eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
- دچار!
قرارِصبح‌مون…(:🕊 بخونیم‌#دعآی‌فرج‌ رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ....
°◌💛❄️◌° هر زمان... (عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ (عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمی‌کنندو‌ برای‌آن ‌جوان‌ میفرمایند؛🤲🏼 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌ حداقل‌روزی‌یک‌بار را زمزمه می‌کنند...:)💛 🕊🌻🍃
[ منم‌آن‌کس‌که‌نمک‌خورد و.. نمکدآن، بشکست! نه‌که‌یک‌مرتبـه.. بسیـآر،الھـی‌العفـو🌱 ..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️🌱 ] ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
🌱🌼 ••• 🌱یابه‌اندازه‌ۍ‌آرزوهایت‌تلاش‌کن، یابه‌اندازه‌ۍ‌تلاش‌هایت‌آرزو˘˘! -شڪسپیر 🍀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
🌺͜͡🌱』 🦋•قوۍترین‌عامل‌جذب‌روزۍ، مداومت‌برطهارت( ) است!'...🕊🌻 {علیه‌السلام}❤️🍃 🌱{مفاتیح‌الحیات } ☘ ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
. گاهی غصه ی یک گناه؛ می‌شود کفاره اش..🙃🚶🏻‍♂ ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی یک تخته سنگ نشستم و به صدای نوازش گر دریا گوش سپردم. هوا آفتابی بود ولی بادی که می وزید، از گرمای هوا کم می کرد. دلم می خواست مدتی که آرش خواب است برایش کاری کنم. بادیدن انبوهی از صدفهای ریز و درشت که کنار ساحل خودنمایی می کردند فکری به ذهنم رسید. چوبی پیدا کردم و مشغول شدم. کمی دورتر از ساحل نزدیک ویلا، یک قلب خیلی بزرگ کشیدم آنقدر بزرگ که می‌توانستم داخلش دراز بکشم. بعد از کنار ساحل کلی صدف جمع کردم و گوشه ی چادرم ریختم وتا کنار قلبی که کشیده بودم آوردم. یادم امد با آرش که برای قدم زدن رفته بودیم، یک ساحل صخره ایی کوچک دیده بودم، که پراز سنگهای زیبا بود. آنقد رفتم تا بالاخره پیدایش کردم. تا توانستم گوشه‌ی چادرم را سنگ جمع کردم و اوردم و کنار صدفها ریختم... دور تا دور قلب را شروع به سنگ چیدن کردم. قلبش خیلی بزرگ بود و نیاز به سنگهای بیشتری داشت. دوباره بلند شدم ورفتم سنگ اوردم، سه بار این کار را تکرار کردم تا بالاخره این قلب سنگی کامل شد. گرمم شده بود، خسته‌ام شده بودم ولی نمی خواستم وقتی آرش از خواب بیدار می‌شود کارم نصفه باشد. ساعت مچی‌ام را نگاه کردم، بیشتر از یک ساعت بود که کار می کردم. مسافت تا ساحل صخره ایی زیاد بود و این رفت و آمد‌ها وقتم را خیلی گرفته بود. حالا باید داخل قلب را با صدف ها جمله ام را می نوشتم. اول با همان چوبی که داشتم، نوشتم «دوستت دارم» بعد با صدف نوشته را پوشاندم. طوری که انگار از اول با صدف نوشته شده بود. کلی صدف اضافه مانده بود، فکری کردم و تصمیم گرفتم از انتهای قلب تا جایی که شن تمام می‌شود و وارد محوطه ی ویلا می شویم جاده‌ی صدفی درست کنم. دوتا خط مار پیچ رو بروی هم با همان چوب کشیدم و رویش را با صدف پر کردم. ساعت را نگاه کردم از دوساعت هم بیشتر بود که مشغول بودم، ولی هنوز آرش بیدار نشده بود. دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم انداختم و تصمیم گرفتم دورتا دور سنگها را هم دوباره صدف کار کنم. خیلی وقت گیر بود ولی به قشنگ تر شدنش می ارزید. بعد از تمام شدن کارم، به اتاق رفتم. آرش هنوز خواب بود آرام موبایلم را برداشتم و رفتم چندتا عکس از کار هنری خودم انداختم. دوست داشتم زودتر به آرش نشانش بدهم، نزدیک سه ساعت بود که خواب بود، دیگر باید بیدار میشد. رفتم داخل ساختمان. مادرآرش در آشپزخانه مشغول بود. سلامی کردم وپرسیدم: –کمک نمی‌خواهید مامان جان؟ –سلام راحیل جان، چرا اینقدر عرق کردی مگه بالا خواب نبودی؟ –نه بیرون بودم. –دوباره گرما زده نشی؟ مواظب خودت باش. آرشم بیدار کن بیایید چایی بخورید. –چشمی گفتم و باخودم فکر کردم مادرشوهرمم تغییر کرده، قبلا کاری به من نداشت، ولی حالا نگرانم شده...از پله ها که بالا می رفتم، مژگان و کیارش به طرف پایین می‌آمدند، تنهاچیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد، لباس نامناسب مژگان بودکه باشکم برجسته اش اصلا سنخیتی نداشت. سلامی کردم و رد شدم. مژگان بازبانش جواب داد و کیارش باتکان دادن سرش. وارد اتاق شدم. آرش پشت به دراتاق خواب بود، ازفرصت استفاده کردم ورفتم دوباره دوش گرفتم. حسابی سرحال شدم وخستگی‌ام هم در رفت. درحال خشک کردن موهایم، تصنیفی را زیر لب زمزمه می کردم. –صداتم قشنگه ها... باتعجب به آراش نگاه کردم و گفتم: –بالاخره بیدار شدی؟ –ساعت چنده راحیل. –سه ساعته خوابی، پاشو دیگه مگه به خواب زمستونی رفتی؟ هینی کشید و گفت: –چه جساراتها، الان یعنی خیلی غیر مستقیم بهم گفتی خرس؟ من هم هینی کشیدم و گفتم: –وای نگو، خدانکنه. –دوباره رفتی حموم؟ –آره تاحالا ساحل بودم، حسابی گرمم شده بود. –این همه ساعت؟ چیکار می‌کردی؟ –یه کار خوب. اشاره به موهام کرد و گفت: –بیار برات ببافمشون،توام اونی که داشتی می خوندی رو بلندتر برام بخون. روی تخت نشستم. –نمیخواد ببافی، خشک بشه بعد. زودتر بریم پایین کاردستیم رو بهت نشون بدم. –چیکارکردی؟ –سورپرایزه. –یاخدا...من می ترسم، لیوان مسیه کو؟...نکنه بستیش بالای در بازش کردم بخوره توسرم. –عه، آرش... کلی زحمت کشیدم. –میشه قبلش بگی چیه؟...من می‌ترسم. –عه لوس نشو، بدو بریم دیگه آرش...وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون میشی. –اول برام اونی که داشتی زیر لب می خوندی رو بخون تا بیام. –حالا یه وقت دیگه، الان بیا بریم. –نه، بعدا از زیرش در میری... –باشه پس بیا بریم کنار ساحل، اونجا برات می خونم. –خوشحال شد. –باشه بریم. بعد زیر لب زمزمه کرد: –خدایا خودم رو به تو سپردم. گوشی‌ام را هم برداشتم. –توام گوشیت روبردار. –می‌خوای چیکار کنی؟ که تصمیم به ثبتش داری؟ –حالا بیا بریم. وقتی به جایی که من چندین ساعت زحمت کشیده بودم رسیدیم از دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد... ✍ ...
