🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت2
وارد اتاقم میشوم، مقنعه را از سر میکشم. زیپ کیف را باز می کنم و گنج سیاهم را با احتیاط بیرون می آورم، صدف با ارزشم را زیر لباس هایم داخل کمد مخفی می کنم.
با عشق دستی رویش میکشم و زمزمه می کنم: بیخیال همه تنها و کنایهها، تو که باشی همه چیز خوب است.
تا آمدن با او وقت زیادی نمانده، باید کم کم آماده شوم.
کوله مشکی ام را از کمد بیرون می آورم.
کتاب ریاضی و عربی ام را با دفتری داخلش می گذارم.
مانتو بلند دارچینی میپوشم.حالا که همراه بابا هستم، از چادر سر کردن محرومم.
پس باید رعایت لباس هایم را بکنم.شلوار و مقنعه مشکی میپوشم و پالتو بلند بافت ذغالی.
کتانی های آل استارم را بر می دارم از اتاق بیرون میزنم.
از بالای پله ها هنوز صدای بگو بخند می آید.از کنار دیوار آرام آرام از پله ها پایین می روم، اما باز مامان متوجه ام میشود،بیرون می آید و در را پشت سرش می بندد.
_ اینا چیه پوشیدی؟
خودم را به نفهمیدن می زنم: اینا رو با هم خریدیم مامان.
_ بله،ولی نه با این ست رنگی...نگاش کن، سرتا پا سیاه،سر تا پا مشکی... دل خودت نمیگیره با اینا؟برو عوضشون کن.
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق