#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت68 🌸
یک هفته ایی از تعطیلات نوروز گذشته بود که کمیل زنگ زد و بعداز سلام واحوالپرسی وتبریک سال جدید بالحن بامزه ایی گفت:
– جامون عوض شده ها، حالا دیگه من پام بهتر شده، شما میلنگی.
باخنده گفتم:
– شاید این طور شده که بتونم درکتون کنم، ولی واقعا سخته ها، حالا می فهمم شما چقدر صبور بودید.
آهی کشیدو گفت:
–وقتی خدا دردی رو بده صبرشم میده، کاش همه ی دردها مثل درد شکستگی باشه.
نفهمیدم یقه ی کدام درد را گرفته وبازبان بی زبانی شکایتش رامی کند. بی اعتنا به دردی که آزارش می دهدگفتم:
ــ یه سوال؟
آرام مثل یک معلم دلسوز گفت:
– شما دوتا بپرسید.
–پس چرا بعضی ها وقتی مشکلی براشون پیش میاد تحمل نمی کنند و خیلی بی تابی می کنند. حتی بعضیها خودکشی هم می کنند میگن طاقت نداریم. یعنی خدا به اونها صبر نداده؟
ــ خب چون راضی نیستند. البته بعضی مشکلات که عاملش خودمون هستیم و باید خودمون رو مواخذه کنیم. ولی اونایی که عاملش خداست، باید بگیم خدایا راضیم و شکرت، وامیدوارم به درگاهت، که اگه تو بدترین شرایط هم باشم خودت حواست بهم هست.
همین رضایته باعث صبر انسان میشه.
فوری گفتم:
ــ خب گاهی این رضایت داشتنه سخته دیگه.
ــ بله قبول دارم. برای راضی بودن بایدبه خدااعتمادکردمثل یه کودک که به پدرومادرش اعتمادداره ...
راستی پاتون رو دوباره به دکتر نشون دادید؟
ــ قرار بود امروز بریم نشون بدیم، ولی دختر خالم کاری براش پیش امد دیگه گفت فردا بریم.
ــ چرا فردا، من الان میام دنبالتون بریم.
ــ نه، زحمت نکشید، حالا عجله ایی نیست.
ــ خدا دختر خالتون رو خیر بده که نتونسته بیاد. با هم میریم دیگه...یعنی شما دلتون واسه ریحانه تنگ نشده؟
مکثی کردم و گفتم:
–چرا خب، خیلی زیاد.
باهمان تحکم جذاب همیشگی اش گفت:
– تا یه ساعت دیگه میام، فعلا خداحافظ.
اصلا منتظر خداحافظی من نشد.
وقتی به مامان گفتم زیاد موافق نبود، با اصرار من رضایت داد. چون دلم نمی خواست معلم قهرمانم راناامیدکنم.
مامان گفت:
– خودم تا دم در ماشین می برمت و بهش سفارشت رو می کنم، اینجوری بهتره. نمیدانم مامان از چه نگران بود.
شاید چون شناخت کافی از کمیل نداشت.
وقتی کمیل مامان را دید از ماشین پیاده شد. ماشین را دور زد و منتظر ایستاد تا ما نزدیکش شویم. دیگه بدونه کمک کسی، فقط با عصا می توانستم راه بروم.
بعد از سفارش های مامان حرکت کردیم.
ریحانه با دیدنم از صندلیش پایین امد و خودش راتوی بغلم انداخت. محکم دربغلم گرفتمش وبوسه بارانش کردم اوهم سرش راروی شانه ام گذاشت ودیگر تکان نخورد ولی گاهی چیزاهایی با خودش می گفت.
دوباره بوسیدمش و گفتم:
–چی میگی ریحانم.
پدرش گفت:
– جدیدا یه چیزایی میگه، داره به حرف میوفته. صورتش رادر دستهایم قاب کردم و گفتم:
– چقدر زود بزرگ شدی تو.
کمیل نفسش را عمیق بیرون دادو حرفی نزد.
آهی که کشید، چقدرحرف ناگفته بود، حتما باخودش فکرمی کند که آخردخترتو چه می دانی تنهاماندن، آن هم بایک بچه یعنی چه...
شایدم هم در دلش می گوید، این دختر چه دل خجسته ایی دارد، زودبزرگ شدن برای بچه هایی است که مادربالای سرشان است، "مادر" چه واژه ی نایابی است برای ریحانه ام. کاش میمردم وآن شب با سعیده بیرون نمی رفتیم. کاش همه ی آن اتفاق یک کابوس وحشتناک بودوبابازشدن چشم هایم همه چی تمام میشد. کاش هردفعه با دیدن ریحانه شرمنده اش نبودم...
صدای آرام وگرم آقامعلم دست افکارم راگرفت وازآن حال وهوابیرونش آورد.
– راستش واسه عید دیدنی با زهرا می خواستم بیام، ولی اونا رفتن شهرستان پیش مامان و بابا، دیگه نشد. گفتم اگه تنهایی بیام ممکنه خانواده معذب باشند.
زهرا اینا تازه دیشب امدند.
باتعجب گفتم:
–شما چرا نرفتید؟
من و ریحان فردا میریم.ما که کسی رو اینجا نداریم. خیلی قبل از عید رفتیم با ریحانه وسایل سفره هفت سین و آجیل و ... خریدیم، به هوای شما، گفتم عید دیدنی میایید، بعد اشاره به پام کردو گفت:
–شماهم که اینجوری شدید.
دلم برایش سوخت. چقدر تنها بود.
بدون فکر گفتم:
–حالا نمیشه با همین پام بیام؟
نگاه مهربانی خرجم کرد و گفت:
–قدمتون رو چشم. کی انشاالله؟
فوری گفتم:
–امروز.بعداز دکتر.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...