بهت زده به سنگها، صدفها وحتی جاده ایی که برای ورود آرش درست کرده بودم نگاه می کردم. کاملا مشخص بود که چیزی اینجا بوده و خراب شده. حتی شنها زیرورو شده بودند. لابه لای شنها پر از سنگ و صدف شده بود. ولی نه نوشته ایی مشخص بود ونه حتی قلبی که من با ان همه ذوق درست کرده بودم. آرش نگاهی به من انداخت ونگران پرسید: –چی شده؟ نمی توانستم چشم از قلب سنگی ویران شده ام بردارم. آرش باناراحتی روبرویم ایستاد و صورتم رو با دو دستش گرفت و کشید بالاو گفت: –میگم چی شده؟ در چشم هایش نگاه کردم، کمی عصبی به نظر می رسید، شاید حدسهایی زده بودوفقط منتظر بودمن تایید کنم یا شکایتی که ...ترسیدم حرفی بزنم. بغضی که در گلویم بالا و پایین می رفت را قورت دادم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. می خواستم خودم را آرام کنم. با دستهایش سرم را گرفت و بوسیدو گفت: –نگام کن. بوسه ای روی لباسش زدم و نگاهش کردم وگفتم: –چقدرقشنگ می گی نگام کن. –لبخندی زد و گفت: –پس توام قشنگ بگو یهو چت شد؟ –هیچی؟ فقط میشه بریم اون ساحل صخره اییه. –کدوم؟ اینجا که ساحل صخره ایی نیست. –منظورم همون جایی که کلی سنگ داره دیگه... –نمی دونم کجارو میگی ولی باشه میریم، اول بگو چیشده؟ پس سورپرایزم چی میشه؟ –آهی کشیدم و دستش را گرفتم. تقریبا دنبال خودم می کشیدمش. –بیا بریم ساحل صخره ایی تا بهت نشون بدم. دنبالم امد. –راحیل مطمئنی حالت خوبه؟ حالم خوب نبود، ولی با خودم فکر کردم این حال گیری من حتما یه دلیلی داشته، باید دلیلش را پیدا می‌کردم. –نه، آرش حالم بده، انگار با همون لیوان مسیِ کذایی زدن توی سرم. دستش را دور شونه ام انداخت وهمانطور که راه می رفتیم پرسید: –به اون سنگها و صدفهای به هم ریخته مربوط میشه؟ سرم را تکان دادم. –چیزی درست کرده بودی؟ بازهم سرم را تکان دادم. از من فاصله گرفت وکمی صدایش را بلندکرد و گفت: –بگو دیگه دق دادی... باتعجب نگاهش کردم و برای فرار کردن از سوالهایش دویدم. برگشتم پشتم را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بودو نگاهم می کرد. بلندگفتم: –بیا من روبگیر. دوباره دویدم. چیزی نمانده بود به ساحل سنگهای قشنگ برسم که صدای پاهایش را شنیدم. آرش می دوید. در چشم به هم زدنی به من رسید و چادرم را گرفت. برای این که چادر از سرم نیفتد سرعتم را کم کردم ولی دیر شده بود چادرم را کشید و چادرم از سرم افتاد. –عه، آرش... مانتو تنم نیست. زود چادرم را دورم گرفت ونگاه خریدارانه ایی به من انداخت و گفت: –اینجا که کسی نیست. –اینجا پر از ویلاست، ممکنه از پشت پنجره نگاه کنن. –اوه، فکر کجاها رو میکنی توام دیگه. روی سنگی که کنار ساحل بود نشستم و برای آرش هم جا باز کردم و گفتم: – بیا بشین. کنارم نشست وگفت: –من سروپا گوشم. موبایلم را از جیب شلوار کتانم در آوردم و عکسی را که از قلب سنگی‌ام انداخته بودم نشانش دادم و گفتم: –این همونیه که اونجا خراب شده بود. برای چند ثانیه در سکوت بادقت نگاهش کرد، سکوت را شکستم. –از اینجا که الان نشستیم سنگ بردم تا دورش رو سنگ بچینم. من تلاشم رو کردم ولی نشد که غافلگیرت کنم. –چطوری این همه سنگ رو بردی تا اونجا؟ اصلا کی خرابش کرد؟ –فکرنکنم کسی خرابش کرده باشه، حتما حیونی، سگی، چیزی خواسته اونجا کاری کنه، ماسه هارو جابجا کرده. باز خوبه ازش عکس گرفتم. –راحیل خیلی قشنگ درست کردی، چه قلب بزرگی. بعد بغلم کرد و گونه ام را بوسید. از کارش خون توی صورتم دویدو خجالت کشیدم. –فقط بفهمم کی خرابش کرده... –نه آرش، همینجا فراموشش کن، دیگه حرفش رونزنیم. –میگم شاید اون باغبونه، خرابش کرده. کلا باغبونه یه جوریه، شیرین میزنه... –اصلا مهم نیست. وقتی خراب شده بهتره که دیگه بهش فکر نکنیم. دستم را بوسید و گرفت توی دستش ونوازشش کرد و گفت: – همه ی ساعتی که من خواب بودم تو اینجا داشتی واسه من دوستت دارم می نوشتی قربونت برم؟ سرم را تکیه دادم به بازویش و به روبرو خیره شدم. –نچی نچی کرد. –اگه خراب نمیشد چه غافلگیری تاریخی میشد. –نفسم را بیرن دادم و گفتم: –میشه دیگه حرفش رونزنیم؟ –راحیل من ازت معذرت می خوام. –برای چی؟ –نمی دونم، فقط دلم میخواد الان ازت عذر خواهی کنم، چون این همه ساعت تنها بودی و به خاطر من این همه اذیت شدی. –پس من چی بگم که توی تخت نرمم خوابیده بودم وتو، توی ماشین دیسک کمر می گرفتی. یهو پقی زد زیره خنده وتکرارکرد: –دیسک کمر می گرفتی. سرم را بوسید و دوباره به عکسی که از قلب سنگی انداخته بودم زل زد. شاید نزدیک به پنج دقیقه از زوایای مختلف نگاهش کرد. آخرم گفت: –برام بفرستش. معلومه خیلی روش زحمت کشیدی، دستت درد نکنه، می فهمم چه حالی شدی وقتی دیدی خراب شده... حالا چجوری جبران کنم؟ ✍ ...
