+اگه قاطی بشی...
رفیق بشی...
دوست بشی...
با #امام_زمان خودمونی بشی...
بی خورده شیشه بشی...
پشت رودخانه چه کنم چه کنم #زندگیت که قفل کردی!
رشته دلت دست #امام_زمان باشه!
#آقا عبورت میده...☺️
❥
JᎧᎥN↬@dochar_m
°◌💛❄️◌°
اون موقع هایے ڪه میمونۍ چطوری
از دینت ، قࢪآنت ، امامت دفاع ڪنۍ !
فقط به خود #آقا بگو دستتو بگیࢪه :) 🖐🏻
وگرنه #بغضت تو گلو خفه میشہ 💔
از من گفتن بود .✋
#یاصاحبالزمان
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
∞|🍁 @dochar_m
بعضیابھشونمیگن '' آیتاللھ ''
بغضیامیگن '' آقاۍِخامنہاۍ ''
بعضیاممثلِبرادراۍِلبنانوسوریہ
وعراقمیگن '' سـٰیدناالقائد ''
مامبھشونمیگیم '' #آقا (:♡
آقاروازهرطرفبخونـےآقاس . .
فدایـےزیاددارھ . .♥!":)
دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
#ازسوࢪیہٺامنـــا🕊
#پارتشانزدهم
دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم...😍😇
صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به 🌳شمال 🌳برویم و حسابی تفریح کنیم.😊
هنوز در مسیر استان گلستان🛣 بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد.😕
ناراحت بودم اما...
بیشتر از #کلافگی_صالح پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست.
به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم.🌊
ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...😥
ــ این حرفو نزن. من #شرایط کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم.☺️
چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب.
آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود.
#محکم آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم.
ــ مهدیه جان...😍
ــ جان دلم☺️
ــ فردا ظهر اعزامم...😇
برگشتم و با تعجب گفتم:
ــ کجا؟!😳
چیزی نگفت. می دانستم سوریه را می گفت. قلبم هری ریخت.😥
انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسه ها نشستیم.
چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟!😔
"مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید #پشتیبان_شوهرت باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش #مراقبت کنه. همش باید نگران #تو باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم #آقا... پس نگران نباش و #توکل کن به خدا..."
ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟😒
خندیدم و گفتم:
ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد.☺️
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه.😅
بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم.
دلم را به دریا زدم و گفتم:
ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟😊
سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم.💨🚙
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
سلام دچاری های قشنگم 🙃♥️
پیش پیش عید سعید فطر رو تبریک میگم بهتون 😌
قراره با کمک چند نفر یه طرح خیلی جذابی رو توی کانال اجرا کنیم 😎
نمیگم چیه تا بعدا متوجه شید
برای اینکار به یه #آقا که قرآن رو با قرائت بخونن احتیاج داریم
و به یه #آقا برای گویندگی
و یه شخص که #انیمیشن و #موشنگرافیک بلد باشه 🙃
اکر کسی این مهارت ها رو داره پی وی اعلام کنه
🚌 @deltang_mn
شریک شدن تو این کار ثواب داره ها😁🖐🏻
دچاری های قشنگم 🙃♥️
قراره با کمک چند نفر یه طرح خیلی جذابی رو توی کانال اجرا کنیم 😎
نمیگم چیه تا بعدا متوجه شید
برای اینکار به یه #آقا که قرآن رو با قرائت بخونن احتیاج داریم
و به یه #آقا برای گویندگی
و یه شخص که #انیمیشن و #موشنگرافیک بلد باشه 🙃
اکر کسی این مهارت ها رو داره پی وی اعلام کنه
🚌 @deltang_mn
شریک شدن تو این کار ثواب داره ها😁🖐🏻