#رهبـرمونه🌸🍃
°| با خامنــهاے
عهد شهـادت بستیمـ
°| جــان بر ڪـف
و سربند ولایت بستیمـ✌️
°| ڪافـےسـت👇
اشارهاے ڪنے رهبــر ما
°| بےصبـر و قـرار
دل برایت بستیم
دُچـٰاࢪ
🌼〖 خدایـاکـارۍکن
حریصباشیـم
آدمارو سمتتبیـاریم.〗
|•° #استادپناهیان | 🌈🕊
دُچـٰاࢪ
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت69 🌸
دکترگفت:
–دوباره باید عکس بندازم تا بتونم تشخیص بدم.
بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی جمع کردوهمانطورکه به عکس نگاه می کرد گفت:
–خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کاملا خوب بشه.
بعد از این که از بیمارستان بیرون امدیم. کمیل در حال جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت:
–اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه.
با تعجب گفتم:
– با این پام که من روم نمیشه.
فکری کردو گفت:
–خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین می خوریم.
با بی میلی گفتم:
– زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم.
اخم نمایشی کردوگفت:
–حرف از رفتن نزنید دیگه، حالا بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حالا که دارم فکر می کنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو می کرد گفته باشه زود برگردونش.
لبخندی زدم و گفتم:
– از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست.
سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم.
یه راست می برمت خونمون.
حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش برده بود به من.
دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم سریع از صندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا گفت:
– مامان.
از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را داشتن، لذت بخش است.
با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزدو به روبه رو خیره شد.
سر ریحانه راروی شانه ام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اوهم بی حرکت باگوشه ی چشمش نگاهم می کرد.احساس کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازش است. مثل کویری که طالب آب است.
کویری که روزی برای خودش گلستانی بودبه لطف مادرش، ما باعث تشنگی بی حدش شدیم، من و سعیده...
شاید اگر مواظبت بیشتری می کردیم این اتفاق نمی افتاد. ما با سبک سریمان یک خانواده را از هم پاشیدیم.
کاش آن شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کند.
اصلا کاش آن روزمثل حالا پایم می شکست ونمی توانستم تکان بخورم.
با این فکرها دلم گرفت، نمیدانم آقامعلم درچهره ام چه دید که، پرسید:
– حالتون خوبه؟
سعی کردم غمم را پشت لبخندم پنهان کنم. سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
ــ بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم.
ــ نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست می کنم.
با چشم های گرد شده گفت:
–شما؟ با این پاتون، اونم حالا که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصلا حرفشم نزنید.
فوری جلو رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست امد.
در طرف من را، باز کردو گفت:
–خسته شدید. ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب.
وقتی رسیدیم خانه، ریحانه بالاوپایین می پریدو حرفهایی میزد که من نمی فهمیدم.
کمیل با حسرت نگاهش کردو گفت:
– ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا.
چطوری می گفتم که مامان به آمدنم زیاد راضی نیست.
با فکر کردن به مامانم یادم افتاداینجا امدنم رابه او خبر نداده ام. گوشی رو برداشتم و پیام دادم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت70 🌸
گوشی را که باز کردم چند پیام از آرش داشتم.
بعد از این که برای مامان پیام فرستادم.
پیام های آرش را باز کردم ...از این که نامه اش را خوانده بودم و هیچ عکس العملی نشان نداده بودم ناراحت شده بودو نوشته بود:
–اون حرف هایی که تو نامه نوشته بودم دل سنگ رو آب می کرد، اونوقت تو حتی یه پیامم نفرستادی؟
در دلم خدارا شکر کردم که نامه را نخوانده ام.
ــ خیلی خوش امدید.
صدای کمیل بود.
لبخندی زدم و گفتم:
– ممنون، انشاالله سال خوبی داشته باشید.
– سالی که اولین مهمونمون شما باشید حتما خوبه.
با تعجب گفتم:
– یعنی خواهرتون نیومدن؟
ــ قرار امشب بیان، ما قبل از مسافرتشون رفتیم خونشون، دیگه وقت نشد اونا بیان.
روی مبل نشستم، ریحانه فوری خودش رادرآغوشم جاداد.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که کمیل میز را چیدو گفت:
–تشریف بیارید.