حالم هنوز خوب نشده بود. عصبی بودم و حرص می‌خوردم حالا از دست کی، خودم هم نمی‌دانستم. دلم نمی خواست آرش از کنارم تکان بخورد. وجودش حالم را بهتر می‌کرد. –آرش –جانم –میشه تا شب پیش هم باشیم. –خب پیش همیم دیگه قربونت برم. –منظورم اینه که دوتایی باشیم پیش بقیه نریم. نگاه سنگینش را روی خودم احساس کردم، ولی چشم هایم فقط ماسه‌ها را می دید و موجهایی که هنور به مقصد نرسیده برمی گشتند. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –اینجوری جبران میشه؟ –حرفی نزدم. باز چند دقیقه به سکوت گذشت، بالاخره سرم را بالا گرفتم و چشم هایش را کاویدم. غم داشت. نگاهش را ازمن دزدید و بلند شد. –پاشو بریم حاضر شیم. –کجا؟ –اگه اینجا باشیم که ولمون نمی کنن، هی میخوان آمار بگیرن، بعد چشمکی زد. –باید فرار کنیم. تا نگاهم در سالن به مادر آرش افتاد که داشت با دقت تلویزیون نگاه می کرد،گفتم: –راستی آرش مامانت گفت، بیاییم چایی بخوریم، یادم رفت بهت بگم. –میخوای چای بخوریم بعد بریم؟ –من نمی خورم. –پس توبرو بالا آماده شو منم یه چیزی به مامان میگم زود میام بریم. مژگان در آشپزخانه بود، ولی نفهمیدم چکار می‌کند. لباسهایم را عوض کردم و جلوی پنجره‌ی اتاق ایستادم و به قلب سنگی متلاشی شده ام چشم دوختم، آنقدر غرق افکارم بودم که متوجه ی امدن آرش نشدم. از پشت بغلم کرد. –اگه به من میگی حرفش رو نزنم، پس خودتم اینقدر درگیرش نباش... برگشتم طرفش. –راست میگی. باشه. –واسه مامان یواشکی توضیح دادم که ما آخر شب میاییم، شامم بیرونیم. –چه طوری بهش گفتی؟ یه وقت ناراحت نشن تنهاشون میزاریم. –خیلی محترمانه گفتم، می خوام با زنم تنها باشم... اگه منظورت کیارش و مژگانه که، اونا ناراحت نمیشن. بعد چشمکی زد و ادامه داد: –مژگان که عاشق دل خسته‌ی مامانه. اصلا این دوتا یه روز همو نبینن میمیرن. لبم را گاز گرفتم و گفتم: –مامانت نپرسید چرا میخواهید تنهایی برید؟ – چرا پرسید. گفتم، قلبمون رو خراب کردن می خواهیم بریم خودکشی زوجی کنیم، نه که الان مد شده، نمی خواهیم یه وقت از مد عقب... بلند وکشیده گفتم: –آرررش...اصلا نمی خواد بگی. چادرم را سر کردم و گفتم: –من توی حیاطم، لباس عوض کن بیا. داخل حیاط پر بود از گلهای رنگارنگ و کاج و درختهای کوتاه و بلند نارنج. غرق نگاه کردنشان بودم که باصدایی برگشتم. –عروس خانم کجا؟ –کیارش بود. اخم هایش کمی بازتر بود و نگاهش رنگ مهربانی داشت. از این که بعد از این مدت با من حرف می‌زد خوشحال شدم و خواستم که مهربونی‌اش را چندین برابر جواب بدهم، البته کمی ترس هم داشتم. ولی آن لحظه گذاشتمش کنار و لبخندی زدم و گفتم: –با آرش می خواهیم بریم بیرون. نگاهی به در ساختمان انداخت وپرسید؛ –پس خودش کو؟ –الان میاد. سرش را تکان داد و نشست روی کنده‌ی درختی که کنار باغچه بود و اشاره کرد که من هم بنشینم. –با ما بهت خوش نمی گذره؟ –ازحرفش جاخوردم و فوری گفتم: –این چه حرفیه ما فقط خواستیم... – البته حق داری...بعد بلند شد و ادامه داد: –فردا رو دیگه جایی نرید با هم باشیم، بدون آرش تو این خونه به هیچ کس خوش نمی گذره. از حرفش خوشم نیامد.«حالا خوبه آرش همش درخدمتشونه، البته خوب برادرش رو خیلی دوست داره، » کیارش رفت و با باغبانی که در حال رسیدگی به باغچه بود. شروع به صحبت کرد. آرش امد و من رفتم جلوی در ایستادم تا ماشین را بیرون بیاورد. انتظارم طولانی شد، سرکی داخل حیاط کشیدم. آرش و کیارش در حال حرف زدن بودند. آرش مبهوت کیارش را تماشا می‌کرد «یعنی چی داره بهش میگه.» خجالت می‌کشیدم بروم صدایش کنم تصمیم گرفتم طول کوچه‌ایی را که درختهای نارنج از روی دیوارهایش به کوچه سرک می‌کشیدند و منظره ی دل نشینی ایجاد کرده بودند را پیاده روی کنم. دوبار تا ته کوچه که مسافت زیادی نبود را رفتم و برگشتم. تا بالاخره آرش ماشین را بیرون آوردم من سوارشدم. با عصبانیتی که سعی می کرد کنترلش کند گفت: –ببخش که منتظر موندی، کیارش یه ماجرایی رو تعریف می کرد نمیشد وسطش بزارم بیام. –چه ماجرایی؟ –می ترسم تعریف کنم دوباره حالت گرفته بشه و روزمون خراب بشه. من که کنجکاو شده بودم و فکرمی کردم در مورد من است گفتم: –بگو، هیچی نمیشه... –قول میدی؟ –بگو دیگه آرش، سعی می کنم. ✍ ...
