمال شب نیمه شعبان... |🍭@dochar_m
Golchin veladate emam zaman-008.mp3
6.04M
●━━━━━━────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤ↻ |👤🎤 •●○🎀○● •|هرکےدنیایےداره🌎من‌فقط‌تورودارم😌 •|هرکےرویایےداره✨من‌فقط‌تورودارم💞 •|هرکےݪیݪایےداره♥من‌فقط‌تورودارم🧡 🤩 ➣|🍭 @dochar_m
کجای‌این‌دنیاپیدایت‌کنم...؟! 💔 ➣|🍭 @dochar_m
⚠️🍃 ↓•به‌دخترخانم‌هامیگیم‌حجاب! ←میگن‌خب‌پسرانگاه‌نڪنن!!! به‌آقاپسرهامیگیم‌نگـــ👀ــــاه⛔️ میگن‌خب‌دخترهااین‌جورےنگردن!😒 ✅من‌میگم...😌 من‌اگربرخیزم... تواگربرخیزی... همه بر می خیزند...🙂 من‌اگربنشینم... تواگربنشینی... چه ڪسے برخیزد؟؟؟ تغییرروازخودمون‌شروع‌ڪنیم☺️✌️🏻 ♥️ ♡ ➣|🍭 @dochar_m
تبآدلات‌گستردھِ‌پرجذب‌دختربابونھِ روازدست ندین☝️🏻💯' توگروھ‌لینک+بنرتون‌روبفرستین🐋🌱⇩ https://eitaa.com/joinchat/2904621125C144111a8f6
•• هاتفے گفت ڪه یار ازلے آمده‌است🌸 چارده‌بار علے پشت علے آمده‌است😍 ➣|🍭 @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌸 روی تختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام راخواندم و چشم هایم را بستم. باصدای پیام گوشی ام، نیم خیز شدم و نگاهی به گوشی ام انداختم. دختر خاله ام بود.نوشته بود: – فردا میام پیشت دلم برات تنگ شده. منم نوشتم: –زودتر بیا به مامان یه کم کمک کن تا من برسم. ــ مگه چه خبره؟ ــ هیچی خونه تکونیه، بیا اتاق رو شروع کن تا من بیام. _باشه راحیلی.می خوای بیام دنبالت؟ ــ سعیده جان نمی خواد بیای، از زیر کار در نرو. ــ بیاو خوبی کن.میام دنبالت بعد با هم تمیز می کنیم دیگه، با تو جهنمم برم حال میده. ــ باشه پس رسیدی دم خونه ی آقای معصومی زنگ بزن بهم، بیام پایین... –باشه، شب بخیر. بعد از آخرین کلاس دانشگاه من و سارا به طرف ایستگاه متروراه افتادیم. سارا سرش را به اطراف چرخواندو گفت: –کاش آرش بودو مارو تا ایستگاه می رسوندا. با تعجب نگاهش کردم. – مگه همیشه میرسونتت؟ ــ نه، گاهی که تو مسیر می بینه. حسادت مثل خوره به جانم افتاد. چرا آرش باید سارا را سوارماشینش کند. با صدای سارا از فکربیرون امدم. –کجایی بابا، آرش داره صدامون میکنه. برگشتم، آرش رادیدم. پشت فرمان نشسته بودوبا بوقهای ممتد اشاره می کردکه سوارشویم. به سارا گفتم: –تو برو سوار شو، من خودم میرم. ــ یعنی چی خودم میرم. بیا بریم دیگه تو و آرش که دیگه این حرف ها رو با هم ندارید که... باشنیدن این حرف، با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم: –یعنی چی؟ کمی مِن ومِن، کردو گفت: –منظورم اینه باهاش راحتی دیگه. عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم وبدون این که حرفی بزنم، راهم را ادامه دادم. سارا هم بدون معطلی به طرف ماشین آرش رفت. صدای حرکت ماشین نیامد، کنجکاو شدم چرا حرکت نمی کند. برای همین به بهانه ی این که می خواهم بروم آن سمت خیابان سرم را به طرف ماشین آرش چرخواندم. آرش در حال حرف زدن با سارا بود. سارا صندلی جلو نشسته بود، واین موضوع عصبی ترم کرد و بغض سریع خودش را باسرعت نوربه گلویم چسباند. پاتند کردم طرف ایستگاه. نزدیک ایستگاه بودم که صدای آرش را شنیدم. –خانم رحمانی. برگشتم دیدم با فاصله از ماشینش ایستاده و سارا هم دلخوراز جایگاهش دلخورنگاهم می کند. با دیدن سارا دوباره عصبی شدم و بی توجه بهشان برگشتم و داخل ایستگاه رفتم. به دقیقه نکشید که صدای گوشی ام بلند شد، آرش بود.