همانطور که ریحانه بغلم بود پشت میز نشستم و شروع کردم به ریحانه غذا دادن.
کمیل اشاره کرد به چند طعم دلستری که خریده بودوگفت:
– نمی دونستم چه طعمی دوست دارید واسه همین همه ی طعم هارو خریدم. بعد یک لیوان راگذاشت کنار بشقابم و ادامه داد:
–کدوم رو براتون بریزم.
–راستش هیچ کدوم.
باتعجب گفت:
–کلا دلستر دوست ندارید.
قاشق دیگه ایی در دهان ریحانه گذاشتم و گفتم:
–نه که دوست نداشته باشم، به خاطر ضررهاش اصلا نمی خوریم.
یعنی کلا ما عادت نداریم بین غذا نوشیدنی، حتی آب بخوریم، اصلا مامانم سر سفره آب نمیزاره.
بعد لبخندی زدم وگفتم:
– اولش برامون سخت بود ولی سخت تر از اون این بود که خودمون از سر سفره بلندشیم بریم آب بیاریم. چون نه من حالش رو داشتم نه خواهرم، دیگه کمکم عادت کردیم.
بعد یک تکه جوجه گذاشتم دهنم و ادامه دادم:
–کلا نوشابه خوردن که جرم نابخشودنیه تو خونه ی ما.
خنده ی بلندی کرداز همان خنده های آقامعلمیش وگفت:
– آفرین به مادرتون. چه ترفند خوبی استفاده کرده. وآفرین به شما که اینقدر مقاومت کردید. یعنی اصلا دلتون نمیخواد بخورید؟
ــ گاهی دلم میخواد ولی خب وقتی به ضررهاش فکر می کنم، صرفه نظر می کنم.
نچی کردو گفت:
–با این حساب، پس من یه دوست نابابم که این چیزا رو بهتون تعارف میزنم.
– من همیشه خوبی ازشمایادگرفتم، برام بریزید حالا با یه بار چیزی نمیشه...
بلندخندید.
–اتفاقا همه چی ازهمون باراول شروع میشه...
ز نگ گوشی ام نگاه هر دویمان را به طرف میزمبل کشاند. چون ریحانه بغلم بود، کمیل بلند شدو گفت:
–من براتون میارم.
گوشی را برداشت، با دیدن صفحه اش رنگش تغییر کردو اخم هایش درهم شد.
از کارش تعجب کردم.گوشی را گذاشت کنار لیوانم و سرجایش نشست، حتی سرش رابالا نیاورد. تشکر کردم و او زیر لبی جواب داد.
بادیدن اسم آرش روی گوشی وارفتم. خیره ماندم به صفحه. با خودم گفتم حداقل فامیلی اش را ذخیره می کردی دختر...
ولی برای این فکرها دیر بود. پاهایم یخ کرده بود. وچقدر یک لحظه این سردی را در تمام بدنم احساس کردم.
گوشی را برداشتم که بی صدایش کنم. قبل از این که دکمه کنارش را بزنم خودش قطع شد.
ترسیدم دوباره زنگ بزند، گذاشتمش در حالت هواپیما.
کمیل با اصرار ریحانه را ازمن گرفت، تا راحت تر غذا بخورم، ولی من دیگر از اشتها افتاده بودم. به این فکر می کردم که نکند کمیل فکر بدی در مورد من بکند.
غذا را با سکوت خوردیم. تشکر کردم و بلند شدم تا کمک کنم، میز را جمع کنیم. اجازه ندادو
بدون این که نگاهم کند گفت:
–شما که چیزی نخوردید. حداقل بشینید با آجیل خودتون رو مشغول کنید.
گوشی ام را روی سایلنت گذاشتم و از حالت هواپیما خارجش کردم. آرش چند بار دیگه هم زنگ زده بوده. نگاهی به کمیل انداختم. غر ق فکربود، شیشه شیر ریحانه رادستش داد و اوهم امد کنارم روی کاناپه دراز کشیدو شروع کرد به خوردن.
هنوز شیشه شیرش تموم نشده بود که چشم هایۺ غرق خواب شد.