‌–داشتم میومدم مژگان توی سالن من رو دیدوبهم گفت، شب زودتر بیایید بریم یه سر ویلای مامانم اینا، چون داداشش و مامانش امدن شمال. گفت بریم اونجا شام دورهم باشیم. من چیزی نگفتم، توی دلم گفتم فوقش بعد که زنگ زد میگم شما برید ما نمی رسیم بیاییم. امدم توی حیاط همین حرف رو به کیارش زدم که اون گفت مژگان بیخود کرده، من دیگه با اون متجاوز کارها کاری ندارم. وقتی دلیل حرفش را پرسیدم گفت: –دختره که از داداش مژگان شکایت کرده بوده تونسته حرفش رو ثابت کنه با اسنادو مدارکی که جمع کرده، کیارشم که همش پشت داداش مژگان بود و می گفت دختره شالاتانه واز این حرفها، فهمیده که اون یه دختر شهرستانی ساده بوده که گول سادگیش رو زود باوریش رو خورده... تازه کیارش می گفت... بعد مکثی کردو نگاهی به من انداخت وگفت: –حالا ولش کن... –چی شد؟ –واسه امروز بسه، بقیه اش برای خودمم سخته گفتنش، فقط خدا همینجوریشم خیلی به دختره رحم کرده. الانم قاضی برای فریدون حکم بریده اونم امده اینجا قایم شده. نگران پرسیدم: –چه حکمی؟ یعنی اعدام. –نه، چون دختره خودشم گفته که زوری در کار نبوده و خودش با پای خودش رفته و خیلی حرفهای دیگه که من توی جریانش نیستم، مثل این که زندان براش بریدن. کیارشم می گفت پسره احمقه، حقشه که بره زندان...وقتی این همه دختر بهش التماس می کنند که باهاش باشن اون چرا رفته چسبیده به دختری که... دوباره حرفش رو نصفه گذاشت. «چقدر این حرف دردآوره، چرا باید دخترها التماس کنند... به خاطر پول؟!...» یعنی درد گرسنگی بیستر از درد تن فروشیه... چرا باید دخترها خودشون رو ارزون بفروشند وقتی خدا براشون اونقدر ارزش قائله... شاید یکی از دلایل بالا رفتن سن ازدواج یا ازدواج نکردن جوونها همین موضوعه... به اون دختر بیچاره فکر کردم که برای ثابت کردن نجابت بر باد رفته اش چقدر این درو آن در زده...چی کشیده توی این مدت...واقعا وحشتناکه، من حتی نتوانستم خودم را جای او بگذارم... وقتی به ناراحتی های خودم فکر کردم، به خراب شدن قلب سنگی‌ام، که در ذهنم می خواستم همه را مقصر بدانم. مقایسه ی غم خودم و غم آن دختر باعث شد در دلم خودم را حقیر بدانم. در دنیا چه غم هایی وجود دارد که ما حتی نمی توانیم فکرش را بکنیم، حتی نمی توانیم برای لحظه ایی خودمان را جای آن فرد قرار بدهیم. هر چقدر بیشتر فکر کردم، بیشتر به ضعیف بودن خودم، به کوچک و ناچیز بودن غصه هایم و به بی درد بودنم پی بردم. یعنی وجود دردهای زیاد باعث می‌شود بعضی دخترها همه چیزشان را بدهند تا مشکلاتشان را فراموش کنند؟ یا... یاد حرف کمیل افتادم، گاهی خدا را فراموش می کنیم که خودش زندگیمان را مثل پازل های به هم ریخته برایمان گذاشته تاما با عقل و اختیار خودمان همه را سرجای اصلیی‌اش قرار بدهیم. واقعا گاهی خودمان این پازلها را می شکانیم و باعث می‌شویم درست سر جای اصلیشان قرار نگیرند و برای همیشه لق بخورند. حتی گاهی ممکنه است یک تکه‌اش را گم کنیم و جایش برای همیشه خالی باشد... –با ترمز کردن ماشین از افکارم بیرون امدم. آرش جلوی یک مسجد نگه داشته بود و صدای اذان از گوشی من بلند شده بود. "چه زود اذان شد، این همه مدت تو راه بودیم؟" نگاه قدر شناسانه ایی به آرش انداختم و گفتم: –ممنونم آرش جان. –تنها راهیه که از فکرو خیال میای بیرون...تا تونماز بخونی منم برم بپرسم ببینم رستوران خوب اینورا کجاست... بعداز این که نمازم تمام شد یک لحظه یاد فاطمه افتادم، الان دیگر باید مراسمشان تمام شده باشد. گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و شماره اش راگرفتم تا بهش تبریک بگویم. هر چه گوشی‌اش زنگ خورد جوابی نداد. حتما سرش شلوغ است. شماره مادرم راگرفتم تا کمی رفع دل تنگی کنم. باپیجیدن طنین صدای مادر در گوشم لبخند روی لبهایم نقش بست. تقریبا نیم ساعتی با مادر و اسرا حرف زدم، صدای سعیده از اون طرف می‌آمد که می گفت: –اسرا گوشی و بده من. –سعیده هم اونجاست اسرا؟ با شنیدن صدای سلام گفتن سعیده که انگار گوشی را از اسرا قاپیده بود، خندیدم و جواب سلامش را دادم. –خوش می‌گذره دخترخاله... –خداروشکر...سعیده اجازه بده جای من توی خونمون یه کم خالی باشه مامان اینا دلشون برام تنگ بشه... –وا! اینم جای تشکرته، بده نمیزارم اسرا احساس تنهایی کنه. درضمن از سفرامدی این ملافه ی تختت روهم عوض کن، از رنگش خوشم نمیاد. عزیزمن میخوای ملافه بخری یه مشورتی بکن، چه معنی داره سرخود هر رنگی دوست داری می خری، ما آدم نیستیم؟ آنقدر از حرفهایش مبهوت شدم که برای چند لحظه سکوت کردم و حرفش را در ذهنم حلاجی کردم... با شنیدن صدای آرش بلند شدم وگفتم: –سعیده جان ببخشید من دیگه باید برم. بادیدن نگاه نگران آرش پرسیدم. –چی شده؟ –هیچی، یه ساعته چیکار میکنی اونجا؟ بیا دیگه. زیر پام علف سبزشد... برای این که از آن حال وهوا درش بیاورم، زنگ زدنم به مادر و حرفهای سعیده را برایش تعریف کردم. ✍
. . درگیر چـی هستیم؟! سرگرم چی شــدیم؟! قرار شد هر کاری میکنیم، بخاطر اومدن آقا باشه! غافل شدیم، اصلن آقا فراموش شده دیگه...🤦‍♂ به قول حاج‌حسین، بچه‌ها بیاید برا خودمون وقف‌نامھ بنویسم!! وقف امام‌زمان... همه‌ی کارا در راستای دغدغه‌های حضرت در واقع، نیت‌هامونو درست کنیم! ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
- دچار!