جواب دادم. ــ راحیل کجا میری؟ مگه قرار نبود... دیگه نذاشتم حرفش را تمام کند، شنیدن اسم کوچکم از دهنش من رو سر دو راهی گذاشت، که الان باید داد بزنم بابت این خودمانی شدنش یانه، با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم: –آقا آرش من الان کار دارم انشاالله یه وقت دیگه. و گوشی رو قطع کردم. تمام مسیر خانه ی آقای معصومی فکرو خیال دست از سرم برنمی داشت، آنقدر بغضم را قورت داده بودم که احساس درد در گلویم داشتم. با خودم گفتم: این حس حسادته که من را به این روز انداخته. مدام باخودم فکر می کردم کاش خودم را بیشتر کنترل می کردم و عادی تر برخورد می کردم. اینجوری فکر کنم تابلو شدم. دیگه رسیده بودم سر کوچه که دوباره صدایش را شنیدم. شوکه شدم، او اینجا چیکار می کرد؟
🌸 🌸 نزدیک شدو سلام کرد. بی تفاوت به سلامش پرسیدم: – شما اینجا چیکار... نذاشت حرفم راتمام کنم. –چیزی شده؟ چرا نموندید حرف بزنیم؟ ــ گفتم که کار دارم. ــ سارا بهم گفت که از حرفش ناراحت شدید، ولی... ــ اون حق داره، خب راست می گه، من بهش حق میدم. سرش را پایین انداخت و لحظه ایی سکوت کرد. منم از فرصت استفاده کردم و براندازش کردم، یک بلوزبافت توسی و سفید پوشیده بود که خیلی برازنده اش بود. سرش را بالا آوردو نگاهم را شکار کرد. یک لحظه دردلم سونامی شد، نگاهش همانطورناگهانی وویران گربود. ــ بگیدساعت چند کارتون تموم میشه؟ میام دنبالتون حرف بزنیم. –دختر خالم قراره بیاد دنبالم، –خب پس کی... می خواستم زودتر برود برای همین فوری گفتم: –خودم بهتون پیام میدم، میگم. ایستادنمون اینجا درست نیست. کمی عصبی اشاره کرد به خانه ی آقای معصومی وگفت: – با یه مرد غریبه توی خونه بودن درسته؟ از نظر شماو دیگران اشکالی نداره؟ بااخم گفتم: –من که قبلادلیل اینجاکاردنم را براتون توضیح دادم. صدایم می لرزید انتظار همچین برخوردی رانداشتم، اصلا نباید از اول اجازه می دادم آنقدر بامن راحت باشد. تا همین جاهم زیادی خودمانی شده بود. سرم را پایین انداختم و راه افتادم، صدایش را شنیدم. –منتظر پیامتون هستم. از دستش دلخور بودم جوابش را ندادم. تا در بازشد ریحانه پاهایم را بغل کرد وبعد دست هایش را به طرف بالا دراز کرد. فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش، واقعا زیباو بامزه بود و من خیلی دوسش داشتم. آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپز خانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ایی به من وریحانه لبخندمی زد. موهای خرماییش را آب وجاروکرده بودو حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد. –یه کاری دارم میرم بیرون، چیزی لازمه از بیرون بخرم؟ ریحانه خودش راازبغلم آویزان بغل پدرش کرد. آخرهم موفق شدوپدرش درآغوش کشیدش وشروع به نوازشش کرد. بادیدن این صحنه بغضم گرفت، دلم پدری خواست مثل آقای معصومی حمایت گرو قوی، چهارشانه باسینه ی ستبر، که سرم راروی سینه اش بگذارم واز دردهایم برایش بگویم. آقای معصومی سوالی نگاهم کرد. بغضم راخوردم وگفتم: –الان چیزهایی که باید بخرید براتون می نویسم، صبرکنید یه نگاهی بندازم. بعداز رفتن او لباس عوض کردم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق ریحانه، بعدکمی با ریحانه بازی کردم و شیرش را دادم خوردو خوابید. من هم کمی درس خواندم وبعد بلند شدم تا چیزی برای شام آقای معصومی درست کنم. در فریزرمقداری گوشت چرخ کرده بود، فکر کردم کباب تابه ایی خوبه، البته معمولا زهراخانم برای برادرش ناهاردرست می کرد، برای شامشان هم می ماند. ولی امروز خبری ازغذانبود. در حال پختن غذا بودم که دیدم آقای معصومی یا الله گویان کلید انداخت به در،و با کلی خرید وارد شد. با خوشحالی وسایل را به سختی روی میز گذاشت. یک جعبه شیرینی هم بین وسایل بود. نگاهمان که به هم افتاد اشاره ایی به جعبه شیرینی کردو بی مقدمه گفت: –حدس بزنید شیرینی چیه؟ نگاهی به جعبه انداختم و لبخند زدم و گفتم: –شیرینی رفتن منه؟ حالت صورتش غمگین شدودستی توی موهاش کشید، نشست روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری و گفت: –نگید، بعد چشم دوخت به میزو گفت: –اگه به من بود که هیچ وقت دلم نمی خواست برید. ولی انصاف نیست که... حرفش را قطع کردم وگفتم: –شوخی کردم، بعد در جعبه شیرینی را باز کردم –تا من یه دم نوش دم کنم شمام بگیدشیرینی چیه. سرش را بالا آوردو گفت: –خدا مادرتون رو خیر بده که این دم نوش رو باب کرد توی خونه ی ما. واقعا عالیه. بعد آهی گشید وگفت فقط بعد از شما کی برامون دم نوش دم کنه. با تعجب نگاهش کردم، چقدر تغییر کرده بود این آقا."یعنی این همان آقاییه که اصلا حرف نمیزد." اشاره کردم به شیشه های انواع گیاها که کنار سماور گذاشته بودم و گفتم: ببینید کاری نداره دقیقا مثل چایی دم میشه فقط چند دقیقه دم کشیدنش طولانیه، هر دفعه هم خواستید دم کنید یکیش رو بریزید. سرش را به علامت متوجه شدن تکان دادوبه عادت همیشه اش دستش را روی بازویش گذاشت وکمی فشارداد. بعد از یک سکوت طولانی گفت: –راستش شیرینی ماشینه. ــ مبارکه، پس ماشین خریدید؟ بعد مکثی کردم و گفتم: – چطوری می خواهید رانندگی کنید؟ ــ دنده اتوماته،دوتا پا نیاز نیست برای رانندگی. با خوشحالی گفتم: –خدارو شکر.پس راحتید باهاش؟ ــ آره.می خواهید امشب برسونمتون خودتون ببینید. "حالا امشب همه مهربان شدند و می خواند من را برسانند" ــ امشب که نمیشه، چون دختر خالم میاد دنبالم باهم قرار گذاشتیم. ان شاالله فردا شب. ــ همان دختر خاله سر به هواتون؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. و به او حق دادم که چشم دیدنش را نداشته باشد.