کمیل با دوتا دم نوش آمدوروی مبل روبه رویی من نشست ویکی از فنجون ها را جلوی من گذاشت وبرای این که جو را عوض کند گفت:
– از این به بعد منم سعی می کنم وسط غذا آب نخورم، ببینم می تونم.
ـــ البته تا دوساعت بعداز غذاهم خورده نشه بهتره، اولش شما با همون فقط سر سفره آب نیاوردن شروع کنید، کمکم بقیش رو انجام بدید.
سرش را به علامت تایید تکون دادوهمونطور که سرش پایین بود خیلی متفکر گفت:
– هر کاری اولش سخته...
از حرفش احساس خوبی پیدا نکردم واسه همین گفتم:
– اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با تعجب گفت:
–به این زودی؟ حداقل دمنوشتون رو بخورید.
ــ میل ندارم، ممنون. میشه یه آژانس برام خبر کنید.
این بار نگاهم کردو ڴفت:
– خودم می رسونمتون.
ــ نه، ریحانه خوابه، زابه راه میشه.
ــ به خواهرم میگم بیاد پیشش.
ــ دوباره مخالفت کردم و گفتم:
به اندازه کافی امروز زحمت...
نذاشت حرفم را تمام کنم.
– مادرتون شما رو به من سپرده باید خودم ببرمتون.
سویچ را برداشت و کنار در منتظرم ایستاد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت71 🌸
از اتاق ریحانه رو اندازش را آوردم و رویش کشیدم. خم شدم و بوسه ایی از لپ نرمش کردم، لپش نوچ بود. برگشتم نگاهی به کمیل که تکیه زده بود به قاب درو ما را نگاه می کرد انداختم و گفتم:
– کاش بعد از غذا صورتش رو می شستیم. بچه نباید با صورت کثیف بخوابه.
با تعجب گفت:
–چرا؟
ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچه ها نزدیک بشن.
بچه که بودیم،مادرم همیشه می گفت بعد از غذا دست و صورتمون رو بشوریم، حتی گاهی شبها قبل از خواب چک می کرد دست و صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش رو پرسیدم اونم این جواب رو داد.
اوفقط نگاهم کرد، حس شاگردی راپیداکردم که مقابل معلمش درس پس می دهد، برای تکمیل حرفهایم ادامه دادم:
– پاد زهرش یه آیت الکرسیه که الان براش می خونم.
نگاه تشکر آمیزی بهم انداخت و گفت:
–اون که درمان همه ی دردهاست...
من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم. کلید را برداشت، لطفا در رو ببندیدوبیایید.وقتی ماشین را روشن کرد پرسید:
–گوشیتون رو برداشتید؟
داخل کیفم رو نگاهی انداختم و گفتم:
–بله هست.
مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشی ام انداختم تاببینم مامانم زنگ نزده که دیدم دوباره اسم آرش، رو صفحه ی گوشی ام خودنمایی می کند.. فوری دکمه ی کناریش را زدم و داخل کیفم انداختمش. روزی را یادم امدکه سوار ماشین آرش بودم و کمیل زنگ زدتا بگوید ریحانه تب کرده.ارش بلافاصله بعد از تموم شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم و همه چیز را برایش نگفتم کوتاه نیامد.
اما امروز چراکمیل بادیدن اسم آرش چیزی نپرسید.
از سکوتش نشان از این داردکه فکرش رامشغول کرده ولی به خودش این اجازه را نمیدهد که سوالی بپرسد.
هر چه فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش را محق تر میداند.
چقدر دلم می خواست الان در مورد آرش حداقل یک توضیح مختصری بدهم تا حداقل فکر بدی درموردم نکند.
سکوت را شکست وبااخم پرسید:
–چرا جوابش رو نمیدید؟
گنگ نگاهش کردم و او اشاره به کیفم کردو گفت:
–همون که داره خودش رو می کشه.
سرم راپایین انداختم و چقدر خدارا شکر کردم که این سوال را پرسید.
آرام گفتم:
–قبلا جوابش رو دادم.
ــ خب...یعنی مزاحمه؟
ــ نه، همکلاسیمه.