-این عید‌ها بدون تو عید نیست... (ع)
محبوب‌من! آنقدر نیامدی که فطریه امسالم افتاد گردن بابام:/🚶‍♂💔 🥳 😐
- دچار!
بهترین هدیه به امام زمان ! 💌 امام زمان : فاصله ی شیعیان از ما 🔎 به اندازه ی گناهانشان است. ⛔️ از همی
ترک گناه به کمک عهد بستن 📜 با یکی از معصومین الهی 🌸 قوی ترین فرمول ترک گناهه... 🏆 اینجوری هم ترک گناه می‌کنی🎯 هم عزیز دل اون معصوم میشی 😍 ۵ انگشت دست = ۵ تن ! 🌸 ۱۴ بند انگشت = ۱۴ معصوم ! 🌹 با دستایی که برای حسین 😭 سینه میزنی و به حرمت دو دست 🙏🏻 بریده حضرت ابالفضل گناه نکن 🚫 لذت گناه در چند لحظه تموم میشه ⏱ اما آثار روحی گناه تا چند روز ⛔️ باهاته و اذیتت میکنه... 🍃 مثل استرس، نگرانی، عذاب وجدان 😔 آیا این واقعا می ارزه ؟ ⁉️ ادامهـ دارد... ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
○•❤️🌱 یہ قسمتے از سوره (یس) تو قرآن هست ڪہ نوشتہ:✍🏻 • ڪل فے فلڪ • + معنیش میشہ : ⇩ همہ‌چیز در گردشہ‌↻ جالبیش اینجاست ڪہ: اگہ‌همین‌آیہ‌روبرعڪس‌بخونے، بازم‌میشہ: ڪل فی فلڪ..!😍 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
∞❤️∞ 🔔 { } 🌼〖یک‌باردرجوانی‌در‌خانواده بداخلاقی‌کردم ؛درعالم‌‌ِمعنا‌ به‌‌من‌‌گفتند ؛بیست‌سال‌ناله‌ هایِ‌تـو‌ ؛ بی‌اثر‌شد...!°.〗🕊 🌈🦋 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
[ 🦋] ‌••• •[چیزی که خداوندبرای تودرنظردارد بسیار بزرگتر از چیزی است‌ که در ذهنت داری! پس‌به زمانبندی‌خداونداعتمادکن]🦋 🌙 💖 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرش مرا به یک رستوران ساحلی برد و غذای دریایی سفارش داد. بعد از خوردن غذا، سوار ماشین شدیم و چند دقیقه ایی برای پیدا کردن ساحل خلوت وقت صرف کردیم. بالاخره جای دنجی پیدا کردیم. آرش ماشین را کنار ساحل پارک کرد و یک زیر انداز کوچک که پشت ماشین بود را روی ماسه‌ها کنار ماشین پهن کرد. بالشتی هم که داخل ماشین بود را آورد وتکیه‌اش داد به چرخ ماشین واشاره کرد که آنجا بنشینم. خودش هم کمی آن طرفتر دراز کشید. –توام می تونی دراز بکشیها، اینجا هیچ کس نیست. –نه، ممنون. –میخوای برات آتیش روشن کنم؟ –آتیش توی زمستون مزه میده. الان هوا گرمه... آرش دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و چشم به آسمان دوخت. من هم نشستم وتکیه دادم به بالشت وبه دریا زل زدم. همه جاتاریک بود، صدای نوازش گر دریا در آن سکوت گوش نواز بود. زل زدن به دریا در تاریکی به نظرم خوف آور بود، دریا چه عظمتی دارد. چندتا آدم تا حالا دریا را دیده‌اند، ما بمیریم بریم باز هم دریا هست و این موجها مدام می‌آیند نوک می‌زنند به ساحل ومیروند، چرا خسته نمی‌شوند؟ اونقدر زل زده بودم به تاریکی دریا که احساس کردم همه جا را تاریک می بینم و الان وسط دریا هستم وهمه ی اطرافم را آب سیاه پرکرده، نوری نیست، کسی نیست. فقط صدای موجها ست. من هستم و خدایی که آن بالاست. احساس ترس وتنهایی که داشتم باعث شد دنبال خدا بگردم وباتمام وجود، نیازم را به او احساس کنم. وای خدای من پس ان تنهایی حشتناکی که می‌گویند این طور است؟ احساس کردم چیزی در گلویم جلوی نفس کشیدنم را گرفته است. باصدای آرش به خودم امدم وچشم از تاریکی برداشتم. –راحیل. آرش هنوز چشم به آسمان داشت و متوجه ی حال من نشده بود. بغضم را قورت دادم و با یادآوری این که همه‌ی ما یک روز، یک جای تاریک وترسناک یاد خداخواهیم افتاد ترسیدم...به آسمان نگاه کردم و در دلم از خدا خواستم آن روز کمکم کند. آهی کشیدم وگفتم: –جانم. آرش سرش را بلندکرد و نگاهم کرد. نزدیکم امد و گفت؛ –خوبی؟ –آره عزیزم. بعداشاره کردم به پایم وگفتم: –سرت رو بزاراینجا. بالبخند سرش را روی پایم گذاشت و من شروع به نوازش کردن موهایش کردم. –امروز که رفته بودی نماز بخونی، دیرامدی ترسیدم. –چرا؟ –دیرکردی منم چند بارامدم زنونه رونگاه کردم دیدم نیستی، نگران شدم، زنگم زدم گوشیت اشغال بود، مگه پشت خط نمیاد برات؟ –من که از مسجد تکون نخوردم. –آخه هم چادرنماز سرت بود، هم پشتت به در بود تشخیص ندادم. باخودم گفتم تو که چادرت مشگیه پس این خانمه زن من نیست. –توی مسجد چادر بود منم سرم کردم، بعدشم کجا می خوام برم، من تا ابدبیخ ریشتم. –بی تفاوت به حرفم گفت: –راحیل گاهی این فکرها بدجور اذیتم میکنه، همش فکر می کنم این خوشبختی از سرم زیاده و خدا تو رو از من میگیره... هنوزم باورم نمیشه، ما با هم میریم زیر یه سقف. گاهی می‌ترسم این خوشی کوتاه باشه. –توکل به خدا کن. از هیچی نترس که گاهی خدا دقیقا از چیزی که می‌ترسی امتحانت می‌کنه‌ها. –خدایا نه، این کار رو با من نکن. –ما که نمی‌تونیم واسه خدا تعیین تکلیف کنیم. فقط باید دلمون رو بزرگ کنیم و به خودمون بقبولونیم که هر اتفاقی بیفته خدا بد ما رو نمیخواد. دلت رو بسپار دست خدا... –می‌خوام این کار رو کنم، ولی این فکرهای آزار دهنده ولم نمیکنن. –آره حرفت رو قبول دارم. چشم هایش را به چشم هایم و دستش را روی گونه ام کشید و گفت: –راستی حالا وقتشه که به حرفی که زدی عمل کنی؟ – کدوم حرف؟ –عه...میخوای بزنی زیرش؟ مگه نگفتی کنار ساحل برات می خونم، اونجا که نشد، حالا اینجا جاشه... –آرش چی میگی؟ مگه من خواننده‌ام. من اصلا بلد نیستم. –همون جور که داشتی زمزمه می کردی رو میگم. –زمزمه کنم تو می شنوی؟ –آره، فقط زمزمه اش رو یه کم با صدای بالا انجام بده. –خندیدم و گفتم پس نگاهم نکن. نگاه از من گرفت و گفت: -اصلا چشم هام رو می بندم تو راحت باشی. کمی فکر کردم و یک شعر از دیوان شمس یادم امد که با حرف آرش هم تناسب داشت. برایش آهنگین خواندم. ✍ ...
«ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن باغ جان را تازه و سرسبز دار قصد این مستان و این بستان مکن چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن خلق را مسکین و سرگردان مکن بر درختی کاشیان مرغ توست شاخ مشکن مرغ را پران مکن جمع و شمع خویش را برهم مزن دشمنان را کور کن شادان مکن گر چه دزدان خصم روز روشنند آنچه می‌خواهد دلِ ایشان، مکن کعبه اقبال این حلقه است و بس کعبه اومید را ویران مکن این طناب خیمه را برهم مزن خیمه ی توست آخر ای سلطان مکن نیست در عالم ز هجران تلختر هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن.» همانطور که چشم هایش بسته بود، دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت: –خیلی قشنگ بود. میشه یه بار دیگه بخونی؟ این بار کمی کشیده تر و پر سوز و گدازتر برایش خواندم. برگشت نگاهم کرد و گفت: –اگه بگم بازم بخون، می خونی؟ بالبخندگفتم: –اگه آقامون بگه، تاصبح هم می خونم. گوشی‌اش را از جیبش درآورد و گفت: –میخوام صدات روضبط کنم. –نه، آرش... –چرا؟ –صدام بَده...دلم نمیخواد. –برای من بهترین صدای دنیاست، بعدشم واسه خودم میخوام کسی نمی شنوه. –پس قول بده به هیچ کس حتی مامانتم... –باشه قول میدم. چندین بار دیگر هم شعر را خواندم. آرش چندین بار صدایم را ضبط کرد و دوباره پاک کرد. می گفت: نه این خوب نشد یک بار دیگه... از نیمه شب گذشته بود که بالاخره رضایت داد به خانه برگشتیم. جلوی ویلا که رسیدیم یادش آمد که کلید را نیاورده است. همه‌ی چراغها خاموش بودند. آرش خواست زنگ بزند من دستش را کشیدم و گفتم: –یه وقت بدخواب میشن. یا میترسن. مژگان حاملس، یه وقت از خواب میپره. –پس چیکار کنیم بمونیم بیرون؟ خمیاره‌ایی کشیدم و گفتم: –امشب میخوام تو ماشین بخوابم ببینم تو اون شب چی کشیدی. بالشت را روی صندلی عقب گذاشتم و دراز کشیدم. آرش هم صندلی جلو را خواباند و گفت: –یه ساعت دیگه داداشم نگران میشه خودش زنگ میزنه. با تعجب گفتم: –اصلا بهش نمیاد. –به رفتارهای سردش نگاه نکن. خیلی به من وابستس. حواسش همیشه پیشه منه. البته منم همینطورم. آرش چند دقیقه‌ایی از علاقه‌اش به برادرش گفت، و این که سعی می‌کند هر کاری کند تا او را از خودش راضی نگه دارد. در دلم تحسینش کردم. دوباره ‌خمیازه‌ایی کشیدم. آرش گفت: –به موبایل کیارش زنگ بزنم؟ فکر نکنم خوابیده باشه. –نه آرش. من که خوابیدم. چشم‌هایم را بستم و کم‌کم غرق دنیای خواب شدم. نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای گوشی آرش چشم‌هایم را باز کردم. ارش که انگار بیدار بود فوری گوشی را جواب داد و با خوشحالی گفت: –کیارشه. ساعت گوشی‌ام را نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود. بعد از چند دقیقه کیارش آمد و در را باز کرد و گفت: –دیر کردید نگران شدم و زنگ زدم. اگر می‌دونستم کلید نبردید خب زودتر زنگ میزدم. تو چرا به من زنگ نزدی؟ دختر مردم رو آوردی شمال تو ماشین بخوابه؟ آنقدر در حرفش محبت احساس کردم که از این که آرش را توبیخ می‌کرد ناراحت نشدم. فوری گفتم: –تقصیر اون نیست. من نزاشتم بهتون زنگ بزنه. ترسیدم بد خواب بشید. همانطور که ما را هدایت می‌کرد تا وارد خانه شویم گفت: –من و آرش که این حرفها رو نداریم. خودش میدونه نگران میشم خوابم نمیبره. آرش خواب آلود گفت: –منم بهش گفتم، گوش نکرد. گفت میخوام تو ماشین بخوابم. کیارش دستی به پشت آرش کشید و گفت: –ای زن ذلیل. حالا برید بخوابید. خسته‌اید. آرش خواب آلود گفت: –ببخش داداش تو رو هم نگران کردیم. مامان خوابه؟ –آره. اونم اولش گفت دیر کردن و چرا نیومدن. من خیالش رو راحت کردم، گفتم اینا تا صبح خونه نمیان تو بگیر راحت بخواب. وارد ساختمان که شدیم آرش با صدای پایینی گفت: – کاش می‌خوابیدی داداش، تو ماشین خوابیدنم عالمی داره. کیارس خنده‌ایی کرد و گفت: –آره معلومه، چقدرم تو خوابیدی. از چشمات معلومه. برو بگیر بخواب که چشمات کاسه‌ی خونه. بعد نگاهی به من کرد و گفت: –معلومه عروس خوب خوابیده ها. سرحاله. لبخندی زدم و گفتم: –جای من راحت بود. –ولی دیگه این کار رو نکن عروس. یه وقت چند نفر مزاحمتون میشدن چی؟ سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. شب بخیر گفتیم و وارد اتاق شدیم. آرش خودش را روی تخت انداخت و گفت: –اصلن تو ماشین پلک نزدم. ‌–عه تو که تو تهران تجربشو داشتی. –آره، اونجا خودم تنها بودم. الان چون توام بودی نمی‌تونستم بخوابم. نگرانت بودم. بالاخره شهر غریب، با یه زن تو ماشین، نگران کنندس. این آخرین جمله‌اش بود و فوری خوابش گرفت. اصلا به موضوعی که آرش گفته بود حتی یک لحظه هم فکر نکردم. مرد بودن چقدر سخت بوده و من هیچ وقت از این بُعد به قضیه نگاه نکرده بودم. ✍ ...
با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی میوفتاد چه. در آن کوچه‌ی خلوت که پشه هم پر نمیزد اگر یک دزد یا چند نفر مزاحممان می‌شدندچه؟ باید حرف آرش را قبول می‌کردم. حق داشت خوابش نبرد و نگران باشد. اینجاست که می‌گویند امدیم ثواب کنیم کباب شد. البته در مورد ما کباب نشد. ولی ممکن بود بشود. خدا خیلی رحم کرد. با این فکرها خواب حسابی از سرم پریده بود. با صدای اذان وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و ناخداگاه چشمهایم رفت به طرف قلب سنگی منهدم شده. ناگهان فکری به سرم زد، تا بلند شدن آرش کلی وقت داشتم و می توانستم دوباره از نو بسازمش. از این فکر، ذوق تمام وجودم راگرفت. فوری روسری و چادرم را پوشیدم وگوشی‌ام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و به طرف ساحل راه افتادم. باد خنکی که از طرف دریا می وزید هوا را خیلی دلچسب و مطبوع کرده بود. روبروی دریا ایستادم و نگاهش کردم، تاریک بودامانه به وحشتناکی دیشب. کمی ترسیدم و نگاهم را از ان گرفتم و به آسمان دادم وگفتم: –خدایا چقدر بزرگی... تصمیم گرفتم اینبار از ساختمان دورتر، نزدیک ساحل قلبم را بسازم. از همان سنگهایی که قبلا آورده بودم برداشتم و دورتادور قلب چیدم، ولی برای صدفهایش مجبور شدم از کنار دریا دوباره بیاورم. چون قبلی ها حسابی گلی و ماسه ایی شده بودند. گوشی‌ام را باز کردم و دعای عهد را که قبلا دانلود کرده بودم را روی پخش گذاشتم و صدایش را تا آخر زدم تا ذهنم مشغولش بشود. صدای موجها اجازه نمیداد به راحتی صدای دعا را بشنوم. برای همین همانطور که کارم را انجام می دادم سعی می‌کردم دعا را هم زمزمه می کردم. صحنه‌ی طلوع آفتاب باعت شد برای مدت طولانی دست از کارم بکشم و به تماشا بنشینم. چقدر خدا همه چیز را زیبا آفریده... اینبار کارم زودتر ار دفعه‌ی قبل تمام شد. خواستم بروم آرش را صدا کنم که بیاید و ببیند ولی ترسیدم که اتفاق قبلی دوباره تکرار شود و قلبم متلاشی شود. هوا کاملا روشن شده بود. با خودم گفتم "میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد" ولی پشیمان شدم، دلم نیامد از خواب بیدارش کنم. همانجا کنار کار دستی‌ام نشستم و زل زدم به دریا، چقدر روشنایی خوبه، تا چشم کار می کرد آب بود. دیشب به خاطر نبودن نور چقدر دریا ناشناخته بود. این تاریکی چیست که آنقدر خوف دارد، نور چقدر ارزشمند است... با صدای زنگ گوشی‌ام نگاهش کردم، آرش بود. –سلام، صبح بخیرعزیزم. –سلام قربونت برم، چرا تنها نشستی اونجا... برگشتم و به پنجره‌ی اتاقمان نگاه کردم پرده را کامل کنار زده بود و پنجره را باز کرده بود. برایم دست تکان داد. من هم خواستم برایش دست تکان بدهم که چشمم به پنجره‌ی کناری‌اش افتاد. کیارش جلوی پنجره ایستاده بود و نگاه می کرد. دستم را بالا نبردم و پشت گوشی گفتم: –منتظربودم بیدارشی بیای ببینی... –الان میام عزیزم. از این که کیارش نگاهم می کرد خجالت کشیدم... ✍ ...