🌸 🌸 سکوت کردو به طرف اتاقش رفت. بعد از این که برای ریحانه باشیری که پدرش خریده بود فرنی درست کردم، یک استکان دم نوش ریختم و با یک پیش دستی پر ازشیرینی، برایش بردم. در باز بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. کلا وقتی در بازاست معنیش این است که می توانم واردشوم. وقتی شاگردانش می آیندیاکاری دارد دررا می بندد. روی تخت دراز کشیده بودودست ها یش را زیر سرش گذاشته و به سقف زل زده بود. با دیدن من بلند شد نشست و گفت: –چرا زحمت کشیدید. می خواستم بیام با هم بخوریم. با حرفش تردید کردم برای گذاشتن سینی روی میزش.که الان بایدچیکار کنم. وقتی تردیدم را دید گفت: –خودم میارم توی سالن، شما یه دم نوشم واسه خودتون بریزید تا من بیام. برگشتم و سری به ریحانه زدم، بیدار شده بود و با شیشه ی شیرش بازی می کرد. بغلش کردم و دست وصورتش راشستم. کلی سر حال شد، فرنی را آوردم و قاشق قاشق به خوردش می دادم که، بادیدن پدرش سینی به دست، بلندشدوآویزانش شد. پدرش هم کلی قربون صدقه اش رفت و بعدبه سمت آشپزخانه راه گرفت. فنجان به دست امدوروی صندلی نشست و دستش را زیر چانه اش گذاشت و نگاه پدرانه اش رابه غذا خوردن ریحانه دوخت. کمی معذب شدم، البته نمی دانم چرا راحت بودم با آقای معصومی، شاید به خاطر برخوردهای موقرانه اش بود. ولی جدیدا گاهی معذب می شدم. –اجازه بدیدبقیه ی غذاش رومن بهش بدم. بعدروبه ریحانه کرد. –بابا یی بیا اینجا. ریحانه هم که انگار معطل هم ابراز محبت بود، به طرف پدرش دوید. روی صندلی رو به روی آقای معصومی نشستم و او فنجان را که حاوی مایع گرم وخوش بو بود مقابلم گذاشت وگفت: –بفرمایید. تشکر کردم. شیرینی را به طرفم گرفت و گفت: –البته این شیرینیه دوتا مناسبت داره. یه شیرینی برداشتم وبا کنجکاوی گفتم: –اون یکیش چیه؟ –قراره از هفته ی دیگه برگردم سر کارم. همانطور به غذادادن پدرانه اش نگاه می کردم با خوشحالی گفتم: –چقدر خوب. واقعا عالیه. ولی بعد یاد ریحانه افتادم و پرسیدم: –پس ریحانه چی؟ آهی کشیدوگفت: –باید بزارمش مهد کودک دیگه. نمی دانستم باید چه بگویم. دلم می خواست بگویم من می آیم و نگهش می دارم ولی نگفتم، چون هم دانشگاه داشتم، هم خیالم از طرف مامانم راحت نبود شاید اجازه نمی داد و هم فکر کردم شاید درست نباشه بیشتر از این اینجا بیایم. وقتی سکوتم را دید، نگاهی به شیرینی روی میزانداخت وگفت: –چرانمی خورید نکنه روزه اید؟ سرم راپایین انداختم. –نه، می خورم. غذای ریحانه تمام شده بود. بعدازاین که دست وصورتش راشست وخشک کرددرآغوشش گرفت و موهایش رانوازش کرد. ریحانه هم خودش را به پدرش سنجاق کرده بود. آنقدر هیکل تنومند و قدبلندی داشت که ریحانه درون آغوشش گم شده بود. روبه رویم نشست وریحانه را هم روی میزنشاند. ریحانه فوری به طرفم آمد. پدرش بانگرانی گفت: –نمی دونم با نبودنتون چطورمی خوادکناربیاد. –میام بهش سر می زنم، خود منم اذیت میشم. –واقعا؟ ــ بله البته گاهی... –اگه این کارو بکنید که واقعا خوشحالمون می کنید. دلم خواست بگویم من هم از محبتهای پدرانه ی شمانمی توانم دل بکنم... من هم دلم نمی خواهدمحبتهای دورادورت را ازدست بدهم. بعد از خوردن شیرینی و جمع و جور کردن، ریحانه با پدرش به طرف اتاق رفتند. من هم زیر اجاق را خاموش کردم و وضو گرفتم، اذان شده بود. بعد از نماز صدای زنگ گوشی ام بلند شد.سعیده بود. سریع جواب دادم: –سعیده جان الان میام. نذاشت قطع کنم زود گفت: –اذان گفتن بیام بالا نماز بخونم. ماندم چه بگویم، آقای معصومی با شنیدن اسمش اخمایش درهم رفت با دیدنش شاید ناراحت تر بشود. برای همین گفتم: –برو مسجد سرخیابون منم میام اونجا برات توضیح میدم. نذاشتم حرفی بزند، گوشی را قطع کردم و بلند شدم تا آماده شوم. بادیدن سعیده که شالش را تا جلوی سرش کشیده بودو موهایش رو پنهان کرده بود پقی زدم زیر خنده و گفتم: –به به خانم محجبه! با دیدنم لبخند پهنی زدو شالش راعقب کشید و دوباره موهای قشنگش را بیرون ریخت و گفت: –نماز بودم دیگه. بعد بغلم کرد. –دلم خیلی برات تنگ شده بود راحیلی. من هم بوسیدمش و گفتم: –منم همین طور. ــ چرا گفتی بیام مسجد؟ ــ آخه عصری که بهش گفتم تو می خوای بیای دنبالم اخماش رفت تو هم، اونوقت بیای خونش شاید خوشش نیاد. سعیده آهی کشیدوگفت: –شایدم حق داشته باشه. احتمالا فکر می کنه عامل همه ی مشکلاتش منم. ــ نباید اینجوری فکر کنه، هر کسی قسمتی داره. بی خواست خدا برگی از درخت نمیوفته. سرش را به علامت تایید حرف هایم تکان دادوجلوتر از من به طرف ماشین راه افتادو گفت: –اونور پارکش کردم بیا بریم. شالش را از جلو زیاد تا کرده بود از پشت گردنش مشخص بود، پا تند کردم و خودم را بهش رساندم و شالش را درست کردم و گفتم: – گردنت دیده میشه از پشت. لبخندی بهم زدو گفت: –راحیل. –هوم.
🌸 🌸 –بهم می گی چی شده؟ باحرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم راکردم که خودم را بی خیال نشان بدهم و گفتم: چی؟ ــ این که این روزا غصه داری. توخودتی و کم اشتهایی... اخمی کردم وگفتم: –تو کجا دیدی من کم اشتهام؟ ــ اسرا گفت. بارها زنگ زدم خونه، نبودی، ازش حالت رو پرسیدم می گفت:دیگه باهاش زیاد حرف نمی زنی، رفتی رو سایلنت. ــ اسرا واسه خودش گفته، من خوبم. آهی کشیدو گفت: –خدا کنه، من از خدامه. داشتیم از عرض خیابون رد می شدیم که چشمم به یک ماشین نوک مدادی آشنا افتاد. دقیق شدم. خدای من ماشین آرش بود. اینجا چیکار می کرد. خودش پشت فرمان نشسته بودونگاهم می کرد. هول کردم. نگاهم را ازماشین گرفتم و به سعیده گفتم: –زودتر ماشینت رو روشن کن بریم. سعیده سوار شدوسویچ را چرخاند و چرخید طرفم که حرفی بزند هم زمان من برگشتم تا آرش را ببینم، مسیر نگاهم را دنبال کردو آرش را دید. باتعجب گفت: –تو که از این اخلاقا نداشتی، کجا رو نگاه می کنی؟ چرا استرس داری؟چیزی شده. ــ فقط برو.