با این حرف بدونه فکرم،همانطور که خیره به جلو بود لبهایش کش امدوخودش را منتظر نشون داد برای توضیحات بیشتر، ولی وقتی ادامه ندادم، با تردید و خیلی آرام پرسید:
– خواستگاره؟
با علامت سر جواب مثبت دادم.
دوباره به روبه رو خیره شدوگفت:
– خب؟
خجالت می کشیدم برایش توضیح بدهم، ولی برای این که نسبت به رابطه ی من و آرش بد بین نباشد خجالت راکنار گذاشتم وگفتم:
–من بهش جواب منفی دادم ولی اون دست بردار نیست.
برگشت طرفم و خیلی جدی گفت:
–پس چرا میگید مزاحم نیست؟
هول شدم از این کارش و گفتم:
– خب، نیست، فقط اصرار داره دوباره حرف بزنیم شاید نظرم عوض بشه.
این بار با خشمی که در صدایش بود و سعی در کنترلش داشت گفت مادرتون در جریان هستند؟
ــ بله، تقریبا.
ــ می خواهید من باهاش حرف بزنم؟
ــ نه ممنون، چیز مهمی نیست، خودم حل می کنم.
بقیه راه به سکوت گذشت و تا آخر راه اخم هایش را باز نکرد.
وقتی رسیدیم تشکر کردم و پیاده شدم. به سرعت دور شد.
تا خواستم دستم را روی زنگ بگذارم با شنیدن صدای آرش خشکم زد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت72 🌸
–چندلحظه صبرکنید.
هاج وواج نگاهش کردم، قلبم بعدازچندلحظه به کارافتادودیوانه وارخودش رابه قفسه ی سینه ام کوباند، بالاخره نگاهم راازاوگرفتم وپخش زمین کردم.
با قدمهای بلند خودش را به من رساند. صدای قدم هایش اکو شد درسرم.
زانو زد جلوی پاهام و نگران گفت:
–چی شده؟ تصادف کردید؟ یا زمین خوردید؟
با این کارش تپش قلبم بیشتر شد، صورتم داغ شد، یک قدم عقب رفتم ولی تعادلم رانتوانستم حفظ کنم، برای نیفتادن، خودم رابه دیوارچسباندم وعصایم به زمین افتاد. فوری عصارادستم دادوباغم نگاهم کرد. سعی کردم نگاهش نکنم، با صدایی که لرزشش پیدا بود گفتم:
–نامه بَرتون بهتون نگفته؟
کنارم ایستادو گفت:
–حتی نمی خوای نگاهم کنی؟ منظورت ساراست؟ مگه اون امدنی تو اینجوری بودی؟
سرم رابالا آوردم، ماتش شدم، لاغرتر شده بود. ولی مثل همیشه خوش لباس وخوش تیپ بود. یک قدم ازاوفاصله گرفتم و بی توجه به سوالش من هم پرسیدم:
–چطوری اینجا رو پیدا کردید؟
چشم هایش نم شدو گفت:
–دلتنگ که باشی، هیچی آرومت نمیکنه، جز دیدنش یا شنیدن صداش.
تو که گوشیت رو جواب ندادی.
منم از سارا به زور آدرس گرفتم و تصمیم گرفتم اونقدر بمونم اینجا تا بالاخره از خونه بیای بیرون، ولی دیدم تو اصلا خونه نیستی...انگار می خواست طعنه ایی چاشنی حرفش کند ولی حرفش را خورد.
از حرفهایش دلم ضعف رفت، واقعا چقدر درسته که میگن دل به دل راه دارد.
احساس سرما می کردم، درحالی که هوا خوب بود، تمام انرژی که داشتم را جمع کردم وگفتم:
–سارا کار درستی نکرده آدرس اینجا رو بهتون داده.
لطفا الانم زودتراز اینجا برید، سعی کردم لرزش لبهایم را کنترل کنم برای همین به داخل دهانم جمعشون کردم و ادامه دادم:
– اینجا مارو می شناسند.
چشم هایش تمنارافریادمیزدند. خیلی مهربان گفت:
– پس خواهش می کنم چند دقیقه بیایید داخل ماشین بشینید باهم حرف بزنیم.
چطور می توانستم قبول نکنم، دلم سرکش شده بود. یقه ی قفسه ی سینه ام راگرفته بودوبرایش قلدری می کرد.
سرم را پایین انداختم و فکری کردم، یک آن، انگار تمام قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودم یادم امد، به خودم نهیبی زدم، که "مگر نمی خواهی تمامش کنی، پس دیگرحرفی نمانده". در دلم از خدا کمک خواستم.
به چشم هایی که با محبت نگاهم می کرد چشم دوختم و نمیدانم این همه قدرت راازکجاآوردم، سیلی محکمی به دلم زدم. یقه ی قفسه ی سینه ام رارها کردودرگوشه ایی سنگ شد.
– من حرف هام رو قبلا به شما گفتم، دیگه حرفی نمونده، لطفا مزاحم نشید.
کاری نکنید که به خاطر مزاحمت های شما ترک تحصیل کنم و دیگه دانشگاهم نیام. لطفا از اینجا بریدو دیگه ام سراغم نیایید. شما یه خواستگاری کردید منم جواب منفی دادم تموم شد رفت، چرا اینقدر پیله می کنید. بعد زنگ را فشار دادم. خودم هم می دانستم که تمام نشده، می دانستم که دل منم پیله کرده ...
انگار خرد شد، مبهوت نگاهم می کرد، از جایش تکان نخورد. مثل مجسمه شده بود.
در راکه زدند، فوری داخل شدم و محکم بستمش. باصدای بسته شدن درچیزی درقلبم فروریخت، پشت در نشستم و بغض نشسته در گلویم را آرام آرام رها کردم واز خدا خواستم که بتوانم فراموشش کنم.
صدای رفتنش را نشنیدم، حتی صدای روشن شدن ماشینش را. یعنی هنوز نرفته بود.
با خودم گفتم بروم بالا و از پنجره نگاهی بیندازم.
به پاگرد که رسیدم از پنجره نگاه کردم همانجا نشسته بودو سرش پایین بود...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#یهحدیثترسناڪ😢
امیرالمومنین:
کسی را اگر بخاطر گناهش سرزنش کنی،
نمی میری تا وقتی که خودت هم دچار همان گناه شوی‼️
پس مردم رو سرزنش نکنیم، شماتت نکنیم،😔
بلکه #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر کنیم.☺️
😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش
دُچـٰاࢪ
توگناهنڪن
ببینخداچجورۍحالتوجامیاره🌱
زندگیتوپرازوجودخودشمیڪنہ(:
- عصبےشدی؟!
+نفسبکشبگو:بیخیال،چیزیبگم ؛
امامزمانناراحتمیشه...☝🏻
- دلخورتکردن؟!
+بگو:خدامیبخشهمنممیبخشم
پسولشکن😌💜
- تهمتزدن؟
+آرومباشوتوضیحبده
بگو:بہائمههمخیلیتهمتازدن❗️
- کلیپوعکسنامربوطخواستیببینی؟!
+بزنبیرونازصفحهبگو:مولامهمتره💔
- نامحرمنزدیکتبود؟
+بگو:مهدیزهرا(عج)خیݪےخوشگلتره
بیخیالبقیه ... !
#زندگےقشنگترمیشہنه؟!
#بهخودمونبیایم
#سـرباز_رهـبرم
~🕊️اللهم عجل الولیک الفرج🤲~
دُچـٰاࢪ
استادپناهیانمیگه:
¤گیرتوگناهاتنیست!↓↓
گیرتو کارایخوبیه...✨
کهانجاممیدی...🌤
ولی نمیگی"خدایابهخاطرتو"...!🥀🕊
اخلاصیعنی
خدایافقطتوببینحتیملائکههمنہ
👤استادمون میگفت :
با امام زمان قرار بزارید
فقط حواستون باشه ڪه امام زمان
قرا شما رو یادش هستا!☝️🏼
یادداشت میڪنه
یه جورے بگو که سخت نباشه
نگو دیگه دروغ نمیگم
دیگه غیبت نمیڪنم ... بگو :
آقـا من تلاشمو میکنم که تمام کارهایم
در مسیر رضایت شما باشد
به این امید که شما برای من دعـا کنید☺️💕
دُچـٰاࢪ
[یقیناًخداقادراستمعجزهاۍنازلڪند!... ]❤️🌱
#شبتونشھدایۍ 🌙🦋