آرش دوان دوان وخندان به طرفم می‌آمد، قبل از این که به من برسه دستهایم را در دریا شستم و به سختی شنهایی که رفته بودندزیر ناخنهای بلندم راتمیز کردم. موجها مجال ندادند و فوری خودشان را به صندلهایم بعد هم به جورابهایم رساندند و خیسشان کردند. حالا دیگر آرش به من رسیده بود و باتعجب به صدفها و شنهای چیده شده نگاه می کرد. –چیکارکردی تو دختر...خیلی قشنگه، بعد سرم را با دستهایش گرفت وصدا دار بوسید وگفت: –منم خیلی دوستت دارم عشقم. الهی فدای این خلاقیتت بشم من. اونقدر بزرگ درست کردی که از پنجره‌ی اتاق کامل جمله ات مشخصه. هینی کشیدم وگفتم: –راست میگی آرش؟ –آره، مگه چیه؟ –وای آبروم رفت، خرابش کن آرش دیگه دیدیش. بعد خواستم با پایم شنها را زیرو رو کنم که آرش از پشت مرا در آغوشش کشید. –چیکار می کنی؟ چت شد یهو؟ –آخه آرش، کیارش هم داشت از پنجره ی اتاقش اینجا رو نگاه می کرد، پس یعنی اونم خونده چی نوشتم. –خب خونده باشه، مگه چیه؟ من می خوام کلی عکس با این قلب بندازم، –برگشتم طرفش وگفتم: –زودتر بنداز که بعد خرابش کنیم. –باشه، ولی حیفه، میگم به جای خراب کردن فقط این صدفهارو که باهاشون دوستت دارم نوشتی رو از توی قلب برداریم به جاش حرف اول اسم هامون رو بنویسیم، چطوره؟ –باشه. –از کی اینجایی؟ –از همون موقع که تو خوابیدی. –چشم هاش گرد شد وگفت: –این همه مدت؟ با این کارت دیگه هیچ وقت مجازات نمیشی، همه ی مجازاتهات رو پیش پیش جهشی گذروندی. دیگه هر کاری دلت بخواد می تونی انجام بدی... از حرفش خندیدم. –یه جوری میگی حالا کسی ندونه فکر می کنه من خلافکارم. خندید و بعد همانطور که دستم در دستش بود دور قلب می‌چرخید و با دقت نگاهش می کرد. –راحیل. –جانم. –به نظرت چند تا صدف اینجا بکار رفته؟ –نمی دونم، واسه چی می پرسی؟ –کار دارم...بعداز این که عکسهامون رو انداختیم باید بشماریم. آرش گوشی‌اش را از جیبش درآورد و داد به من و گفت: –اول عکسهای تکی... آنقدر ژستهای متفاوت و گاهی خنده دار گرفت و ازش عکس انداختم که آخر صدایم درامد. –آرش بسه دیگه. چندتایی هم دوتایی انداختیم و آرش گفت: –حالا بیا بشماریم. بعد داخل قلب نشست وگفت: –توصدفهای "دارم" رو بشمار من "دوستت" رو می شمارم. –چرا تو دوستت رو بشماری؟ –آخه این طولانی تره نمیخوام خسته بشی. چقدر این محبتهای موشکافانه اش را دوست داشتم. لبخندی زدم ومشغول شمردن شدم. –آرش این صدف ریزها رو هم بشمارم؟ –اگه برای ریزها هم هر دفعه دستت رو بالا پایین کردی تا بچینیشون بشمار. با تعجب نگاهش کردم وگفتم: –یعنی چی؟ –خیلی جدی گفت: –یعنی اگه براش وقت گذاشتی وزحمت کشیدی بشمار؟ کنجکاو شدم وپرسیدم: –بگو واسه چی میخوای دیگه. –میگم، ولی به وقتش. –ای بابا، بفرما قاطی کردم، باید از اول بشمارم. بعد باخودش گفت: چندتا بود... من هم شمارش را از اول شروع کردم، چون شک کردم که سی و چهار بود یا بیست وچهار. –تموم شد، اینور صدو چهل و سه تاست. آرش دستش را به علامت سکوت بالا برد وبا صدای بالاتری شمردنش را ادامه داد. –اینجا هم دویست و بیست ویکی، باهم چقدر میشه؟ بعد یه حساب سرانگشتی کرد و گفت: –میشه سیصدوشصت وچهارتا. بعد گوشی اش را درآورد و داخل برنامه‌ی یادداشتهایش نوشت. بعد گفت: –تو بشین کنار وفقط نگاه کن، من خودم خرابش می کنم و حرف اول اسم هامون رو می نویسم. آفتاب کم کم گرم شده بود و این همه مدت زیرش ماندن باعث شده بود گرمم بشود. رفتم کمی دورتر در سایه نشستم وبه کارهاش نگاه کردم. آنقدر با دقت این کار را انجام می داد که خنده ام گرفته بود. انگار حالا چه کار مهمی است... بعد از این که کارش تمام شد، دوباره از کار دستِ خودش هم عکس گرفت وبه طرف ویلا راه افتادیم. عرق از سر و رویش می ریخت. نگاهی به خودش انداخت وگفت: –باید برم دوش بگیرم، –منم. وارد ساختمان که شدیم بقیه صبحانه می خوردند. هردو سلام دادیم . آرش نگاهی به میز انداخت وگفت: –تنها تنها. مژگان گفت: –من خواستم صداتون کنم کیارش نذاشت، گفت خودشون میان. دیگر نماندم که به حرفهایشان گوش بدهم و برای دوش گرفتن به طرف اتاق رفتم. ✍ ...
عید فطر استــــ 🦋✨ و فطریہ واجبــــ ؛ و فطــریہ را گفتند:👇🏻 قوتــِــ غـالبــــ .. چہ ڪنیمــــ🌝 ڪہ قوتــِــ غالبــــ‌مان حسرتــــ جاماندن از شــ‌هداستــــ ..🙃🌿 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
•{🦋🌙} به‌قول‌آیت‌الله‌مظاهرے: •••ارزش‌نمازشب‌پیش‌ما‌اگر‌بہ‌اندازه‌ بلیط‌هواپیما[درنیمه_شب‌]بود‌خوابمان‌نمےبرد💔 ـــــــــــ🌱ـــ صدافسوس‌برما🥀 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