بعدا برات می گم. هم زمان با حرف من آرش از ماشین پیاده شدو دست به سینه تکیه اش را به ماشین داد ونگاهش را به من چسباند. سعیده با خنده گفت: –پس خبریه، بعددور زدو از جلو ماشین آرش گذشت و نگاه گذرایی به او انداخت وگفت: –به به چه خوش تیپ، چه جذاب. خدایی منم جای تو بودم از غذا خوردن می افتادم، کلا از زندگی ساقط می شدم. زود بگو ببینم قضیه چیه؟ هم زمان من هم نگاهم به آرش افتاد که فوری به گوشی دستش اشاره کرد، منظورش را فهمیدم.منتظره که پیام بدم. چشم از آرش گرفتم و گفتم: –حالابهت می گم، فعلا برو. به آینه نگاهی کرد. –همونجا مثل میخ وایساده بابا، حالا چرا کُپ کردی؟ سرم را پایین انداختم. –آخه داشتم می رفتم پیش ریحانه هم همونجا بود. سعیده نوچ نوچی کردو گفت: –تو چه کردی با این بدبخت فلک زده. دوباره از آینه نگاه کرد. –بگو دیگه، دیگه تو دیدم نیست. همه ی قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم که سر دو راهی مانده ام. –من جای تو بودم دو دستی می چسبیدمش، دوراهی نداره. حالا این همه زن و شوهر باهم، زندگی می کنند، همشون هم فکرو هم اعتقادهستند؟ نفسم را بیرون دادم. – فکر می کنی این همه طلاق برای چیه؟ خیلی بی خیال گفت: – به خاطر بی پولی و کم توجهی. ــ یعنی پول دارا طلاق نمی گیرند؟ ــ دلیل اونا احتمالا کم توجهیه، یا زن به شوهرش توجه نکرده یا برعکس. ــ شوهر یا زنی که رضایت خدا تو زندگیشون باشه چرا باید به هم کم توجهی کنند؟ گنگ نگاهم کرد و من ادامه دادم: –مثلا اگر مرد اعتقاداتش قوی باشه به نامحرم نگاه نمی کنه، در نتیجه تمام نگاه و عشق ومحبتش و...رو خرج زن خودش می کنه. زن هم همین طور. ــ سوالی نگاهم کردو گفت: –حالا یعنی چی؟ یعنی این یه مثاله حالا تو بسطش بده تو همه چی. خندید. –حالا همه که یه جور نیستند.خیلی ها هستند معتقد نیستند ولی سالم زندگی می کنند. ــ من اصلا کاری با سالم زندگی کردن اونا ندارم. ــ پس دردت الان چیه؟ ــ دردم رو تو نمی فهمی. جلو در رسیده بودیم. از ماشین پیاده شدم، او هم پیاده شدو رویه رویم ایستاد و گفت: –راحیل واضح بگو خوب منم بفهمم.تو، کلی، حرف می زنی من متوجه نمیشم. لبهایم را کشیدم داخل دهانم و گفتم: –ببین مثلا وقتی یه روز دلم گرفت و به شوهرم گفتم پاشو بریم امام زاده، پاشو بریم شهدای گمنام، براش غیر معقول نباشه، دلم می خواد من رو ببره کلی استقبال کنه و لذتم ببره. یا خودش بیاد بگه مثلا روز تاسوعا و عاشورا بیا یه نذری بدیم یا بیا بریم هئیت اصلا.با من پا باشه می فهمی چی می گم؟ زوری نباشه به خاطر من نباشه، خودش این جوری باشه.مثلا محرم که میشه خودش زودتر از من پیراهن مشگی بپوشه. کاراش دلی باشه می فهمی؟ سعیده که تا حالا به حرفهام گوش می داد، گفت: —حالا این پسره این جوری نیست؟ –نمی دونم بهش نمیادالبته باید باهاش درست و حسابی حرف بزنم تا متوجه بشم.
•『🌱』• . وامامشکلِ‌اصلیِ‌مااینہ پیشِ‌مردم‌شھیدزنده‌ایم، ولےپیشِ‌خدا ...! |🍭@dochar_m
•『🌱』• . صدای‌دلٺ‌رامیشنود؛ خدایےکہ‌درهمین‌نزدیکیسٺ، نھ‌درآن‌بالا..(: |🍭@dochar_m