eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
آرش دیشب پیام داده بود که صبح می‌آید برویم کله پاچه بخوریم، بعد هم پیاده روی. بعد هم گفت باید بیایی و به سلیقه ی خودت، چیزی را که می‌خواهم برایت بخرم را انتخاب کنی. امروز دانشگاه نداشتیم. می توانستیم تا بعدازظهر که آرش سرکار می‌رود باهم باشیم. نماز صبح را که خواندم همانجا سر سجاده نشستم، نبودن تسبیحم روی سجاده ام من را یاد آن روز انداخت، با انگشتهایم تسبیحات را فرستادم. سر به سجده گذاشتم و شروع کردم با خدا حرف زدن. ــ خدایا شکرت به خاطر آرش، خدایا ببخش من رو اگر گاهی حسرت نبودن با آرش رو خوردم، می دونم می خوای بدونی تو اوج خوشیم به یادت هستم. تو بهتر از هر کسی از دلم خبر داری و می دونی که اگر قبولش کردم اول به خاطر تو بود بعد خودم. دلم می خواد اونم تو آغوش تو بودن رو تجربه کنه، ولی اگر این به هم پیوستن من رو هم از آغوش تو دور می کنه، هیچ وقت نمی خوام که باشه. با شنیدن صدای در اتاق، سکوت کردم و زیر لب ذکراستغفرالله را زمزمه کردم. پشتم به در اتاق بود ولی می دانستم که اسراست. توی سالن نمازش را خوانده بودو برگشته بود که بخوابد. سر از سجده برداشتم و اشک هایم را پاک کردم و شروع کردم به دم و بازدم های بلند و آرام کشیدن. این کار باعث میشد فکرم را تحت کنترل خودم داشته باشم و به هرچه که خودم دلم بخواهد فکر کنم. اسرا با‌تعجب‌گفت: –راحیل‌، هنوزم که این شکلی هستی، حالا که به خواسته‌ات رسیدی دیگه. چه می‌توانستم بگویم. –خوبم، چیزی نیست. تو بخواب. برای این که نور چراغ، اسرا را اذیت نکند کتابم را برداشتم و به طرف سالن رفتم تا کمی مطالعه کنم. چراغ اتاق مادر روشن بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. مادر هم در حال کتاب خواندن بود. سلام کردم وکنارش نشستم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. جوابم را دادوکتابش را کناری گذاشت وموهای بلندم را نوازش کردواشاره کرد به کتاب دستم و گفت: – چی می خونی؟ همانطور که به کتاب نگاه می کردم گفتم: –یه کتابیه که در مورد شناخت بهترمردها، در مورد رفتارهاشون و خیلی چیزهای دیگه توضیح داده. دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار دادو بوسه ایی از موهایم کردو گفت: –اتفاقا می خواستم برات یه همچین کتابی بگیرم، این آگاهیها برای هر خانمی لازمه. از کتابخونه ی دانشگاه گرفتی؟ ــ اهوم. ــ چقدر خوبه که از این جور کتابها توی کتابخونه ی دانشگاه هست. به نظرمن مهم ترین وظیفه ی دانشگاه قبل ازآموزش بحث های علمی، تدریس این چیزهاست، نه بصورت تخصصی، به طور عمومی، جزوه واحدهای عمومی باشه که همه مجبور به پاس کردنش باشند. بعد نفس عمیقی کشیدو گفت: –مهارتهای زندگی رو دونستن اصله، اونوقت ماها اصل رو ول کردیم چسبیدیم به فرع. ــ ولی مامان کتابهایی داریم مثل دین و زندگی و تنظیم خانواده یا روانشناسی... حرفم را بریدو گفت: –بله می دونم. ولی اونها اوصولی و کافی نیست و مهارتی خاصی روبه دانشجوها آموزش نمیده. بعد لبخندی زد و گفت: – دانشجوهای ماهم که قربونشون برم فقط می خوان یه جوری بخونن که نمره قبولی بگیرن و تموم بشه بره. خندیدم و گفتم: – حرف شما درسته مامان، ولی به نظرم خیلی چیزها باید از بچگی آموزش داده بشه، مثل مسئولیت پذیری.فکر نکنم با پاس کردن حتی یک یا دو واحد درسی خیلی مفید هم، زیاد تاثیری تو اخلاقیات کسی که یه عمر اونجوری بزرگ شده بزاره. ــ درسته، ولی خیلی رفتارهای اشتباه از ناآگاهیه، این که خیلی آدم ها نمی دونن اصلا از زندگی چی می خوان. بعضی از آدم ها هم وقتی می فهمند که دیگه خیلی دیره و کلی از عمر مفیدشون که می تونستند خوب زندگی کنند، بد زندگی کردندیا بدون لذت زندگی کردند. ولی اگه آگاهی باشه و در کنارش آموزش، حداقل از زندگیشون لذت می برند. بعد کتاب را از دستم گرفت ونگاه کوتاهی بهش انداخت و گفت: – حالا اینارو می خونی از درسهات غافل نشی. هردو رو در کنار هم داشته باش. دستش را گرفتم و بوسیدم و گفتم: – حواسم هست، نگران نباشید. ✍